ورقی از تاریخ در بی ارزشی دنیا

ورقی از تاریخ در بی ارزشی دنیا

مردی گفت من در مسجد جامع منصوری بغداد نماز می خواندم. ناگاه شخص نابینائی را دیدم. جبه ای مندرس در بر، که از کهنگی روی آن رفته و فقط آسترش با قدری پنبه باقی مانده بود می گفت.
مردم بر من تصدق بدهید همانا من دیروز امیر المؤمنین بودم ولی امروز از فقرای مسلمین می باشم. پرسیدم این شخص کیست. گفتند قاهر بالله عباسی است.
در کتاب اخبارالدول می نویسد که در ایام مستکفی بالله معزالدوله ابن بویه به بغداد آمد. مستکفی او را احترام نموده خلعت بخشید، امور مملکت را به وی واگذار کرد. امر نمود سکه بنامش زدند و خطباء بر منبر خطبه به نام معزالدوله خواندند. چون مدتی گذشت به گوش معزالدوله رساندند که مستکفی خیال از بین بردن تو را دارد. معزالدوله بر مستکفی وارد شد و دست او را بوسید. خلیفه دستور داد کرسی مخصوصی برایش قرار دادند بر روی آن نشست.
طولی نکشید که دو نفر از اهل دیلم وارد مجلس شدند. دست به جانب مستکفی دراز کردند. خلیفه خیال کرد می خواهند دست او را ببوسند دستهای خود را به جانب ایشان دراز کرد تا ببوسند. آنها دستهای را محکم گرفته و از سریر بر زمینش کشیدند. عماه اش را بر گردنش پیچیده با خواری و بیچارگی تمام لباس سلطنت را از تنش بیرون آوردند. هر دو چشم او را کور کرده از خلافت بر کنارش کردند. همان وقت در بغداد سه خلیفه کور وجود داشت؛ قاهر بالله عباسی، متقی بالله و مستکفی بالله.(16)


16) تتمه المنتهی، ص 306.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید