مطالب موجود در دسته بندی "حکایت های معصومین"

داستانهایی از امام علی علیه السلام : قطع دست سارق و اتصال مجدد

داستانهایی از امام علی علیه السلام : قطع دست سارق و اتصال مجدد

یکى از اصحاب خاصّ امام علىّ صلوات اللّه و سلامه علیه به نام اصبغ بن نباته حکایت نماید: روزى در محضر امام علیه السلام نشسته بودم که ناگهان غلام سیاهى را آوردند؛ که به سرقت متّهم بود. هنگامى که نزد حضرت قرار گرفت ، از او سؤال شد: آیا اتّهام خود را قبول دارى ؟؛ ...

ادامه مطلب
درسهایی از زندگی پیامبر (ص) : فرزندان شهید

درسهایی از زندگی پیامبر (ص) : فرزندان شهید

ابن هشام مى نویسد: اسماء دختر عمیس ، همسر عبدالله بن جعفر گفته است : روزى که جعفر در جنگ موته به شهادت رسید، پیامبر صلى الله علیه و آله به خانه ما آمد. من تازه از کار خانه ، شست و شو و نظافت بچه ها فارغ شده بودم ، به من فرمود: فرزندان ...

ادامه مطلب
سخن پیامبر صلی الله علیه و آله بعد از دفن در مسجد قبا

سخن پیامبر صلی الله علیه و آله بعد از دفن در مسجد قبا

روزى ابوبکر و امیرالمؤ منین ، علىّ علیه السلام در محلّى یکدیگر را ملاقات کردند. ابوبکر گفت : حضرت رسول ، پس از جریان غدیر خم چیز خاصّى درباره شما نفرمود، امّا من بر فضل تو شهادت مى دهم ؛ و در زمان آن حضرت نیز بر تو به عنوان امیرالمؤ منین سلام کرده ام ...

ادامه مطلب
داستانهایی از امام علی علیه السلام : یک پیاده و هشت سوار

داستانهایی از امام علی علیه السلام : یک پیاده و هشت سوار

پس از آن که پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله از توطئه سران قریش نجات یافت و به مدینه منوّره هجرت نمود، امام علىّ بن أ بى طالب علیه السلام نیز به همراه چهار زن به نام هاى فاطمه (1) و تعدادى دیگر از مردان و زنان مسلمان عازم مدینه شدند. به مشرکین و ...

ادامه مطلب
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : مردی که اندرز خواست

داستانهای پیامبر اکرم (ص) : مردی که اندرز خواست

مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید. از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد. رسول اکرم به او فرمود: «خشم مگیر» و بیش از این چیزی نفرمود. آن مرد به قبیله ی خویش برگشت. اتفاقا وقتی که به میان قبیله ی خود رسید، اطلاع یافت که در نبودن او ...

ادامه مطلب
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : اعرابی

داستانهای پیامبر اکرم (ص) : اعرابی

عربی بیابانی و وحشی وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست. رسول اکرم چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن ...

ادامه مطلب
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : بستن زانوی شتر

داستانهای پیامبر اکرم (ص) : بستن زانوی شتر

قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود. همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. قبل از همه چیز، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند ...

ادامه مطلب
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : دو حلقه جمعیت

داستانهای پیامبر اکرم (ص) : دو حلقه جمعیت

رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله وارد مسجد (مسجد مدینه [1]) شد، چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود و هر دسته ای حلقه ای تشکیل داده سرگرم کاری بودند.یک دسته مشغول عبادت و ذکرو دسته ی دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم ...

ادامه مطلب
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : غذای دسته جمعی

داستانهای پیامبر اکرم (ص) : غذای دسته جمعی

همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند، تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند. یکی از اصحاب گفت: سر بریدن گوسفند با من. دیگری: کندن پوست آن با من. سومی: پختن گوشت آن با من. چهارمی: . . ...

ادامه مطلب
داستانهای پیامبراکرم (ص) : وامانده از قافله

داستانهای پیامبراکرم (ص) : وامانده از قافله

در تاریکی شب، از دور صدای جوانی به گوش می رسید که استغاثه می کرد و کمک می طلبید و مادر جان مادر جان می گفت. شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از کمال خستگی خوابیده بود. هر کار کرد شتر را حرکت دهد نتوانست. ناچار بالا سر شتر ایستاده ...

ادامه مطلب
داستانهای پیامبر اکرم (ص) : شکایت همسایه

داستانهای پیامبر اکرم (ص) : شکایت همسایه

شخصی آمد حضور رسول اکرم و از همسایه اش شکایت کرد که مرا اذیت می کند و از من سلب آسایش کرده. رسول اکرم فرمود: «تحمل کن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز، بلکه روش خود را تغییر دهد». بعد از چندی دومرتبه آمد و شکایت کرد. این دفعه نیز رسول اکرم ...

ادامه مطلب