نویسنده: محمد غفارنیا
حضرت ابراهیم خلیل الرحمان مبارزات سختی را با نمرود و بت پرستان داشت. عاقبت از شام به مصر آمد و پس از جریانی که بین او و سلطان مصر روی داد، پاشاه مصر نیز کنیزی را به نام هاجر به ساره بخشید. ساره هم هاجر را به ابراهیم بخشید. وقتی خداوند از هاجر فرزند شایستهای به ابراهیم بخشید، ساره از همسر خود خواست تا هاجر و طفل او اسماعیل را به بدترین مکانها و جایی که صدای آن فرزند و مادر به گوش ساره نرسد، منتقل سازد.
امام صادق (علیه السلام) میفرماید: خدای تعالی به ابراهیم گفت: هاجر و اسماعیل را از نزد ساره بیرون ببر. گفت: بار خدایا به کجا ببرم؟ خطاب رسید: جبرئیل تو را راهنمایی خواهد کرد.
ابراهیم (علیه السلام) ایشان را با خود برد، تا به جایی رسید که امروز آن را مسجد الحرام میگویند. در آنجا، نه آبی بود، نه گیاهی و نه مونسی. ابراهیم ایشان را در آن سرزمین رها کرد و با چشم گریان بازگشت.
مدتی گذشت اسماعیل بزرگ شد و مادرش هاجر دار فانی را وداع گفت. پس از مدتی طایفه جُرهُم نیز در آنجا فرود آمده بودو اسماعیل از ایشان دختری را به زنی اختیار کرده بود.
چون مدتی گذشت، ابراهیم از ساره اجازه خواست تا برود و اسماعیل را ببیند. ساره به این شرط اجازه داد که از اسب فرود نیاید. (1)
ابراهیم پذیرفت؛ اما چون به آنجا رسید جایی را دید: آباد، با مردم بسیار.
ابراهیم در جستجوی اسماعیل بر آمد. اما آن روز اسماعیل برای شکار بیرون رفته بود. (2) زن اسماعیل که از خیمه بیرون آمده بود و از ابراهیم که به نظرش ناشناس میآمد پرسید: چه میخواهی؟ ابراهیم گفت: اسماعیل را. جواب داد: به شکار رفته است. ابراهیم گفت: آیا میهمان میپذیری؟ گفت: نه. فرمود: طعام و نوشیدنی داری؟ گفت: نه. فرمود: پس اگر اسماعیل آمد، به او بگو آستانه در را عوض کند.
پس از این گفت و شنود ابراهیم رفت. اسماعیل از شکار برگشت و بوی پدر را در خیمه استشمام کرد. از زوجهاش پرسید: آیا کسی به اینجا آمده است؟ زوجه وی تمام موضوع را به او گفت. اسماعیل فهمید که باید آن زن را طلاق دهد؛ لذا آن زن را طلاق داد و همسر دیگری اختیار نمود. پس از مدتی ابراهیم باز از ساره اجازه خواست که به دیدن اسماعیل برود. ساره نیز به همان شرط سابق اجازه داد.
ابراهیم به عزم دیدار اسماعیل به سرزمین مکه رسید این بار هم فرزند خود را نیافت. (3) زن اسماعیل که از خیمه بیرون آمد، ابراهیم از وی اسماعیل را جویا شد. گفت: به شکار رفته است و بر میگردد. آن زن از ابراهیم خواست که از اسب فرود آید، تا از وی پذیرایی کند. ابراهیم گفت: نمیتوانم از اسب فرود آیم. اگر طعام و نوشیدنی داری بیاور. زوجه اسماعیل با شتاب شیر و گوشت آورد و ابراهیم در حالی که بر روی اسب نشسته بود از آن شیر و گوشت تناول کرد و در حق آن زن دعا فرمود. همسر اسماعیل از حضرت ابراهیم خواست تا سرش را که تازه از راه رسیده و غبار آلود است را بشوید. باز ابراهیم گفت: نه، نمیتوانم از اسب پایین بیایم؛ ولی سنگی بیاور تا پایم را بر روی آن بگذارم، طوری که پای دیگرم در رکاب باشد و آن گاه از یک سوی سرم را بشوی. آن زن سنگ بزرگی آورد. ابراهیم یک پای بر سنگ نهاد و یک طرف سر را شست. سپس زن جای سنگ را عوض کرد و ابراهیم طرف دیگر سر را شست و شو داد. درآن لحظه اثر پای ابراهیم در آن سنگ باقی ماند. وقتی خواست برود، به زوجه فرزنش گفت: اگر اسماعیل آمد، سلام مرا به او برسان و بگو که آستانه در محکم و بسیار صالح است.
وقتی اسماعیل از شکار بازگشت و بوی پدر به مشامش رسید، از همسر خویش جریان را پرسید. زن نیز تمام وقایع را برای شوهر خود نقل کرد. اسماعیل (علیه السلام) خود را به روی آن مقام انداخت. آنجا را میبوئید و میگریست و به زوجه خود میگفت: او پدرم ابراهیم (علیه السلام) بود. (4)
اکنون مقام ابراهیم همان سنگ است که خداوند متعال دستور فرموده که حاجیان در آنجا دو رکعت نماز بخوانند.
(وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهیمَ مُصَلًّی) (5)
از مقام ابراهیم نماز گاهی برای خود انتخاب کنید.
پینوشتها:
1-در تفسیر برهان در ذیل این خبر فرموده است: ابراهیم با طی الارض این همه مسافت را طی کرد.
2-درمروج الذهب نوشته است که اسماعیل با مادرش رفته بود.
3-درمروج الذهب نوشته است که هاجر و ابراهیم دنبال چرای گوسفندان رفته بودند و احتمال هم داده شده شاید هاجر وفات یافته بود.
4-روح الجنان: ج1. ص316؛ مجمع البیان: ج1. ص204 به اختصار؛ و مروج الذهب، مسعودی: ج2. ص21 به اختصار.
5-بقره/125.
منبع مقاله :
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول