گفتگو با دکتر حسین ابراهیمیمقدم
آخرین باری که دایی، عمه، خاله و عمویتان را دیدید، کی و کجا بود؟ ده روز پیش؟یک ماه پیش؟ یا دیرتر و دورتر؟ واقعیت این است که زندگی ماشینی، خانوادهها را از یکدیگر دور کرده. فاصله بین خانوادهها را از شهری به شهری دیگر یا از کشوری به کشوری دیگر کشانده است و فامیل روز به روز از یکدیگر فاصله میگیرند. اما دور شدن ما از یکدیگر چه تاثیری بر بهداشت روان ما میگذارد؟ به سراغ دکتر حسین ابراهیمیمقدم، روانشناس رفتیم تا قدری دقیقتر به این موضوع بپردازیم.
آقای دکتر! خانواده و فامیل و رفت و آمد با آنها چه تأثیری در بهداشت روان ما دارد؟
ارضای تمایلات عاطفی، اساس بهداشت روانی است. محرومیت و احساس ناامنی طولانی و یا دایمی موجود را در حالت هیجان مداوم نگه میدارد و به تدریج به ناراحتیهای عضوی و روانی منجر میشود. وقتی قوای جسمانی تحلیل میرود، تعادل روانی هم مختل میشود و برعکس، برای اینکه فرد شدیدا بیمار نشود، باید در یک محیط آرام و بیدغدغه که انگیزههای هیجانآور در آن کم باشد به سر برد. برای هر فردی لازم است که اشخاصی دوستش داشته باشند و او را همانطور که هست، بپسندند و معمولا این مهم در خانواده اتفاق میافتد. این احساس در تشدید حس اعتماد به خود و اتکای به نفس بسیار موثر است.
این تاثیرات فقط برای کودکان اهمیت دارد؟
البته برای کودک که خود را متکی به بزرگسالان میبیند اهمیت خاصی دارد. احساس ایمنی و ارضای عاطفی کودک، قبل از رفتن به مدرسه منحصرا از طرف پدر و مادر تامین میشود. کودک باید مطمئن باشد که والدین او را دوست دارند و همیشه دوست خواهند داشت. اصولا خانواده سپری علیه بلایای روزگار محسوب میشود. کودک علاوه بر احساس مهربانی که لازم است نسبت به خانواده خود کرده و از آنها محبت ببیند، باید اطمینان داشته باشد که اولیای او نیز یکدیگر را دوست دارند و به یک بیان دیگر، باید خانوادهها دور هم جمع باشند. البته منظور این نیست که کودک به هیچ وجه مخالفت پدر و مادر با یکدیگر را نبیند بلکه باید سعی کرد تا احساس ایمنی او بر اثر شکی که در مورد روابط خانوادگی دارد متزلزل نشود.
پس به نظر شما دور شدن خانوادهها از هم میتواند تاثیرات بدی داشته باشد؟
البته! ولی اجازه بدهید به دو صورت به این قضیه نگاه کنیم، یکی خانواده گسسته و دیگر خانوادههایی که شاید هر یک به تنهایی انسجام خود را دارند ولی با هم رابطه ندارند و از هم دور هستند. در هر دو صورت تاثیرات روانی نامطلوبی روی اعضای خانواده گذاشته میشود.
در مورد خانواده گسسته صحبت میکنید؟
کسی که یک یا هر دو ولی خود را به دلیل مرگ، جدایی یا طلاق از دست میدهد، دچار هیجانی میشود که ممکن است به ایجاد احساس حقارت و ناامنی در او منجر شود. این موضوع به خصوص روی کودک دبستانی که به اندازهای فهم از مطلب دارد ولی هنوز از لحاظ روانی متکی به اولیا است، تاثیر فراوانی دارد. معمولا این نوع کودکان به مساله مرگ پدر و مادر زودتر عادت میکنند تا به جدایی و طلاق آنان، زیرا قسمت اعظمی از احساس ایمنی او بستگی به این دارد که پدر و مادرش یکدیگر را دوست بدارند و طلاق و جدایی آنها این احساس را از بین میبرد و در عوض حس حقارت و خودکمبینی و اضطراب جایگزین آن میشود. تحقیقات دامنهداری در مورد تاثیر خانوادههای گسسته روی کودکان انجام شده که نتایج نشاندهنده آن است که زندگی اجتماعی و عاطفی و حتی فکری این اطفال تحت تاثیر سوء این نوع خانوادهها قرار میگیرد. در پژوهشی روی 514 پسر دانشجوی دانشگاه نظامی که همگی از طبقه متوسط اقتصادی اجتماعی بودند و 182 نفر آنها خانوادهای گسسته داشتند مشخص گردید که: «گروه خانواده گسسته 4/2 برابر عقبماندگی هوشی، 3 برابر موارد دیگر عقبماندگی، 1/1 برابر مشکلات رفتاری، 2 برابر مسایل اجتماعی و 75/3 برابر مشکلات بهداشتی بیشتری نسبت به گروه خانواده معمولی داشتند. در گروهی که از خانواده معمولی بودند نسبت افرادی که هیچگونه مشکلات روانی و اجتماعی شدید نداشتند 5/2 برابر گروه خانواده گسسته بود.» در پژوهش دیگری هم که روی 211 سرباز مبتلا به اختلالات اضطرابی انجام دادیم معلوم شد که 21 درصد این سربازان پیش از 9 سالگی خانوادهشان گسسته شده و 1/5 درصد دیگر آنها در سنین 9 تا 16 سالگیشان پدر ومادرشان از هم جدا شدهاند. بر اساس نتایج این پژوهش مشخص شد که کمی بیشتر از 26 درصد از این افراد جزو خانواده گسسته بودند!
