در مبارزه ثروت و ایمان کدام چیره شد؟

در مبارزه ثروت و ایمان کدام چیره شد؟

عبدالله ذوالبجادین پسر یتیمی بود از نظر ثروت دنیا به طور کلی چیزی نداشت. در کودکی تحت تکفل عموی خود بسر می برد تا اینکه بزرگ گردید از توجه عمویش دارای ثروت زیادی شد. مقداری گوسفند و شتر، غلام و کنیز به هم رسانید. او را در جاهلیت عبدالعزی می نامیدند. مدتی بود تمایل وافری داشت که اسلام بیاورد ولی از ترس عموی خود هیچ اظهار نمی نمود چون او مردی خشن و متعصب و مخالف با اسلام بود. این خاطره از قلب عبدالله بیرون نمی شد راهی نیز برای رسیدن به آن پیدا نمی کرد. بالاخره آنقدر گذشت تا این که حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) از جنگ حنین برگشته به جانب مدینه رهسپار شد. عبدالعزی دیگر نتوانست صبر بکند. پیش عموی خود رفت گفت مدتها بود من مایل به اسلام آوردن بودم، انتظار داشتم ما هم اسلام قبول کنید اکنون که از مشا خبری نشد من تصمیم گرفته ام به مسلمین پیوسته ایمان بیاورم.
عمویش گفت اگر چنین کاری بکنی آنچه به تو داده ام پس می گیرم حتی لباس و تمام زندگیت را خواهم گرفت. برهنه ات می کنم. عبدالعزی گفت اسلام آوردن را بر تمام ثروت دنیا ترجیح می دهم. عمویش گفت پس حالا که مصممی دست از تمام اموال من بردار. به اندازه ای به او سخت گرفت که لباسهایش را نیز از تنش خارج کرد. عبدالعزی با پیکری عریان که شاید به مقدار پوشش بعضی از بدن خود بیشتر نداشت پیش مادر رفت.
جریان اسلام آوردن خود را به مادر گفت و تقاضای لباسی کرد تا پوشیده شرفیاب خدمت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) شود. مادر مهربان چون لباسی نداشت که به فرزند دلبند خود دهد به ناچار گلیمی راه راه که عرب آن را بجاد می گوید به او داد. عبدالله گلیم را از وسط پاره کرد نیمی را بر شانه انداخت و نیم دیگر را همانند ازار (لنگ) به کمر بست از مادر جدا گردید با صدق و صفا به طرف مدینه آمد.
هنگام سحر به مدینه رسید، داخل مسجد شد. پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) همیشه صبحگاه پس از نماز در مسجد جستجو می کرد و از حال اصحاب صفه (کسانی که در مدینه غریب بودند و از خود خانه ای نداشتند) خبر می گرفت. آن روز چشم پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به تازه واردی افتاد که با وضع مخصوصی خود را پوشانیده، جلو آمد پرسید تو کیستی. گفت نام من عبدالعزی است و از فلان قبیله ام. فرمود تو را عبدالله ذوالبجادین نام می گذارم، میهمان من باش. عبدالله در جمله میهمانان آنجناب بسر می برد و به تعلیم قرآن اشتغال داشت.
در آن هنگام که مردم آماده جنگ تبوک بودند عبدالله خدمت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده درخواست کرد دعا فرمایند خداوند او را در راه دین شهادت روزی نماید. فرمود پوست درختی بیاور. عبدالله پاره ای از پوست درخت سمره آورد. آن حضرت پوست را بر بازوی او بسته فرمود خداوندا خون عبدالله را بر کافران حرام گردان. عرض کرد یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) غرض من این نبود میل داشتم جزء جانبازان و شهدای دین باشم. در جوابش فرمود هر کس جزء لشگریان برای جنگ خارج شود چنانچه در بین راه بیمار گردید و به همان بیماری از دنیا رفت او نیز در زمره شهداء است.
عبدالله در رکاب آنجناب عازم تبوک شد چون سپاهیان اسلام در آنجا منزل گرفتند او مریض گردید و تب کرد، بعد از چند روز به همان بیماری از دنیا رفت. در شب دفن عبدالله بلال موذن چراغی به دست گرفته حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) داخل قبر او شد بدنش را در میان قبر گذاشت. فرمود خدایا من از عبدالله راضیم تو نیز از او راضی باش. عبدالله بن مسعود این سخن را شنید گفت ای کاش من صاحب این قبر بودم.(25)


25) روضه الصفا، غزوه تبوک.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید