زن در قرآن (2)

زن در قرآن (2)

نویسنده:على دوانى

ساره
((ساره )) دختر خاله حضرت ابراهیم خلیل بود. از نظر شرایطى که باید یک زن داشته باشد نظیر نداشت . از اعتدال قامت و زیبائى خیره کننده اى برخوردار بود. به همین جهت نیز همسر او نظر به غیرت مردانگى در سفرهاى خود از بین النهرین به سوریه و از آنجا به فلسطین و سرزمین کنعانیان واز آنجابه مصر، خاطرش از جانب او جمع نبود و تمام سعى خود را مبذول مى داشت تاچشم بیگانه به ساره نیفتد و دردسرى برایش به وجودنیاید.
با همه احتیاطى که به عمل مى آورد، هنگامى که از فلسطین وارد مصر شد، مرزداران مصرى توانستند ساره را ببینند، زن و مرد را آوردند و به پادشاه مصر تحویل دادند، به این امید که در قبال آن کار جایزه خوبى از پادشاه خود بگیرند.
پادشاه مصر از ابراهیم پرسید این زن چه نسبتى با تو دارد؟ ابراهیم گفت : او خواهر من است . به این نیت که اولا هر زن با ایمانى خواهر دینى شوهر خود هم هست و ثانیا اگر پادشاه مصر درباره ساره سخن بگوید، براى او که شوهر ساره بود، مصیبت بار و دردناک نباشد و پادشاه تصور کند درباره خواهر ابراهیم که بلامانع است سخن مى گوید نه همسر او! با این وصف ابراهیم ساره را به خدا سپرد و در انتظار عکس العمل خدا نشست .
پادشاه که هنوز رخسار دلفریب ساره را ندیده بود دستور داد او را به حرمسرا ببرند و تحویل زنان دهند تا چنانکه باید بیارایند و چون از هر جهت آماده شد او را خبر کنند. همینکه پادشاه مصر خواست به ساره نظر بیفکند برقى چشمش را خیره کرد و از هوش رفت و به دنبال آن به زمین خورد.وقتى به هوش آمد و باردوم خواست به وى نظرکندبازچشمش ‍ خیره شدوازهوش رفت .
پس ازآنکه به هوش آمد دستور دادابراهیم رابیاورند تا درباره ساره از وى توضیح بیشترى بخواهد.وقتى پرسید:توضیح بده این زن چه نسبتى با تو دارد؟ حضرت ابراهیم که فرصت را مناسب دید، فرمود: او همسر من است و اینکه گفتم خواهر من است به این منظور بود که احتمال مى دادم تو نظر سوئى نسبت به او داشته باشى و براى من که شوهراو هستم بیش ازحد ناگوارباشد.
ابراهیم در آن وقت مى دانست که شاه مصر ضربت کوبنده خود را دریافته است و از صدمه اى که دیده است ، توضیح بیشترى مى خواهد هر چه بود این پیشامد ممکن بود براى هر تازه واردى به مصر روى دهد. ولى ابراهیم و ساره که محبوب خدا بودند در این امتحان و پیشامد، پیروز شدند و از هر اتفاق سوئى بر کنار ماندند.
پادشاه مصر دستور داد ساره را با همان لباس و جواهرات به شوى خود ابراهیم تحویل دهند و گفت اجازه دارد که آزادانه و با کمال آسایش و آرامش ‍ در کشور او به سر برند.
ابراهیم که به واسطه قحطسالى از فلسطین به مصر آمده بود، سالها در مصر ماند. پادشاه مصر که پى به شخصیت ممتاز ابراهیم و همسرش ساره برده بود، به علاوه دخترى که از خاندان نجیب و محترم مصر بود به رسم آن روز به عنوان مددکار ساره به ابراهیم بخشید. این زن همان ((هاجر)) است که بعدها به پیشنهاد ساره چنانکه گفتیم با حضرت ابراهیم ازدواج کرد و اسماعیل پسر نخستین وى از او متولد گردید.
ابراهیم پس از چندین سال که در مصر اقامت داشت ، چون آثار خشکسالى از فلسطین بر طرف شده بود به آنجا بازگشت و بار دیگر در آنجا رحل اقامت افکند و به کار هدایت خلق همت گماشت . گفتیم که ابراهیم و ساره سالها با هم زندگى کردند ولى صاحب فرزندى نشدند که روزنه امیدى در شبستان زندگیشان پدید آورد و یادگارى از آنان باشد. یازده سال پس از آنکه ابراهیم از هاجر صاحب پسرى شد، خداوند مهربان ساره را نیز بى نصیب نگذاشت و اجر فداکارى و گذشت او را که حاضر شده بود براى خود هوو بیاورد و همسرش از هووى او صاحب فرزندى شود، به او داد.
ابراهیم 120 سال داشت و ساره نود ساله بود. فرشتگانى که ماءمور تنبیه قوم لوط بودند و به شهرهاى ((سدوم )) مى رفتند شب هنگام به خانه ابراهیم در آمدند تا به وى مژده دهند که بر خلاف موازین طبیعى ، ساره در همان سن و سال از وى آبستن خواهد شد و پسرى مى آورد و این اجر اوست که حاضر شد نسل پاک پیامبر خدا باقى بماند ولو از زن دیگر غیر از خود او باشد! خداوند، خود ماجرا را در سوره هود شرح مى دهد.
((فرستادگان آمدند وبه ابراهیم مژده دادند و گفتند: سلام ! ابراهیم گفت : سلام برشما! به دنبال آن ، چیزى نگذشت که گوساله اى بریان براى آنان آورد. همینکه ابراهیم دید دست آنان به طرف غذا دراز نمى شود، از آنان بد گمان شد و ترسى به دل گرفت . فرشتگان گفتند: مترس که ما فرستادگان خدا به سوى قوم لوط هستیم .
در این هنگام زن ابراهیم (ساره که متوجه شد مهمان فرشتگانند) ایستاده بود و فرشتگان را مى نگریست ، خندید! ما به ساره مژده دادیم که فرزندى به نام ((اسحاق )) خواهد آورد و پس از اسحاق هم یعقوب است . ساره گفت : واى بر من ! من مى زایم و حال آنکه پیرى فرتوت هستم و شوهرم نیز کهنسال است چه خبر شگفت انگیزى ؟! فرشتگان گفتند: آیا از اراده خدا تعجب مى کنى ؟این موضوع رحمت وبرکت خدابر شما خاندان نبوت است ، خدایى که همه او راسپاس مى گویند و داراى مجد و عظمت است (1))).
بدینگونه خداوند جهان از ساره بانوى پیرى که هیچ انتظار نمى رفت حامله شود، پسرى به وجود آورد که نام او را ((اسحاق )) نهادند. اسحاق پدر حضرت یعقوب است . لقب یعقوب ((اسرائیل )) بود، پس یعقوب جد انبیاى بنى اسرائیل یعنى موسى و داوود و سلیمان و زکریا و عیسى و یحیى و دیگران است .
این فقط یک معجزه بود وگرنه هیچ علمى نمى تواند بپذیرد که زنى در سن نود سالگى آبستن مى شود. معجزه یعنى انجام کارى حیرت انگیز با اراده الهى که قدرت بشرى از انجام آن به عجز آید.
وقتى ابراهیم دید در سر پیرى صاحب دو پسر زیبا شده است شکر خدا را به جاى آورد و گفت : ((خدا را سپاس مى گویم که در سن پیرى اسماعیل و اسحاق را به من موهبت کرد، آرى خداى من ، دعاى بندگان را مى شنود(2))).

آسیه همسر فرعون
((آسیه )) از زنان نام آورى است که سرگذشت وى در قرآن مجید آمده است . او بانوى اول مصر و همسر فرعون پادشاه مستبد و خود خواه آن مملکت باستانى بود.ظلم و بیدادگرى فرعون درتاریخ بشر ضرب المثل است و نیازى به توضیح ندارد.فرعون نیز مانند نمرود پادشاه بابل ،هم خود دعوى خدایى داشت و هم حافظ و نگهبان بتخانه ملت و مروّج بت پرستى قوم بود.
فرعون که از کم رشدى و فرومایگى قوم ، سوء استفاده مى کرد کارش به جائى رسید که نه تنها خود را خداى مردم خواند بلکه گفت : ((خداى خدایان هستم (3))). ولى همسر او ((آسیه )) زنى بود که در هاله اى از نجابت ، لیاقت و پاکى قرارداشت . آسیه با اینکه زن چنان عنصر گردنکش و خطرناکى بود که افراد ملت از بیم سطوت و بیداد وى خواب راحت نداشتند، مع الوصف او بیدى نبود که با آن بادها بلرزد و عقیده و ایمانش متزلزل شود.
((آسیه )) ملکه نیل تا آنجا در درگاه خداوند تقرب یافته است که پیغمبر اسلام فرمود: ((زنانى که به تکامل رسیدند چهار تن مى باشند: آسیه همسر فرعون ، مریم دختر عمران ، خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمّد)).
و فرمود: ((بهترین زنان بهشتى چهار تن هستند: آسیه دختر مزاحم همسر فرعون ، مریم دختر عمران ، خدیجه دختر خویلد، فاطمه دختر محمد و برتر از همه آنان فاطمه است (4))).
رشد شخصیت و توجه به وظیفه انسانى و ایمانى به خدا، کار یک زن را به جایى مى رساند که در خانه فرعون به سر مى برد ولى کاخ نشین بهشت و در ردیف بهترین زنان عالم قرار دارد.
آسیه هرگز تحت تاءثیر اعمال ناروا و ستمگریهاى شوهر خود واقع نشد. از اینکه همسر سنگدلش زنان آبستن دودمان یعقوب را شکم مى درد تا اگر جنین آنان پسر باشد نابود کند، مبادا بزرگ شوند و مزاحم ظلم و ستم وى باشند، بى نهایت رنج مى برد و هیچگاه در این خصوص روى خوش به فرعون نشان نداد.
با همین سابقه بود که وقتى بانوى اول مصر در کاخ خود نشسته بود و دید که صندوقى در رود نیل غلت مى خورد و به زیر آب مى رود و بیرون مى آید، به کارکنان کاخ دستور داد آن را از آب بگیرند و ببینند در آن چیست ؟ ماءمورین به وى اطلاع دادند که پسر بچه اى زیباست . این پسر بچه ، همان ((موسى بن عمران )) پیغمبر آینده بود. بچه را به نزد آسیه آوردند.
همینکه چشم آسیه به آن پسر بچه افتاد و متوجه شد که مادر بینوایش از ترس فرعون ، نوزاد خود را بدینگونه به آب افکنده است تصمیم گرفت او را به فرزندى بگیرد وزیر نظر خود بزرگ کند و هرچه باداباد!
فرعون از دیدن بچه ناراحت شد و از بیم آینده دستور داد او را به قتل رسانند ولى آسیه گفت : نه ، نه ! ((او نور چشم من و تو است ، او را نکشید، امید است براى ما سودمند باشد یا او را به فرزندى بگیریم (5))).
با اجازه فرعون ، موسى در دربار مصر ماندگار شد و تحت مراقبت شخص ‍ ملکه و مهر و محبت او رشد کرد. هنگامى که موسى به مقام نبوت رسید – و چنانکه خواهیم گفت – به مصر بازگشت و به تبلیغ فرعون و قوم بت پرست او پرداخت ، آسیه به وى گروید و به خداى جهان ایمان آورد ولى ایمانش را از فرعون پنهان داشت .
او سالها خداوند یکتا را پرستش کرد و تحت رهبرى موسى ایمان خود را نگاه داشت ولى سرانجام رازش فاش شد و شوهر ستمگرش فرعون را سخت آشفته ساخت . فرعون نخست سعى کرد ملکه را از آن کار باز دارد. براى انصراف او از هر درى وارد شد و به هر وسیله اى متوسل گردید.
گاهى او را تهدید مى کرد و زمانى با تطمیع و وعده هاى دلفریب و شیرین دلگرم مى ساخت . اما همه این کارها بیهوده بود. آسیه دل به خدا داده بود؛ خدایى که موسى آن کودک از آب گرفته را که خود پرورش داده بود به مقام نبوت رسانده و با ((یَدِ بیضا)) و عصاى کذایى که بزرگترین معجزه موسى پیغمبر خدا بود، ماءمور هدایت و راهنمایى فرعون کرده بود.
او جز ایمان به خداى خالق جهان و دارنده آسمانها و زمین و آفریننده کوهها و دشتها و دریاها و جلگه ها و جنگلها و همه چیز و آنچه موسى مى گفت ، چیزى نمى شناخت . نه از فرعون هراسى به دل مى گرفت و نه از اینکه ملکه نیل است و همسر آن ستمگر جبار و بى دین مى باشد، خشنود بود.
اوفقط به یک چیز مى اندیشید،به هدایت فرعون وآدم شدن اوتا مانند خود وى سرانجام به خداى حقیقى ایمان بیاوردودست ازظلم وستم وتباه ساختن مردم محروم و بى پناه برداردولى فرعون راهى درپیش گرفته بود که بازگشت نداشت .
کسى که دعوى خدایى ،آن هم بزرگترین خدا را دارد و ما فوقى براى خود تصورنمى کند،چگونه حاضرمى شودبه فرمان موسى گردن بنهدوخودراازمسند خدایى پائین بیاورد و مانند یک فرد معمولى بگوید: خدایا! مرا بیامرز؟!
فرعون ، عاقبت آسیه را میان ایمان به خدا و اطاعت از خود آزاد گذاشت تا یکى از آنها را برگزیند: یا دل به موسى و سخنان او بدهد و آماده هرگونه پیشامد سوء و شکنجه باشد و یا به صورت همان ملکه نیل و بانوى اول مصر باقى بماند و بت بپرستد و فرعون را خداى خدایان بداند!
آسیه ایمان به خدا و موسى را برگزید و از اعتقاد روشن خود دست برنداشت . او که با دیدن معجزات موسى از صمیم دل ایمان به خالق جهان آورده بود و مى دانست که فرعون مردى ستمگر و در عین حال ضعیف و خودکامه است و دعوت انبیا واقعیت دارد، سرانجام زندگى مجلل دربار مصر و کاخ پرشکوه فرعون را که روزى مانند فرعون ، زوال پذیر خواهد بود، باآنچه درنزد خداست و باقى و پایداراست ،معاوضه کرد و تن به هر گونه پیشامدى دادکه درانتظارش بود!گویى زبان دلش به مضمون این شعر گویابود:
ما که دادیم دل و دیده به طوفان قضا
گو بیا سیل غم و خیمه ز بنیاد ببر
فرعون نیز که از سعى خود نتیجه اى نگرفت ، دستور داد آسیه را به چهار میخ بکشند. هنگامى که آسیه را به میخ کشیده بودند، سنگى بزرگ بر سرش ‍ کوفتند و بدینگونه به زندگیش پایان دادند. در لحظه اى که آسیه شکنجه مى شد با خدا راز و نیاز مى کرد. سخن او را در آن حالت دردناک و در زیر شکنجه ، قرآن بدینگونه نقل مى کند:
((خدا مثل مى زند براى کسانى که ایمان کامل داشتند، به زن فرعون ، هنگامى که گفت : خداوندا! خانه اى در نزد خود براى من بنا کن و مرا از شرّ فرعون و شکنجه او و ظلم ستمگران وى نجات ده (6))).
((آسیه ))درزیرشکنجه هاى جانکاه فرعون جان دادولى نامش درتاریخ ‌جهان و قرآن کتاب آسمانى مابه عنوان یکى از زنان بزرگ و کم نظیر عالم ،جاویدماند.

مادر و خواهر حضرت موسى (ع )
کاهنان به فرعون گفته بودند مردى از دودمان یعقوب که در مصر پراکنده اند، سرانجام به سرنوشت تو خاتمه مى دهد و نابودى قطعى تو به دست اوست . فرعون براى جلوگیرى از این خطر، دستور داد ماءمورین مرد و زن ، زنان و خانواده هاى بنى اسرائیل را که آن روز خداپرستان عصر بودند زیر نظر بگیرند و هرگاه اطلاع یافتند یکى از زنان آنان آبستن است شکم بدرند و اگر جنین پسر بود به قتل رسانند.
مادر موسى و زن عمران از برزگان خاندان یعقوب پیغمبر که از زمان حضرت یوسف علیه السّلام در مصر ماندگار شده بودند و اینک جمعیت آنان تعداد قابل ملاحظه اى را تشکیل مى داد، آبستن به موسى بود. چون خدا اراده کرده بود نوزاد او را پیغمبر خود گرداند و به رهبرى خلق بگمارد تا لحظه ولادت ،کسى پى نبرد که او حامله است . همینکه وضع حمل کرد به فکر فرو رفت که اگر دژخیمان فرعون از ولادت بچه اطلاع یابند چه خواهد شد(7).
((درست در همان موقع خدا به مادر موسى وحى فرستاد که بچه را شیر بده و هرگاه از جانب او هراسان شدى او را به ((رودخانه نیل )) بیفکن و دیگر از بابت او بیمى به دل راه مده و محزون مباش که ما او را به سوى تو برمى گردانیم و از پیامبران مرسل قرار مى دهیم (8))).
این الهام غیبى که چون پرتوى از نور در دل پریشان مادر موسى تابیدن گرفت ، او را به لطف حق امیدوار ساخت و یقین حاصل کرد که خداوند متعال حافظ و نگهبان نوزاد او خواهد بود. مادر موسى نوزادش را در صندوقى نهاد و دَرِ آن را بست و از بیم اینکه مبادا تاءخیر در کار باعث شود ماءموران سر رسند و نوزاد دچار سرنوشت وحشتناکى گردد، صندوق را به رودخانه نیل انداخت و او را به لطف خدا سپرد.
در این هنگام ، درست اول صبح بود. مادر موسى دخترش مریم را نیز همراه داشت . در آن لحظه غم انگیز که هوا کم کم روشن مى شد، مادر و دختر مى دیدند صندوق در میان آبهاى نیل غلت مى خورد. گاهى به زیر آب مى رود و زمانى به روى آب مى آید. و معلوم نیست چه سرنوشتى در انتظارش باشد.
مادر موسى دید ((ماءمورین فرعون خود را به آب افکندند و صندوق را از آب گرفتند، بدون اینکه بدانند طفل درون صندوق دشمن آنان خواهد بود و باعث اندوهشان مى باشد، آرى ((فرعون و هامان )) وزیر او و سپاهیان آنان دچار اشتباه شدند!)).
وقتى مادر موسى صندوق محتواى نوزاد دلبندش را به رود نیل افکند ((دلش ‍ از همه چیز جز یاد فرزندش فارغ بود، به طورى که مى خواست فریاد زند و به آب افکندن طفلش را اعلان کند ولى خدا دلش را آرام ساخت تا ایمانش ‍ پایدار بماند(9))).
((آسیه )) زن فرعون سالها بود که با آن ستمگر سنگدل زندگى مى کرد و خوشبختانه از وى صاحب فرزندى نشد. او که زنى پاکدل و نجیب بود در همان لحظه که صندوق در آب نیل غلت مى خورد در کاخ خود شاهد این منظره بود. کاخ فرعون در کنار نیل قرار داشت و آسیه مى توانست از اطاق مخصوص خود هرگونه آمد و رفتى بر روى نیل را زیر نظر داشته باشد. او به ماءمورین کاخ دستور داد خود را به آب زنند و صندوق را در آن وقت صبح از آب گرفته به نزد وى بیاورند ولى در حقیقت لطف خدا بود که همچون سایه اى به دنبال صندوق حامل موسى روان بود.
وقتى مادر موسى دید ماءمورین فرعون صندوق را از آب گرفتند به خواهر موسى که با وى بود و هر دو صندوق را زیر نظر داشتند گفت : ((برو و کار او را دنبال کن و ببین چه بر سر او مى آید(10))).
خواهر موسى از مادر فاصله گرفت و به جایى آمد که مى توانست هر گونه حرکت ماءمورین را زیر نظر داشته باشد ولى ماءمورین نمى دانستند در صندوق چیست و آن دختر به چه چیز مى اندیشد؟
همینکه خواهر موسى دید صندوق را به درون کاخ فرعون بردند، در صدد برآمد به هر ترتیب که شده است وارد کاخ شود و از سرنوشت برادر آگاه گردد. ماءمورین در حضور آسیه دَرِ صندوق را گشودند و دیدند پسر بچه اى ظریف و زیباست که نگاههاى نافذش در بیننده تولید محبت مى کند. فرعون نیزدرآن لحظه درکنارهمسرش آسیه نشسته بود و منظره را تماشامى کرد.
زن فرعون که دید مادرى از بیم سطوت فرعون نوزاد خود را بدینگونه به آب افکنده و او را به دست تقدیر سپرده است ، سخت ناراحت شد و براى حفظ جان کودک به فرعون گفت : این نوزاد با لطف و ظرافتى که دارد نور چشم من و تو است ، او را نکشید ما او را به فرزندى مى گیریم ، شاید به حال ما سودمند باشد یا ناگزیر شویم او را به فرزندى بگیریم ولى هیچکدام نمى دانستند که با آن کار چه مى کنند؟
فرعون هم با همه دعوى خدایى که داشت از آن جایى که بشر محدود و خطاکار است بدون اینکه بداند سرانجام خطرناکى در پیش خواهد داشت ، تسلیم پیشنهاد همسرش شد و اجازه داد که آن بچه در کاخ و تحت مراقبت خود آسیه (ملکه ) پرورش یابد!
آسیه دستور داد دایه اى بیاید و بچه را شیر دهد ولى موسى پستان هیچ دایه اى را به دهان نگرفت . دایه دیگر آمد، باز بچه زبان به پستان او نزد و هکذا هر زنى را آوردند که بچه را شیر دهد، موسى پستان هیچکدام را به دهان نگرفت و شیر ننوشید!
((خدا حرام کرده بود که از پستان زنان دیگر شیر بخورد. در همین لحظه که آسیه ناراحت بود چرا بچه پستان دایگان را به دهان نمى گیرد، خواهر موسى سر رسید و گفت : آیا نمى خواهید خانواده اى را به شما معرفى کنم که بتواند بچه را شیر داده و چنانکه بخواهید از وى مراقبت کند؟(11))).
آسیه و فرعون اجازه دادند زنى که آن دختر معرفى کرده بود هم بیاید شاید بچه پستان او را بگیرد. خواهر موسى آمد و به مادر گفت بچه را از صندوق در آورده اند ولى از پستان هیچ زنى شیر نمى خورد. من تو را معرفى کرده ام و هم اکنون با هم برویم و ببینیم چه مى شود. همینکه مادر موسى پستان را در آورد و نزدیک بچه گرفت ، طفل چنگ زد و پستان مادر را گرفت و شروع به شیر خوردن کرد.
وقتى آسیه دید که بچه فقط پستان این زن را گرفت ، به مادر موسى و خواهرش تکلیف کرد که باید هر روز به کاخ بیایند و بچه را شیر دهند و از وى که پسر خوانده فرعون و زن اوست سرپرستى کنند!
((بدینگونه خداوند مهربان دوباره او را به آغوش مادر بازگردانید تا چشمش ‍ روشن شود و غمگین نباشد و بداند که وعده خدا حقیقت دارد ولى اکثر مردم این را نمى دانند(12))).
موسى ، نوزادى که مادرش از بیم قساوت فرعون او را به رود نیل افکند و به لطف خدا سپرد، در آغوش مادر و کاخ مجلل مصر شیر خورد و پرورش ‍ یافت و بزرگ شد و پس از آنکه بدون عمد یکى از ماءمورین فرعون را در یک درگیرى کشت و ناگزیر شد از شهر خارج شود، رو به بیابان گذاشت . موسى ((صحراى سینا)) را پیمود تا به شهر ((مَدْیَن )) آمد و به طورى که خواهیم گفت ، داماد شعیب پیغمبر شد و پس از یازده سال که به مقام نبوت رسید در سن 28 سالگى از جانب خداوند ماءمور شد براى هدایت فرعون و ملت مصر روانه آن دیار گردد تا هم مادر و برادر خود هارون را دیدار کند و هم به وظیفه دینى و رسالت الهى که داشت اهتمام ورزد.
ماجراى به آب افکندن موسى توسط مادرش به رود نیل را ((پروین اعتصامى )) شاعره نامى به بهترین وجه به شعر در آورده است . جلال الدین محمد بلخى هم داستان را در مثنوى به سلک نظم کشیده است ولى به اعتراف همه اهل فضل و ادب ((پروین )) به مراتب بهتر گفته است :
مادر موسى چو موسى را به نیل
در فکند از گفته ربّ جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کاى فرزند خُرد بى گناه
گر فراموشت کند لطف خداى
چون رهى زین کشتى بى ناخداى
گرنیارد ایزد پاکت به یاد
آب ، خاکت را دهد ناگه به باد
وحى آمد کین چه فکر باطل است
رهروما اینک اندر منزل است
پرده شک را برانداز از میان
تا ببینى سود کردى یا زیان
ما گرفتیم آنچه تو انداختى
دست حق را دیدى و نشناختى
در تو تنها عشق و مهر مادریست
شیوه ما عدل و بنده پروریست
نیست بازى کار حق ، خود را مباز
آنچه بردیم از تو باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش بهتر است
دایه اش سیلاب و موجش مادر است
نسبت نسیان به ذات حق مده
بار کفر است این به دوش خود منه
به که برگردى به ما بسپاریش
کى تو از ما دوست تر مى داریش ؟
ما بسى گم گشته باز آورده ایم
ما بسى بى توشه را پرورده ایم
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت هر شمعى که سوخت
ما بخوانیم ارچه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم اربد کنند
آن که با نمرود این احسان کند
ظلم کى با موسى عمران کند؟
این سخن ، پروین نه از روى هواست
هر کجا نوریست زانوار خداست

دختران شعیب پیغمبر (ع )
مادر موسى تحت مراقبت ((آسیه )) زن فرعون و در کاخ پرشکوه و مجلل او، موسى را شیر مى داد و مى پرورانید، بدون اینکه فرعون و آسیه بدانند، این دایه مهربان ، کسى جز مادر طفل شیرخوار نیست ! مادر و خواهر موسى که در ظاهر پرستار پسر خوانده آسیه و فرعون یعنى ((موسى )) بودند، آزادانه به کاخ خداى خدایان (فرعون ) آمد و رفت داشتند و از فرزند و برادر خود مراقبت به عمل مى آوردند.
این یک نمونه بارز قدرت نمائى خداست که قرآن مجید بازگو مى کند.
بدینگونه موسى رشد کرد تا به سن هیجده سالگى رسید. در این هنگام که قواى فکرى و نیروى بدنیش تحکیم یافته بود، خداوند جهان ، علم و حکمت به وى آموخت . در یکى از شبها موسى وارد شهر شد و دید که یکى از ماءمورین مخصوص فرعون با مردى از پیروان او گلاویز شده است و مى خواهد او را به قتل رساند(13).
مرد گرفتار از موسى مدد خواست . موسى هم نزدیک آمد و مشتى به سر تجاوزگر کوفت و همین باعث هلاکت او شد! موسى نمى خواست شخص مزبور را به قتل رساند ولى ضرب دست وى باعث شد که متجاوز با یک مشت از پاى در آید. موسى که وضع را چنین دید گفت : نزاعى که بین این دو تن به وقوع پیوست کار شیطان بود. آرى شیطان همیشه در صدد است بندگان خدا را گمراه کند.
سپس از اینکه مرد تجاوزگر به وسیله او کشته شد، ناراحت گردید چون او نمى خواست دخالت وى باعث شود که قتلى رخ دهد. خبر قتل ماءمور دولت ، توسط موسى در اندک زمانى در همه شهر انعکاس یافت و به گوش ‍ عالى و دانى رسید.
فرعون هم از موضوع آگاه شده جلسه اى تشکیل دادند تا ببینند چه تصمیمى درباره موسى بگیرند. نتیجه مذاکرات جلسه این بود که باید موسى را به انتقام قتل ماءمور مخصوص ، اعدام کرد.
درست در همین هنگام مرد نمونه شهر یعنى ((مؤ من آل فرعون )) از انتهاى شهر که قصر فرعون در آنجا واقع بود با شتاب خود را به آن نقطه شهر رسانید و موسى را ملاقات کرد و به وى گفت : اى موسى ! بزرگان قوم توطئه کرده اند تا تو را به قتل رسانند. باید به سرعت از شهر خارج شوى . این پند را از من بشنو که خیرخواه تواءم .
موسى هم در حالى که بیمناک بود و اطراف خود را مى پایید تا مبادا او را تعقیب کنند و دستگیر سازند، از پایتخت فرعون خارج شد، در حالى که مى گفت : خدایا! مرا از شرّ ستمگران نجات بده . مدت هشت شبانه روز راه پیمود تا از صحراى سینا گذشت و به حومه شهر ((مَدْیَن )) رسید که از شهرهاى فلسطین بود. همینکه به مقابل ((مَدْیَن )) رسید گفت : امید است پروردگارم مرا به جایى اطمینان بخش رهنمون گردد.
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پاى پر آبله وادى پیمان من است
سرزمین آن روز فلسطین ، مسکن اعراب کنعانى بود. بیشتر مردم آن سامان بت مى پرستیدند. پیامبرى در میان آنان مبعوث شده بود که به وى ((شُعَیب )) مى گفتند. شعیب پیغمبر که در آن اوقات پیر و فرتوت بود در شهر ((مدین )) مى زیست . او هم مانند قوم عرب بود.
وقتى حضرت موسى به سر چاه آبى در بیرون شهر مدین رسید دید که مردمى گرد آمده و گوسفندان خود را آب مى دهند. موسى لحظه اى در آنجا ایستاد و به اطراف نگاه کرد. در سمت پایین چاه و اجتماع چوپانان و گله ها، دید که دو زن با وقار، گوسفندان خود را گرد مى آورند تا پراکنده نشوند. موسى جلو آمد و از آنان پرسید چرا شما نمى آیید گوسفندانتان را آب دهید؟
گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمى دهیم و صبر مى کنیم تا آنگاه که چوپانان ، گوسفندان خود را آب بدهند و از سر چاه بروند. پدر ما پیرى بزرگسال است و چون پسرى ندارد ما دختران او شبانى گوسفندانش را به عهده گرفته ایم (14).