پس به نظر شما حتی اگر خانوادهها با هم اختلاف شدید دارند، باز هم بهتر است که در کنار هم باشند؟
البته که نه! گاهی اوقات خانوادههایی که در آن پدر و مادر از هم جدا نشدهاند نسبت به خانوادههای گسسته اثر مخربتری روی کودکان دارند! به عبارتی دیگر، اگر اولیا با هم تجانس و توافق نداشته و همیشه در حال نزاع و مشاجره باشند، کودک احساس حقارت و ناامنی شدید خواهد کرد. گاهی نیز دچار ترس شدیدی نسبت به جدایی والدین میشود. در ضمن بحث و جدال دایمی آنان تولید اضطراب دایمی و آزاردهنده در او خواهد کرد. گاهی ادامه این اضطراب تاثیری بدتر از اضطراب ناشی از جدایی اولیا در پی دارد! به علاوه احتمال این خطر هست که اضطراب کودک به همه جوانب تعمیم پیدا کرده، به خصوص به صورت ترس از آتیه ظهور کند. اغلب اوقات منشا اضطرابهای بزرگسالان و اختلاف بین زن و شوهرها را میتوان در اختلافات پدر و مادر آنان در زمان کودکیشان یافت.
در این هنگام کودک باید طرفدار کدام یک باشد؟
واقعیت این است که خصومت آشکار بین اولیا به تعارض و کشمکش روانی کودک منجر خواهد شد. به این معنی که نمیداند باید از کدام یک جانبداری کند و یا اینکه حق را به جانب کدام یک بدهد. در اینگونه موارد کودک ممکن است گاهی به سوی مادر و موقعی نیز به طرف پدر روی آورد و گاهی اوقات هم فقط از یک طرف پشتیبانی کند که در این صورت احتمالا تنفر و خشم دیگری را نسبت به خود برمیانگیزد. اگر هم نسبت به هر دو در مواقع مختلف نظر موافق نشان دهد، باعث ایجاد اضطراب و تشویش و تنش در او خواهد شد. در هر صورت کودک از این معامله نفعی نمیبرد بلکه برعکس، آثار عمیق و جبرانناپذیری به شخصیت او گذاشته میشود. البته در اینجا باید متذکر شد که اختلافات خانوادگی حتما باعث اختلالات روانی در کودک نمیشود زیرا گاهی کسانی بودهاند که با وجود خانواده ناآرام توانستهاند به خوبی با محیط تطبیق یابند و زندگی سالمی داشته باشند ولی به طور کلی اغلب کودکانی که در خانوادههای غیرعادی پرورش پیدا میکنند، تحت تاثیر سوء آن قرار خواهند گرفت.
گفتید حالت دومی هم هست و آن اینکه خانوادهها با هم روابط خوبی نداشته باشند؟
بله. متاسفانه این روزها شاهد آن هستیم که اگر در یک خانواده هم انسجامی وجود داشته باشد،باز بین خانوادهها با یکدیگر روابط مثل گذشته برقرار نیست. مخصوصا در جوامع شهرنشینی گاهی اوقات خانوادهها شاید حتی سالی یک مرتبه هم با خانواده فامیل خود رابطه نداشته باشند. حتی خواهر و برادرها هم بعضا رابطه گرم و عاطفی و رفت و آمد برقرار نمیکنند و باز هم تاثیرات ناخوشایندی در خردسالان و بزرگسالان شاهد خواهیم بود. در مورد خردسالان میتوان به اکثر عواملی که در مورد قبلی اشاره شد نظیر اضطراب باز هم اشاره کنیم، به اضافه آن که کودک در کنار فامیل و خانوادههای دیگر زودتر و بهتر احساس هویت میکند، چرا که اصل و ریشه و نسبت خود را میشناسد. در بزرگسالان هم علاوه بر احساس حمایت روانی و اجتماعی از بودن در کنار فامیل و خانوادههای دیگر، احساس لذت روانی زایدالوصفی به وجود میآید که قطعا هر یک از ما آن را تجربه کردهایم.
یعنی این که باید از هر فرصتی برای دور هم جمع شدن سود جست؛ درست است؟
نه! منظور من این نبود، چرا که گاهی هر انسانی نیاز دارد که تنها باشد و یا به زمانی برای رو به راه کردن اوضاع خانواده و احوال درونی و روانی خودش نیاز دارد. یکی از شرایط تعادل روانی این است که انسان این توانایی را داشته باشد که هم از تنهایی و هم از جمع لذت ببرد و اگر کسی نتواند به این تعامل برسد و آن را حفظ کند، یعنی یکی از دو حالت را مورد بیتوجهی و کمارزشی قرار دهد، مشکل پیدا خواهد کرد. کسی که از «جمع» لذت نمیبرد و در نتیجه خود را از دیگران جدا نگه میدارد، به «تنهایی دایمی» گرفتار میشود وکسی که نتواند با تنهایی کنار بیاید وآن را تحمل کند، خود را به طور دایم وابسته به حضور دیگران کرده است و هیچکدام از این دو حالت، حالت سلامت روانی نیست.
آیا این احساس تمایل به بودن یا نبودن در کنار دیگران میتواند در تشکیل یا گسسته شدن یک خانواده هم نقش داشته باشد؟
البته. کسی که تحمل تنهایی را ندارد، ساعات زیادی از عمرش را از دست میدهد و تلف میکند. چنین کسی بیشتر اوقات خود را با قرار و مدارهای غیرضروری و گفتگوهای بیاساس میگذراند و در دیدارهایش گرم صحبت شده و معمولا آخرین کسی است که از دیگران خداحافظی میکند. او این کارها را فقط به این دلیل انجام میدهد که میخواهد حتما شنونده یا شنوندگانی داشته باشد و مطمئن شود که «تنها» نیست و نیز به دلیل اینکه نمیخواهد به خانه خالی و کابوس تنهایی برگردد. اینگونه افراد معمولا در نزد پدر و مادر خود هم زیاد میمانند و دیر ازدواج میکنند و بیش از آنچه لازم و ضروری است با آنها به سر میبرند. دلیل این حالت باز همان ترس از تنهایی است و نیز اینکه میترسند در صورت زندگی جداگانه از پدر ومادر با یک فرد ناجور ازدواج کنند. خیلیها هم به این دلیل ازدواج میکنند که از تنهایی نجات پیدا کنند و یا اینکه از زندگی با پدر و مادر خلاص شوند. اینگونه زن و شوهرها هم به شدت افراطی بوده و حاضر نیستند از هم دور بمانند. البته اگر این امر به خاطر شدت علاقهشان به یکدیگر باشد بازخوب و قابل تحسین است ولی تجربه نشان داده است که درصد زیادی از این حالات به دلیل ترس از تنهایی است و دراین صورت است که طرف مقابل را که اینگونه حساسیت به تنهایی ندارد و حتی دوست دارد گاهی تنها بماند، ناراحت میکند و نتیجه این است که اوضاع مطابق توقعات آنکه از تنهایی میترسد نیست و او دچار تنشهای روانی میشود و چون به خواستههاش نمیرسد، مثل بچهای که با بالش خود ور میرود پاپیچ همسرش میشود. این حالت شبیه حالت ترس از تاریکی است، با این تفاوت که این تاریکی 24 ساعته است!
گاهی افرادی که را میبینیم که با دیگران ارتباط زیادی ندارند و مثلا با حیوانات خانگی میروند پیادهروی. نظر شما چیست؟
بله، متاسفانه گروه دیگری از انسانها از بودن با دیگران و از حضور آنها چنان ناراحت میشوند که یک مرتاض درست و حسابی از آب درمیآیند. در مدرسه ومحل کار همیشه سعی دارند خود را از دیگران کنار بکشند و تنها باشند و پس از پایان کار هم یک راست به خانه میروند و خود را در آنجا زندانی میکنند. به جای انسانها بیشتر با سگ و گربه مانوساند و نیز قسمت زیادی از اوقات خود را با تخیلات و تصورات میگذرانند و به جای خالی دوستان و آشنایان و فامیل، موجودات خیالی را میشناسند تا به خیال خود رفع تنهایی کرده باشند. در بین جمع هم خود را تافته جدا بافته احساس میکنند و همیشه مواظب ظواهر خود هستند. آنها فقط خودشان را قبول دارند و سعی میکنند نقص روانی خود را با سکوت مطلق بپوشانند. اینگونه افراد مایل هستند بسیاری از اوقات در گوشهای کز کرده و به همه چیز نه بگویند و همیشه اظهار معذوریت بکنند. گاهی نیز دوست دارند که خود را در نقش یک «تنهای بزرگ» و فردی برجسته نشان دهند و شخصیت رمانتیک از خود بسازند و البته گاهی هم فکر میکنند نگه داشتن حیوانات برایشان پرستیژ میآورد، البته این کارها برای آنها رضایت و تسلی دایمی به بار نخواهد آورد. پس بهطور خلاصه باید درون خانواده انسجام و همدلی وجود داشته و خانوادهها هم با یکدیگر ارتباط متعادل و درست داشته باشند ولی ارتباطات آنقدر زیاد نباشد که باعث شود نتوانند گاهی از تنهایی لذت ببرند.
منبع:www,salamat, c0m