آنان دختران شعیب پیغمبر بودند و تربیت یافته خاندانى بزرگ . موسى که حسن ضعیف نوازى در سرشت وى آمیخته بود، از دختران شعیب پرسید: آیا اجازه مى دهید من به نمایندگى شما گوسفندانتان را جلو ببرم و نوبت گرفته ، آب بدهم ؟
دختران شعیب از بیم اینکه مبادا چوپانان از مرد و زن بگویند که این جوان ناشناس چه نسبتى با آنان دارد و برایشان حرفى درآورند، رضایت . ندادند. موسى پرسید: آیا غیر از اینجا چاه آبى یا چشمه دیگرى وجودندارد؟ دختران شعیب گفتند: چرا، نزدیک آن درخت چاهى است که سنگ عظیمى بر روى آن نهاده اند تا اگر روزى نیاز به آن پیدا شد، مردم شهر اجتماع کرده سنگ را بردارند و از آب آن استفاده کنند.
موسى پیش رفت و نام خدا را بر زبان آورد و سنگ سنگین را یک تنه از سر چاه برداشت و گوسفندان دختران شعیب را آب داد.
((او گوسفندان آنان را آب داد، سپس زیر درختى رفت که در آن نزدیکى بود و به استراحت پرداخت . در آن هنگام به فکر تنهایى و غربت و خستگى و گرسنگى خود افتاد که در آن نقطه دور دست و میان مردمى ناشناس راه به جایى نمى برد و هیچکس را نمى شناسد. از این رو با خدا به راز و نیاز پرداخت و گفت : پروردگارا! من نسبت به هر چیز نیکویى که برایم بفرستى نیازمند هستم (15))).
دختران شعیب به خانه بازگشتند و ماجراى برخورد با موسى را براى او نقل کردند و توضیح دادند که جوانى نجیب و غیرتمند است و هم اکنون در زیر درخت نزدیک فلان چاه آرمیده شعیب به دختر بزرگش ((صفورا)) گفت :
((برگرد و او را دعوت کن تا به خانه ما بیاید ولى تذکر داد که اگر خواب بود صبر کند تا بیدار شود. به وى نزدیک نشود و از فاصله اى پیام او را به وى ابلاغ کند.
دختر شعیب به همان نقطه که موسى آرمیده بود آمد و دید که او بیدار است و از آنجا که راه به جایى نمى برد گویى چشم به راه نشسته است . صفورا در حالى که با حجب و حیا گام بر مى داشت و جلو مى آمد به موسى گفت : پدرم تو را فرا مى خواند تا مزد سیراب کردن گوسفندانمان را به تو بدهد. موسى از این پیشنهاد بموقع خوشحال شد و حسن استقبال کرد. به همین جهت دردم برخاست و راه خانه شعیب را پیش گرفت .
در میان راه ((صفورا)) به عنوان راهنما از پیش مى رفت و موسى به دنبال او به راه افتاده بود. باد سختى مى وزید و گهگاه پیراهن بلند صفورا را پس و پیش ‍ مى کرد. موسى که تماشاى این منظره برایش ناگوار بود. به صفورا گفت : صبر کن ، من از جلو مى روم و تو از دنبال من بیا ولى چون من نمى دانم از کدام راه باید رفت ، وقتى به سر دوراهى یا سه راهى رسیدیم تو از پشت سر، ریگى به جلو پرتاب کن تا من بدانم از کدام راه بروم . بدینگونه موسى و صفورا به خانه شعیب رسیدند و به خانه در آمدند.
وقتى موسى به حضور شعیب رسید و سرگذشت خود را براى او نقل کرد، شعیب گفت نترس که با رسیدن به این شهر از شرّ ستمگران نجات یافتى (16))).
((در این هنگام صفورا رو به پدر کرد و گفت پدر! او را نزد خود نگاهدار و به کار بگمار؛ زیرا بهترین کسى که ممکن است به کار گمارى باید داراى دو صفت ممتاز باشد: هم از لحاظ بدنى نیرومند و هم در عمل امین باشد(17))).
((صفورا)) که از لحظه دیدن موسى او را به این دو صفت ممتاز شناخته بود، خواست به پدر بگوید چون پسر ندارد که شبانى گوسفندان او را عهده دار شود ناچار باید از این فرصت استفاده کند و موسى ، جوان نیرومند و امین را نزد خود نگاهدارد تا هم در سایه قدرت بدنى وى گوسفندانش را شبانى کند و هم از بودن او در خانه ایمن باشد.
شعیب خطاب به موسى گفت : ((من مى خواهم یکى از این دو دخترم را به همسرى تو در آورم به این کابین که هشت سال براى من کار کنى . اگر پس از انقضاى مدت ، اضافه هم کار کردى ناشى از محبت تو است . نمى خواهم برتو سخت بگیرم . به خواست خدا خواهى دید که من از شایستگانم (18))).
موسى گفت : بسیار خوب ! پس این قراردادى است بین من و شما که هر کدام از این مدت را به انجام رساندم (هشت سال یا بیشتر) در انتخاب آن آزاد باشم ، تحمیلى بر من نباشد و شما آن را قبول کنید. من هم خدا را گواه مى گیرم که به وعده خود عمل کنم .
با این قرارداد، موسى با دختر بزرگتر یعنى ((صفورا)) ازدواج کرد. همان دخترى را که در میان بیابان تنها دیده بود و چون براى خدا و حفظ احترام نوامیس مردم ، دندان روى جگر گذاشت اینک او را متعلق به خود مى بیند و مى تواند به طور مشروع و با وجدانى آسوده در کنار او باشد. گویى ((حافظ)) این شعر را از زبان موسى در این مورد گفته است :
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
مهریه دختر شعیب هشت سال چوپانى موسى براى او بود ولى چون شعیب انتظار داشت دامادش بیشتر با وى باشد، موسى هم دو سال بیشتر نزد وى ماند:
((و چون موسى مدت ده سال را به پایان آورد از شعیب اجازه گرفت با همسرش به مصر باز گردد و مادر و خواهر و برادرش را دیدار کند؛ زیرا سخت در اندیشه آنان بود و مى خواست آنان را ببیند و از نگرانى بیرون آورد. مى خواست مادرش گمشده خود را به آن سن و سال و به صورت داماد شعیب پیغمبر ببیند.
شعیب هم به موسى اجازه داد که براى دیدار مادر و کسانش و تجدید عهد با آنان راهى مصر گردد. صفورا آبستن بود. در میان راه که از قسمت جنوبى صحراى سینا مى گذشتند، احساس کرد که مى خواهد وضع حمل کند. هر لحظه وضع او وخیم تر مى شد. شبى تاریک و سرد بود. در تاریکى شب و هواى سرد، صفورا مى لرزید و به خود مى پیچید. درست در همین هنگام ، موسى آتشى از جانب کوه طور (واقع در انتهاى صحراى سینا نزدیک خلیج عقبه و منطقه کنونى شِرم الشیخ ) دید. به تصور اینکه راه نزدیک است و در آنجا کسى آتشى روشن کرده است یا آبادى هست ، به زن و کسانش گفت شما در اینجا درنگ کنید که من از دور آتشى مى بینم ، بروم شاید خبرى براى شما بیاورم یا پاره آتشى برگیرم ، باشد که با آن خود را گرم کنید(19))).
فاصله میان نقطه اى که زن و کسان موسى توقف داشتند تا بلندى کوه طور، سیصد میل بوده است ولى موسى با دعوت الهى و به طور ناخودآگاه در اندک مدتى به آنجا رسید و همینکه به آتش نزدیک شد دید که در آن نقطه مقدس و ایمن و پربرکت از درختى که بر افروخته شده بود، او را صدا مى زنند که : ((اى موسى ! آتش نیست ، منم ، من خداى جهانیان (20)، پاپوشت را در آور که بر نقطه مقدسى قرار دارى (21))).
بدینگونه موسى بن عمران که فرعون براى جلوگیرى از ولادت او 360 زن از دودمان یعقوب را شکم درید و جنین پسر آنان را کشت تا مبادا کسى که به ظلم و بیداد وى پایان مى دهد، یکى از آنان باشد، پس از آن همه حوادث و ماجراها، در بلندى کوه طور به مقام رهبرى خلق منصوب شد و ماءمور گردید که به مصر مراجعت کند و به کمک برادرش فرعون و قوم گمراه او را به حق و حقیقت هدایت نماید.
به گفته حافظ:
شبان وادى ایمن گهى رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
و چه نیکو سروده است شادروان عبدالحسین آیتى ، نویسنده کتاب مشهور و خواندنى ((کشف الحِیَل )):
شبى تاریک تر از جان فرعون
رهى باریکتر زاحسان فرعون
هوا زانفاس قِبطى سردتر بود
رخ بانو زسِبطى زردتر بود
که ناگه آتش دیرینه دوست
زسینا شعله زد بر سینه دوست
ندا آمد که اى همصحبت ما
ببین درنار نور طلعت ما
اگر سرد است تن گرمى زما جو
خشونت کن رها نرمى ز ما جو
بِکَن نعلین یعنى مهر اولاد
گزین مهر مهین ربِّ ایجاد
که گردد مهر فرزندان فراموش
نگردد نار مهر دوست خاموش

زلیخا
داستان ((زلیخا و یوسف )) زیباترین داستانهاى قرآن است . خداوند خود در آغاز سوره یوسف مى فرماید: ((ما زیباترین داستانى را که مى توان نقل کرد به تو وحى کردیم (22))).
زلیخا همسر ((عزیز)) یعنى نخست وزیر مصر بود. تواریخ اسلامى ، پست و مقام شوهر زلیخا را، مختلف نقل کرده اند: صدراعظم ، رئیس زندانها یا رئیس کل تشریفات دربار.
پادشاه مصر، فرعون (ریان الولید) از فراعنه عرب بود که بر مصر حکم مى راندند(23). شوهر زلیخا کسى است که ما او را به گفته قرآن مجید، ((عزیز)) مى خوانیم . از اینجا پیداست که او هر که بوده و هر مقامى که داشته ، از مقربان درگاه و مردى با نفوذ بوده است چون ((عزیز)) در زبان عربى که قرآن ذکر مى کند به معناى شخص مقتدر و با نفوذ است .
همسر او ((زلیخا)) در زیبائى و رعنایى و اعتدال قامت ، گوى سبقت از همگان ربوده و از این جهات در تمام مصر ضرب المثل بود.
یوسف کوچکترین فرزند یعقوب پیامبر که به وسیله برادرانش در فلسطین به چاه افتاده بود، توسط کاروانى که روانه مصر بود از چاه در آمد و در بازار برده فروشان مصر فروخته شد. در آنجا او را به عنوان غلام بچه براى عزیز مصر خریدند و بدینگونه وارد خانه او شد.
یوسف در خانه عزیز زیر نظر مستقیم همسر او ((زلیخا)) بزرگ شد تا به سن هیجده سالگى رسید و از علم و حکمت برخوردار گردید. در آن اوقات هنگامى که ((عزیز)) مى خواست به مسافرتى برود، همسرش را مخاطب ساخت و گفت : ((جایگاه او را گرامیدار، امید است در تنهائى ما مؤ ثر باشد یا او را چون فرزند خود بگیریم (24))).
با این وصف ، زلیخا زنى جوان بود واینک جوانى بیگانه را با اندامى برازنده و سیمایى زیبا و قیافه اى خوش ترکیب در کنار خود مى دید و سعى داشت به هر نحوى شده او را به خود متمایل سازد و راز دل خویش را با وى در میان بگذارد.
به همین جهت نخست با نگاههاى معنادار تمام حرکات یوسف را زیر نظر گرفت ، باشد که او را به خود متوجه سازد و چون نتیجه اى نگرفت ، از راه غَنْج و دَلال وارد شد و آنچه در قدرت داشت به کاربرد تا با این حربه برنده او را وادار به تسلیم کند ولى یوسف هم که هاله اى از نور نبوت و تربیت صحیح خانوادگى ، تمام وجودش را فراگرفته بود، بیدى نبود که با این بادها بلرزد. یوسف علاوه بر مقام عصمت ، مى دانست که زلیخا زنى شوهردار است و نسبت به او حق پرستارى دارد و سالهاست که خود و شوهرش او را تحت مراقبت گرفته اند تا به این سن و سال رسانده اند و نباید به آنان خیانت کرد.
سرانجام ((زلیخا)) در غیبت همسرش ((عزیز)) که به سفر رفته بود، یوسف را به خوابگاه خود برد تا در آنجا به طور آشکار از مراوده خود با وى و برخوردهاى معنا دارى که با او داشته است ، پرده بردارد. بدین منظور، درها را بست و گفت : ((من خود را مهیاى تو کرده ام ! ولى یوسف گفت : پناه به خدا! این خیانت است . او خداوندگار من است و مرا گرامى داشته و مقامى نیکو عطا کرده است . اگر من مرتکب چنین خیانتى شوم ، ستمکار و متجاوز خواهم بود. و خدا هرگز ستمکاران را رستگار نمى گرداند(25))).
((زلیخا پند یوسف را به هیچ گرفت و چون هوى و هوس تمام وجودش را فراگرفته بود، نزدیک آمد تا با وى در آمیزد. چنان لحظه حساسى فرا رسیده بود که یوسف چون به یاد خداست به مخالفت پرداخت و خدا نیز او را مورد عنایت قرار داد و قصد سوء و عمل زشت را از وى بگردانید؛ زیرا یوسف از بندگان پاک سرشت بود(26))).
با اینکه یوسف مى دانست درها بسته است ، مع الوصف براى اینکه از تماس ‍ با زلیخا برکنار بماند به طرف در دوید. در این هنگام قفل در شکست و در باز شد! زلیخا یوسف را دنبال کرد و از پشت سر پیراهن او را گرفت و کشید تا او را به خوابگاه باز گرداند. همین موضوع نیز موجب شد که پیراهن یوسف پاره شود.
یوسف و زلیخا در حال غیرعادى از اطاقها بیرون پریدند و چون وارد حیاط کاخ شدند ((عزیز)) را دیدند که از سفر بازگشته است .
((عزیز)) آن دو را دید که با رنگى پریده و سر و وضعى غیرعادى از اطاق بیرون مى آیند. ((زلیخا)) بدون درنگ گفت : ((مجازات کسى که نسبت به همسر تو قصد سوئى داشته است این است که یا به زندان افتد و یا سخت شکنجه ببیند(27))).
یوسف که خود را در معرض اتهام دید گفت : ((اى عزیز! همسر تو است که با من مراوده نموده و مرا به سوى خود کشیده است )).
در این هنگام طفلى شیرخوار از بستگان زلیخا با قدرت کامله خدا به زبان آمد و گفت : اگر پیراهن یوسف از جلو سینه دریده است ، زلیخا راست مى گویدویوسف دروغگوست – زیرادراین صورت یوسف به طرف اورفته است و زلیخا با وى گلاویز شده و پیراهن او را پاره کرده است – ولى اگر پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده زلیخادروغ مى گویدو یوسف راستگوست .
عزیز که از سخن گفتن طفل شیرخوار در شگفت مانده بود، جلوآمد و پیراهن یوسف را نگاه کرد و چون دید که پیراهن از پشت سر پاره شده به زلیخا رو کرد و گفت : ((هرچه هست زیر سر شما زنان است ؛ زیرا افسون شما زنان بسى بزرگ است (28))).
ماجرا رفته رفته درز گرفت و به گوش خانمهاى دربار و اشراف بلکه عموم زنان شهر رسید و همه ، زلیخا را به باد انتقاد و سرزنش گرفتند:
((زنان شهر شایع ساختند که همسر عزیز، پیشخدمت جوان خود را به سوى خویش فراخوانده و دل در گرو عشق او نهاده و سخت به او دلبسته است ، ما او را در گمراهى آشکارى مى بینیم (29))).
چون زلیخا از مضمونهاى نیشدار زنان شهر که برایش ساخته بودند آگاه شد، آنان را دعوت کرد و براى هر کدام بالشى در گوشه و کنار سالن پذیرایى نهاد و به دست هر کدام ، کاردى براى قاش کردن میوه داد و همینکه مجلس آراسته شد از یوسف خواست که به مجلس در آید!
همینکه زنان اشرافى و خانمهاى دربارى مصر، یوسف را با آن اندام دل آرا و قامت موزون و سیماى درخشان دیدند، چنان محو تماشاى او شدند که بى اختیار انگشتان خود را با کارد به جاى میوه بریدند و متوجه نشدند و گفتند: ((محال است که این جوان محبوب و دلفریب ، بشر باشد، نه ، نه ، او فرشته اى بزرگوار است (30))).
و به گفته سعدى :
گرش ببینى و دست از ترنج بشناسى
روا بود که ملامت کنى زلیخا را
در اینجا زلیخا از فرصت استفاده کرد و به زنان مصر گفت : این است آنچه مرا به خاطر آن سرزنش مى کنید. شما طاقت نیاوردید او را به یک نظر ببیند ولى او شبانه روز در کنار من است !
((این است آنچه مرا در خصوص عشق او ملامت کرده اید. من او را به خود دعوت کردم ولى او خوددارى کرد. صریحا مى گویم اگر آنچه را از وى مى خواهم و به او دستور مى دهم عملى نسازد، به زندان خواهد افتاد یا خوار و ذلیل مى شود(31))).
عزیز و همسرش زلیخا به منظور جلوگیرى از آبروریزى بیشتر و بدگویى و سرزنش مردم ، یوسف را به زندان افکندند ولى یوسف که از خطر بزرگ معصیت الهى رهیده بود گفت : ((پروردگارا! من زندان را بهتر از این مى دانم که زنان مرا به آن مى خوانند. اگر افسون زنان را از من بر طرف نسازى ممکن است به سوى آنان کشیده شوم و از نادانان به شمار آیم (32))).
خداوند مهربان هم دعاى یوسف را مستجاب کرد و با زندانى شدن او خطر فریب و افسون زنان را از وى برطرف ساخت .
یوسف در زندان به سر مى برد تا سالها بعد که فرعون مصر خواب دید که هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را خوردند. چون از معبّران تعبیر خواست آنان گفتند خوابى پریشان است که قادر به تعبیر آن نیستیم . جوانى که ندیمان فرعون و با یوسف در زندان بود، در این موقع به یاد یوسف افتاد و به فرعون گفت : شخصى بزرگوار و پاکدل در زندان است که کاملا از عهده تعبیر این خواب برخواهد آمد.
فرعون دستور داد او را از زندان در آورند. ولى یوسف گفت : قبل از هر چیز باید معلوم شود گناه من چیست که باید سالها در زندان بمانم ؟ و به ماءمور گفت : برگرد و به پادشاه بگو از زنان مصر سؤ ال کند علت چه بود که زنان اشرافى و خانمهاى دربارى انگشتان خود را بریدند؟! خداى من از افسون آنان خبر دارد.
فرعون زنان را احضار کرد و پرسید: چرا با یوسف مراوده برقرار ساختید و او را به خود دعوت کردید؟ زنان گفتند: نه ، به خدا سابقه بدى از او سراغ نداریم . در این هنگام زلیخا که به واسطه مرگ شوهرش ((عزیز)) دیگر نه آن عزت و احترام را داشت و نه آن آب و رنگ را، گفت : ((هم اکنون حقیقت آشکار شد. من اعتراف مى کنم که این من بودم که او را به خود دعوت کردم ، او هر چه مى گوید راست است (33))).
یوسف با تجلیل خاصى از اتهامات وارده تبرئه شد و با عزت و سرافرازى از زندان بیرون آمد، در حالى که مرد و زن مصر اطلاع یافتند که یوسف به خاطر پاکى و ترتیب اثر ندادن به خواهشهاى همسر عزیز مصر به زندان افتاده بود!
فرعون مصر چون یوسف را از نزدیک دید و با او سخن گفت ، چنان شخصیت وى در نظرش بزرگ آمد که به نفع او از سلطنت کناره گرفت و سرنوشت ملت و مملکت مصر را به دست او سپرد.
بدینگونه یوسف که به خاطر خویشتندارى از معصیت الهى و پاس احترام ناموس مردم به زندان افتاد، سرانجام همه کاره مصر شد. او، هم پیغمبر خدا بود و هم عزیز مصر، هم با کمال قدرت بر مصر حکومت مى کرد و هم چشم و چراغ مصریان بود.
مطابق برخى از روایات اسلامى سالها بعد که زلیخا پیر و نابینا شده بود، روزى بر سر راه یوسف نشست و همینکه یوسف خواست از آنجا بگذرد، برخاست و از وى خواست که دعا کند تا خدا چشمش را بینا کند و جوانى و زیبایى روزگار نخستین را به او بازگرداند تا بتواند او را ببیند، و به همسرى او در آید. پیک الهى فرود آمد و از یوسف خواست دعا کند. یوسف پیامبر محبوب خدا هم دعا کرد و زلیخا به همان شکل و اندام خوش ترکیب ، ایامى که با یوسف برخورد داشت و مى خواست به طور نامشروع با وى تماس بگیرد، بازگشت و به صورت مشروع به همسرى یوسف در آمد.
این نتیجه دورى از گناه و دورى از نافرمانى خداست !

پى نوشتها

1- ( وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا اِبْراهی مَ بِالْبُشْرى قالوُا سَلاما قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنی ذٍ فَلَمّا رَءَآ اَیْدِیَهُمْ لا تَصِلْ اِلَیْهِ نَکِرَهُمْ وَ اَوْجَسَ مِنْهُمْ خی فَهً قالُوا لا تَخَفْ اِنّا اُرْسِلْنا اِلى قَوْمِ لُوطٍ وَامْرَاءَتُهُ قائِمَهٌ فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْناها بِاِسْحقَ وَ مِنْ وَراءِ اِسْحقَ یَعْقُوبَ قالَتْ یا وَیْلَتى ءَاءَلِدُ وَ اَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْل ى شَیخا اِنَّ هذالَشَىْءٌ عَجی بٌ قالُوا اءَتَعْجَبی نَ مِنْ اَمْرِاللّهِ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ اِنَّهُ حَمی دٌ مَجی دٌ ) (سوره هود، آیه 69 – 73)
2- ( اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى وَهَبَ لى عَلَى الْکِبَرِ اِسْمعی لَ وَ اِسْحقَ اِنَّ ربّى لَسَمی عُ الدُّعاءِ ) (سوره ابراهیم ، آیه 39)
3- ( فَقالَ اَناَ رَبُّکُمُ الاَْ عْلى ) (سوره نازعات ، آیه 24)
4- تفسیر المیزان ، ج 19، ص 40.
5- ( وَ قالَتِ امْرَاءَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّهُ عَیْنٍ لى وَ لَکَ لا تَقْتُلوُهُ عَسى اَنْ یَنْفَعَنا اَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدا ) (سوره قصص ، آیه 9)
6- ( وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذی نَ آمَنُوا امْرَاءَهَ فِرْعَوْنَ اِذْقالَتْ رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَکَ بَیْتا فِى الْجَنَّهِ وَ نَجِّنى مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنى مِنَالْقَوْمِ الظّالِمی نَ ). (سوره تحریم ، آیه 11)
7- در اینجا نیز قسمت عمده گفتار خدا را در سوره قصص به صورت ترجمه مى آوریم و فقط چند آیه آن را عینا در پایان کتاب ذکر مى کنیم .
8- ( وَ اَوْحَیْنا اِلى اُمِّ مُوسى اَنْ اَرْضِعی هِ، فَاِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَاءَلْقی هِ فِى الْیَمِّ وَ لا تَخَافى وَ لا تَحْزَنى اِنّا رادُّوهُ اِلَیْکِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلی نَ ) (سوره قصص ، آیه 7)
9- ( وَ اَصْبَحَ فُؤ ادُ اُمِّ مُوسى فارِغا اِنْ کادَتْ لَتُبْدى بِهِ لَوْلا اَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤ مِنینَ ) (سوره قصص ، آیه 10)
10- ( وَقالَتِْلاُخْتِهِ قُصّی هِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ ) (سوره قصص ،آیه 11)
11- ( وَ حَرَّمْنا عَلَیْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقالَتْ هَلْ اَدُلُّکُمْ عَلى اَهْلِ بَیْتٍ یَکْفُلوُنَهُ لَکُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ ) (سوره قصص ، آیه 12)
12- ( فَرَدَدْناهُ اِلى اُمِّهِ کَىْ تَقَرَّعَیْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ اَنَّ وَعْدَاللّهِ حَقٌّ وَ لکِنَّ اَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ ) (سوره قصص ، آیه 13)
13- در اینجا نیز ما بیشتر، ترجمه آیات قرآنى را در سوره قصص وطه مى آوریم نه اصل آیات را براى آگاهى بیشتر به قرآن مجید و ترجمه هاى آن مراجعه کنید.
14- ( وَ لَمّا وَرَدَ ماءَ مَدْیَنَ وَجَدَ عَلَیْهِ اُمَّهً مِنَ النّاسِ یَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَاءَتَیْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُکُما قالَتا لا نَسْقى حَتّى یُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ اَبُونا شَیْخٌ کَبی رٌ )(سوره قصص ، آیه 23)
15- ( فَسَقى لَهُما ثُمَّ تَوَلىّ اِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ اِنّى لِما اَنْزَلْتَ اِلَىَّ مِنْ خَیْرٍ فَقی رٌ ) (سوره قصص ، آیه 24)
16- ( فَجائَتْهُ اِحْدیهُما تَمْشى عَلَى اسْتِحْیاءٍ قالَتْ اِنَّ اَبى یَدْعُوکَ لِیَجْزِیَکَ اَجْرَما سَقَیْتَ لَنا فَلَمّا جائَهُ وَ قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَومِ الظّالِمی نَ ) (سوره قصص ، آیه 25)
17- ( قالَتْ اِحْدیهُما یا اَبَتِ اسْتَاءْجِرْهُ اِنَّ خَیْرَ مَنِاسْتَاءْجَرْتَ الْقَوِىُّ اْلاَمی نُ ) (سوره قصص ، آیه 26)
18- ( قالَ اِنّى اُری دُ اَنْ اُنْکِحَکَ اِحْدَى ابْنَتَىَّ هاتَیْنِ عَلى اَنْ تَاءْجُرَنى ثَمانِىَ حِجَجٍ فَاِنْ اَتْمَمْتَ عَشْرا فَمِنْ عِنْدِکَ وَ ما اُری دُ اَنْ اَشُقَّ عَلَیْکَ سَتَجِدُنى اِنْ شاءَاللّهُ مِنَ الصّالِحینَ ) (سوره قصص ، آیه 27)
19- ( فَلَمّا قَضى مُوسَى اْلاَجَلَ وَ سارَ بِاَهْلِهِ آ نَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ نارا قالَِلاَهْلِهِ امْکُثُوا اِنىّ آ نَسْتُ نارا لَعَلّى آتی کُمْ مِنْها بِخَبَرٍ اَوْ جَذْوَهٍ مِنَ النّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ ) (سوره قصص ، آیه 29)
20- ( فَلَمّا اَتیها نُودِىَ مِنْ شاطِى ءِ الْوادِ اْلاَیْمَنِ فِى الْبُقْعَهِ الْمُبارَکَهِ مِنَ الشَّجَرَهِ اَنْ یا مُوسى اِنّى اَنَا اللّهُ رَبُّ الْعالَمینَ ) (سوره قصص ، آیه 30)
21- ( فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ اِنَّکَ بِالْوادِ اْلمُقَدَّسِ طُوىً ) (سوره طه ، آیه 12)
22- ( نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما اَوْحَیْنا اِلَیْکَ هذَاالْقُرْآنَ )(سوره یوسف ،آیه 3)
23- باید دانست غیر از فرعون هاى مصرى ، مدتى هم فراعنه عرب بر مصر حکومت مى کردند و فرعون به معناى پادشاه بوده است .
24- ( وَ قالَ الَّذىِ اشْتَریهُ مِنْ مِصْرَ لاِ مْرَاءَتِهِ اَکْرِمى مَثْواهُ عَسى اَنْ یَنْفَعَنا اَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدا ) (سوره یوسف ، آیه 21)
25- ( وَ راوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ اْلاَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ قالَ مَعاذَاللّهِ اِنَّهُ رَبّى اَحْسَنَ مَثْواىَ اِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظّالِمُونَ ) (سوره یوسف ، آیه 23)
26- ( وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْلا اَنْ رَآ بُرْهانَ رَبِّهِ کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ اِنَّهُ مِنْ عِبادِنَاالْمُخْلَصی نَ ) (سوره یوسف ، آیه 24)
27- ( قالَتْ ماجَزاءُ مَنْ اَرادَ بِاَهْلِکَ سُوءً اِلاّاَنْیُسْجَنَ اَوْ عَذابٌاَلی مٌ )(سوره یوسف ،آیه 25)
28- ( قالَ اِنَّهُ مِنْ کَیْدِ کُنَّ اِنَّ کَیْدَ کُنَّ عَظی مٌ ) (سوره یوسف ، آیه 28)
29- ( وَ قالَ نِسْوَهٌ فِى الْمَدی نَهِ امْرَاءَتُ الْعَزی زِ تُراوِدُ فَتیها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبّا اِنّا لَنَریها فى ضَلالٍ مُبینٍ ) (سوره یوسف ، آیه 30)
30- ( فَلَمّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ اَرْسَلَتْ اِلَیْهِنَّ وَ اَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکاءً وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَهٍ مِنْهُنَّ سِکیّ نا وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمّا رَاَیْنَهُ اَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ اَیْدِیَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَرا اِنْ هذا اِلاّ مَلَکٌ کَری مٌ ) (سوره یوسف ، آیه 31)
31- ( قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذى لُمْتُنَّنى فی هِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئَنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَ لَیَکُونا مِنَ الصّاغِری نَ ) (سوره یوسف ، آیه 32)
32- ( قالَ رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمّا یَدْعُونَنى اِلَیْهِ وَ اِلاّ تَصْرِفْ عَنّى کَیْدَ هُنَّ اَصْبُ اِلَیْهِنَّ وَ اَکُنْ مِنْ اْلجاهِلی نَ ) (سوره یوسف ، آیه 33)
33- ( قالَ ما خَطْبُکُنَّ اِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَاءَتُ الْعَزی زِاْلا نَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَنَا راوَدتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ اِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقی نَ ) (سوره یوسف ، آیه 51)

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید