حافظ و انتظار (2)

حافظ و انتظار (2)

نویسنده: مهدى کیاکجورى

یا رب آن آهوى مشکین به ختن باز رسان
وان سهى سرو خرامان به چمن باز رسان
دل آزرده ما را به نسیمى بنواز
یعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مهروى مرا نیز به من باز رسان
دیده‏ها در طلب لعل یمانى خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو اى طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان
سخن این است که ما بى‏تو نخواهیم حیات بشنو اى پیک خبر گیر و سخن باز رسان
آنکه بودى وطنش دیده حافظ یارب
به مرادش ز غریبى به وطن بازرسان

معنى لغات و زیبایى‏ هاى بیانى

1 ـ آهوى مشکین:

استعاره از محبوب آهووش، مشکین؛ مشک؛ بوى خوش «ین» در مشکین افاده کثرت مى‏کند و مراد گیسوى یار است که چون مشک خوشبوست.
مراد از ختن در اینجا وطن معشوق است.
سهى سرو = شاعران گاهى جهت بِنیرو ـ کردن تشبیه، جاى صفت و موصوف را تغییر مى‏دادند. یعنى به جاى سرو سهى مى‏گفتند سهى سرو یا بجاى= کمان ابرو؛ ابروکمان مى‏آوردند.
سهى سرو = بالا بلند، استعاره از یار بالابلند است، سرو؛ درختى است سرسبز، پرطراوت؛ راست قامت و تهى بار؛ سرو در ادبیات، نماد یار همیشه بهار و بلند قامت و تهى بار است. تهى بار به تعبیر شاعران و عرفا، سمبل محبوب یا انسان‏هایى است که وارسته از بار تعلّقند.
خرامان = خرامنده، در حال خرامیدن، یعنى کسى که با ناز و وقار راه مى‏رود، منظور معشوق است.
چمن = زادگاه یار است.

تفسیر لفظى

بیت اول) پروردگارا، محبوب آهو وش مشکین گیسوى مرا، به ختن (موطن) خود بازگردان و آن سرو بلند نازان را به چمن (زادگاهش) باز آور.
دل آزرده ما را به نسیمى بنواز
یعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
(بیت دوم) دل آزرده = خاطر اندوهگین و ملول

نسیم:

1 ـ باد
2 ـ بوى خوش، عطر و رایحه و نظایر آن است (لغت‏نامه دهخدا) و از همان آغاز در نظم و نثر فارسى سابقه دارد.
خاقانى گوید:
از گلستان وصل نسیمى شنیده‏ایم
دامن گرفته بر اثر آن دویده‏ایم(1)
عطار گوید:
گر نسیم یوسفم پیدا شود
هر که نابینا بود بینا شود
بس که پیراهن بدرم تا مگر
بویى از پیراهنش پیدا شود(2)
حافظ خود بالصراحه نسیم را، به معناى، بو و عطر و رایحه خوش به کار برده است:
اى باد از آن باده، نسیمى به من آور
کان بوى شفابخش بود دفع خمارم(3)
به نسیمى = به نسیم‏عنایتى، به‏شمه‏اى از عنایت خود،
جان ز تن رفته = حافظ معشوق را در حکم جان خود مى‏داند که با رفتنش جان او را هم با خود مى‏برد.

تفسیر لفظى
خاطر آزرده و اندوهگین ما را به نسیم عنایتى (آن لطف ویژه) نوازش کن و آن جان مرا (یار) که در حکم روان رفته من است به کالبد بى‏جان من بازگردان؛ معشوق مرا براى من بازآور.

تفسیر ادبى عرفانى
اظهار بندگى و عبودیت در ابتداى غزل، کاملاً مشهود است؛ استعانت محض از رب ـ الارباب که در واقع آهوى مشکین حافظ، حلقه ارتباط او با معشوق ازلى یعنى خداست، محّب صادق گداى محبت و همیشه عاشق است، عشق او در قبضه زمان و مکان نیست حتى در زیر لحدهم با اوست:
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
شاعر در اینجا طالبِ معشوقى است که آئینه تمام نماى جلوه الهى است، امّا خود او نمى‏داند که خاستگاه این مؤانست و جذبه‏هاى روحانى چیست و منشاء این کشش و کوشش از کجاست؟ شاعر آنچنان غرق تجلیات حقّ است که از خداى خود، آهوى مشکینِ را مى‏طلبد و نمى‏داند که در واقع تشنه و مجذوب آن خدایى است که شمّه‏اى از آن در وجود آهو، تجلى یافته است.
در نفس این غزل، نوعى انتظار تلخ نهفته است؛ انتظارى که ریشه در خلود و ابدیّت دارد. تلخ است ولى پرثمر؛ زهرى است شکرین؛ هدیه‏ایست از عالم برین، بایستى قدر این گوهر تابناک را دانست. پس هان! اى عاشق تا مژه‏ات از سوز انتظارتر نباشد تو را از آغوش دوست، خبر نباشد، حافظ سخنش مجاز است، چون وجودش پُر از نیاز و سوز و گداز است مى‏سوزد و مى‏آفریند. اگر او متحمل رنج انتظار نمى‏شد، چگونه مى‏توانست بگوید که:
از ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد(4)
اى عاشق دلخسته، اینجا سخن از درد است و اگر در پى درمانى، بیا تا با جانى سوخته فریاد برآریم که: اى کردگار بى همال، آن آهوى مشکین، که کونین را از مشک وجودش معطر کرده‏اى به وطن خود خُتن باز گردان. (شاید اشاره به کوفه جایگاه ظهور بقیه اللّه‏ اعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف)باشد) آه! که ما تشنه‏کامان، سخت مشتاق آن ساقى منتظرانیم.

تفسیر لفظى و ادبى عرفانى
بیت دوم: اى خداى منّان تردید نداریم که نسیم عنایت و لطف تو در مویرگ‏هاى جان ما جارى است، بیا و با رایحه لطف دلپذیر خویش، خاطر مجروح و دل تنهاى ما را مرهمى بگذار، یعنى آن محبوب و مولاى ما که در حکم جان ماست به ما باز گردان.

تفسیر لفظى و ادبى عرفانى
بیت سوم: اى خدایى که تمام عوالم و موجودات مجذوب و مغلوب اراده تواند و به فرمان تو در منازل مقرر آسمان سیر مى‏کنند و به مقصد مى‏رسد، آن یار ماه پیکر مرا که اراده‏اش اراده و خواست توست و بنابر حکمتى در پس پرده غیب است، از پرده برون آر، بگذار غرق در جمال بى‏مثال و نورانى مولاى خود شوم؛ شاید بتوانم از این راه، وجودم را به ضریح با صفاى جبروتت گره بزنم و دمى عاشقانه در آغوشت ترانه شوق سر دهم، هر چند ماه و خورشید، کمال قدرت زیبایى تواند، ولى من مفتون آن محبوب ماه رویى هستم که فخر کاینات است و نور خورشید از فیض اوست.

معنى لغات و هنر بیانى:
لعل: بفتح لام. معرب لال، یکى از سنگ‏هاى قیمتى به رنگ سرخ مانند یاقوت، لعل ساقى؛ موصوف و صفت نسبى از یمن که به داشتن لعل معروفست، به استعاره، مراد لب معشوق و به مجاز، جز از کل گوهر وجود یار است. اگر لعل را در اینجا استعاره، لب معشوق بگیریم، بین لعل و یمانى تناسب وجود دارد.

تفسیر لفظى فرط
بیت چهارم: دیده ما در جستجوى آن لعل یمانى که معشوق من است از گریه، خونین گشت، اى خداى مهربان! آن ستاره تابناک، یعنى سهیل یمانى را به زادگاهش باز گردان.

تفسیر ادبى عرفانى
اشک مخزن الاسرار الهى است، با مدد اشک مى‏توان به لطایف اسرار عشق پى برد، هدیه‏اى است از کان غیب، اشک حلاّل مشکلها و شکافنده مجهولها است، حافظ مى‏گوید: «خدایا! این بار سرشک ناچیز خود را به عشق مولا که هفت پرده چشم مى‏جوشد واسطه مى‏گیرم که سهیل یمانى یعنى امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)مرا به من بازگردانى.»
زهى خجسته زمانى که یار باز آید
بکام غمزدگان غمگسار باز آید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید
اگر نه در خمِ چوگان او رودسَرِ من
ز سر نگویم و سر خود چه کار باز آید؟
مقیم بر سر راهش نشسته‏ام چون گرد
بدان هوس که بر این رهگذار باز آید
دلى که با سَرِ زلفین او قرارى داد
گمان مبر که بدان دل قرار باز آید
چه جورها که کشیدند بلبلان ازدى
ببوى آنکه دگر نوبهار باز آید
ز نقش بند قضا هست امید آن، حافظ
که همچو سرو بدستم نگار باز آید(5)
معنى لغات و اصطلاحها و زیبایى‏هاى بیانى و بدیعى
زهى خجسته زمانى که یار باز آید
بکام غمزدگان غمگسار باز آید
زهى: به فتح اول؛ خوشا، نیکا، براى تحسین و شگفتى به کار مى‏رود و از اصوات یا شبه فعل است؛
بکام: به آرزوى و جهت خشنودى و رضاى غمخواران.
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید
ابلق چشم: تشبیه صریح، به فتح اول و سکون دوم و فتح سوم؛ اسب سیاه و سپید، رنگ دیده خیل خیال: موکب خیال

تفسیر لفظى
اسب سیاه و سپید دیده را به سوى موکب خیال وى (معشوق) رهبرى کردم، با این امید که آن یکتا سوار ما هر عرصه حُسن بر این مرکب سوار شود و باز گردد، مقصود آنکه یار باز آید و قدم بر چشم ما نهد.

تفسیر ادبى عرفانى
در وادى عشق و معرفت، محبوب چه حقیقى باشد چه مجازى، اهرم و وسیله‏اى است جهت نیل به غایت مطلوب، یعنى خدا، چنانکه ملاحت و اشارت گل، واسطه معراج شبنم به سراپرده خورشید است. البته به شرط دلالت دلیل، راه و شکل‏پذیرى عرفانى آن که گفته‏اند:
به سعى خود نتوان برد پى به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بى‏حواله برآید
«حافظ»
آرى هم حافظ نرد عشق مى‏بازد و هم فاجر. عابد، مُهر مى‏جوید و عاشق مِهر، اى دریغا این کجا و آن کجا. هر زاهدى عاشق نیست ولى هر عاشقى مى‏تواند عابد باشد.
باید کوچید؛ به کجا؟ به ناکجاآباد، به هیچستان، آنجایى که بى‏رنگى، تنها ناجى وجود، متلوّن انسان است. باید به صدق از خدا بخواهیم که در حریم عشق تنفس کنیم که اگر عاشق شویم کار تمام است و معشوق بکام؛ از دوست بخواهیم که با دُردِ دَرد خویش ناصافى‏ها و ناخالصى‏هاى وجودمان را جلا بخشید.
خوشا به حال عاشقان همیشه عاشق؛ آن کسانى سرشان گوى چوگان صحبت معشوق است، چرا که اگر نباشد، از سر سخنى به میان نمى‏آورند که به کارى نمى‏آید:
سر که نه در راه عزیزان بُوَد
بار گرانیست کشیدن به دوش
«سعدى»
منتظران سوخته جان، وجودشان ماه‏وش است و سرودشان نواى دلکش آتش؛ آنانى که از رقص چشمانشان امید مى‏بارد، و منتظرند که معشوق قدم بر دیدگانشان نهد، آرى! اینان جان باختگانى هستند که درون را مى‏سوزانند و برون را مى‏سازند و بدین گونه زمینه‏را براى‏تجلّى محبوب‏حقیقى خویش فراهم مى‏کنند.
غمزدگان منتظر زمانمند نیستند، بلکه زمان سازند؛ زمان را به نفع معشوق خویش مى‏پیرایند و مى‏سازند و در این راه از هیچ تلاشى دریغ ندارند. این مشتاقانند که مى‏توانند ادعا کنند:
زهى خجسته زبانى که یار باز آید
بکام غمزدگان غمگسار باز آید
*****
مقیم بر سرراهش نشسته‏ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار باز آید
مقیم: پیوسته، قید زمان،
بدان هوس: بدان امید
گرد در اینجا وجود حافظ است که چون گرد، پیوسته منتظر است تا بر دامن معشوق آرام گیرد. بین گرد و رهگذر و راه تناسب وجود دارد.

تفسیر عرفانى ادبى
علاج جان و دواى زخم دل، درد است. دلگشاترین و گواراترین ارمغان مُبدع کاینات، درد است:
مرد را دردى اگر باشد خوشى است
درد بى دردى علاجش آتش است(6)
آن مردى، دردش راستین است که امیدش پیوسته در آستین است؛ امید، بهین سرمایه هستى انسان است؛ با نسیم امید مى‏توان از سنگ سخت، گل‏هاى لطیف و نازک رویایند. این امید است که سوزنده خاشاک گمان است. پشت پنجره مات تردید ماندن کجا و تمناى آغوش آفتاب! هیهات!
آنکس که چون گرد، سرود سرخ تمنا سر مى‏دهد و بر رهگذار، به امید دامن دوست، مشتاقانه مى‏رقصد، مى‏داند که حقیقت هستى یعنى سماع در شعاع درد.
چه جورها که کشیدند بلبلان ازدى
ببوى آنکه دگر نوبهار باز آید
جور: سختى، جفا و بى‏اعتنایى
دى: سردى زمستان به کنایه، شداید و طوفان روزگار
بین دى و نوبهار تضاد وجود دارد. بین بلبلان و نوبهار، تناسب وجود دارد
ببوى: بوى خوش، امید و آرزو در اینجا معناى دوم مدنظر است.
نوبهار: از لحاظ طراوت و لطافت.

تفسیر لفظى
به امید و آرزوى روزى که شاید آن نوبهار باغ وجود (آقا امام زمان) بیاید، مشتاقان و عاشقان حضرت، سختى‏ها و ناگوارى‏هاى زیادى را متحمل شدند.

تفسیر عرفانى ادبى
گله حافظ در اینجا گله‏اى است عاشقانه، البته شکوه‏هاى همراه با شکر:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقى بشنو تو این حکایت
بى‏مزه بود و منت هر خدمتى که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بى‏عنایت(7)
عاشق دوست دارد که معشوقش در همه حال، جویاى احوال او باشد و تأخیر محبوب را دلیل ناز او که نوعى جفا و داد و ستد عاشقانه است، مى‏داند؛ جور در اینجا مى‏تواند نماد سختى‏هایى که مشتاقان راه دوست از شداید روزگار و (دى) مى‏کشند، تا شاید شاهد آن طلوع نوبهار باغ حقیقت باشند.
در نظر منتظران حقیقى، چون عشق‏هاى مجازى جور دوست مصروف ومحصول نازو غمزه معشوق نیست، در دیدگاه اربابان معرفت که چون شفق در کوره انتظار مى‏سوزنند وزندگى مى‏کنند،تحمل وساختن‏و پرداختن ناهموارى‏هاى جامعه، مى‏تواند نوعى جور باشد.
ناگفته نماند که جور بلبلان (مشتاقان) مى‏تواند، هم نتیجه ناز، یعنى تأخیر در ظهور حضرت بقیه اللّه‏ (عجل الله تعالی فرجه الشریف)(به تعبیرى) و هم نتیجه تحمل و ترمیم ناهمگونى‏هاى اجتماع باشد.
* * *
درآ که در دل خسته توان در آید باز
بیا که در تن مرده روان در آید باز
بیا که فرقتِ تو چشم من چنان درست
که فتح باب خیالت مگر گشاید باز
غمى که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خیل شادى روم رخت زداید باز
به پیش آینه دل هر آنچه مى‏دارم
به جز خیال جمالت نمى‏نماید باز
بدان مثل که شب آبستن است، روز از تو
ستاره مى‏شمرم تا که شب چه زاید باز؟
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوى گلبن وصل تو مى‏سراید باز(8(
دل خسته: دل مجروح یا ناتوان، روان درآید باز: زندگى یابم و روح زندگى در من دمیده شود.
بیا: بشتاب،
درآ: بیا، داخل شو
بین دل خسته و توان، تضاد وجود دارد.
بین توان و روان، سجع متوازى وجود دارد؛ بین تن و روان و دل تناسب است.
بیت دوم: معنى لغات و زیبایى‏هاى بیانى و بدیعى:
فُرقت: بضم‏اول‏و سکون‏دوم‏وفتح‏سوم‏جدایى‏و فراق، دربست = یعنى کور شد بین فرقت و چشم، تناسب دارد.

تفسیر لفظى
بشتاب که جدایى و فراق تو، دیده مرا چنان بر دوخت و کور کرد که همانا گشایش در خیال تو، آن را باز مى‏کند و روشن مى‏سازد.

معنى لغات
زنگ: به فتح اول و سکون دوم، ولایت زنگبار در آفریقاى مشرقى ـ سپه زنگ: لشکر زنگیان سیه فام، به استعاره مقصود سپاه ظلمت شب.
خیل شادى: سپاه طرب، تشبیه صریح
روم: مراد از روم، آسیاى صغیر یا روم شرقى است که پایتخت آن استانبول بود ـ چون رومیان سپید چهره بودند؛ در ادبیات فارسى، رخ را به روم تشبیه کرده‏اند ـ روم رخ: روم چهره، تشبیه صریح.

تفسیر لفظى
بیت سوم: اندوهى که مانند لشکر ظلمت شب کشور دل را مسخر کرد، از سپاه طرب روم، چهره روشن و درخشان تو زدوده خواهد شد.

تفسیر لفظى
بیت چهارم: در برابر آینه دل هر چه مى‏نهم به جز صورت چهره تو چیزى در آن پدیدار نمى‏شود، مقصود آنکه در هر چیز نقش رخ تو را مى‏بینم و به صورت تو در آینه دلم جلوه مى‏کند.

تفسیر ادبى عرفانى
«اى فرح بخش وجود خستـه‏ام بـه غربـت شمعـدانـى‏هـا و لالـه‏هاى در قـاب قسم بستـه‏ام، شکستـه‏ام در این عصر انجمـاد، بى‏تـو مرا تـاب زیستن نیسـت بیا و بـا دم گـرمت کالبـد فسـرده‏ام را روح زنـدگى ببـخش. بـى تو تا کـى بایـستى در ازدحام خداجویان بى‏حـاصـل و منکـران بـى‏درد، دقـایق آمدنـت را شمـاره کنـم. مـولاى من بیـا و بـه مـن تـوانى ببـخش کـه بتـوانم چـو لالـه در این پشت سـرخِ هستى، با همـه درد، آلام را بـه بـاد فـراموشـى بسپـارم، دل خسته‏ام از دست این زمانه و نامردهاى آن، از دست انتظـار و دردهاى آن، آرى هـر کس بدون تو زیست، در کارگاه خیال پشم غفلت‏یست، همانا که بى‏تو ره یافتن به آفتاب حقیقت، باد در قفس کردن است و آب در هاون کوبیدن، این جسم بى‏جانم تنها بادم، گیرا و آتشین توست که مستعدّ معراج به سوى ابدیت مى‏شود. بشتاب که سوزن جدایى تو چشم خونین مرا دوخت و کور ساخت، مولاى من تشنگان همچو من بسیارند که مشتاق و منتظر رحیق عطش سوز بوسه وصال تواند؛ بیا که، نگاه دلنواز تو پایان بخش همه سختى‏هاست.
محبوب من بى‏تو غمى یلدایى و تماشایى، سراسر وجودم را فرا گرفت؛ خسوف اندوه آسمان جانم را پوشاند، غم این زمانه بى‏حیا. چه غمى بالاتر از این که در خیابان زار شهوت، لاله‏ها را بهایى نیست و حرمت پروانه، هیچ است و هزاران شمع در کاشانه هیچ، مردمانش گوهر مى‏بینند و خزف مى‏خرند. تنها تویى که با جلوه حضور آتشین خود، خود مى‏توانى نویدبخش و زداینده آلام من باشى.

دلدار من (حجه بن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف):
به صحرا بنگرم صحرا تو وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت زیبا ته وینم(9)
به هر جا مى‏نگرم نمودى از روى توست؛ زبان آب و راز دل آفتاب و نبض شراب از توست، تو را مى‏بینم، بارها امتحان کردم و دیدم که این آینه وجود من جز نقش دل‏آراى تورا نمى‏پذیرد.»
آرى این از اعجاز عشق و انتظار است. اگر فضاى سینه مملو از اشتیاق دوست باشد، تعلقها و تأثرهاى دنیا، هر چقدر نافذ باشد، در برابر قدرت بى‏منتهاى عشق، نهرى است در مقابل اقیانوس؛ غمى که سراسر موجود حافظ را فرا گرفته غمى است سازنده، این غم آنچنان آینه دل او را زدوده که جز جمال محبوب هیچ نقشى را پذیرا نیست و عاشق تا آنجا پیش مى‏رود که حتى وجود خویش را هم فراموش مى‏کند:
چنان پر شد فضاى سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
نتیجه این که انتظار یک امر فطرى است و همه مردم جهان یک مسأله را (بالاتفاق) تعقیب مى‏کند و آن نجات به وسیله منجى و رهبر جهانى که تحقق بخش خواسته‏هاى بشرى است؛ گفتیم که حافظ هم از این قاعده مستنى نیست، از طرفى یگانه راه وصول به گنجینه انتظار، نفوذ در دقایق و ظرایف این پدیده شگرف و شکافتن راز آن است و منتظران واقعى کسانى هستند که تمام ابعاد و اهداف انتظار در وجودشان لحاظ شده باشد و اشتیاقشان محصور و محدود به زمان و مکان و جاذبه‏هاى نفسانى نباشد.

واژه‏ نامه
تشکیک: به شک و گمان انداختن
التزام: ملزم شدن به امرى، ملازم شدن
انقطاع: قطع شدن، بریدن
اصعب: سخت‏تر، دشوارتر
توالى: پى‏درپى بودن
آلام: دردها
غامض: پیچیده، دشوار
نَفخه: دمیدن، ورزیدن،پراکنده‏شدن بوى‏خوش،جمع‏نفخه
خُمول: گمنامى
جُمود: بسته شدن، خشکى و افسردگى
متروک: ترک شده
تکوین: هستى دادن
معروض: عرضه داشته، عرض شده
متباین: مخالف، آنچه با دیگرى دورى و تفاوت دارد
تحجّر: سنگ شدن
تحکّم: حکومت کردن به زور
التذاد: لذت بردن
شگرف: عجیب
سترگ: عظیم، بزرگ
استهلاک: هلاک کردن
ارتزاق: روزى یافتن
بى‏همال: بى‏نظیر
تعارض: اختلاف داشتن
تعاضد: به هم کمک کردن
تهوّر: بى‏باکى
عذوبت: گوارایى، گوارا
تعیـّن: بـه چشـم دیـدن چیـزى،
جـاه و مقـام داشتـن
منوط: وابسته
تدقیق: دقیق شدن
تنوّر: روشن شدن

پی نوشت ها:

1 ـ دیوان خاقانى
2 ـ دیوان عطار (غزلیات)
3 ـ دیوان حافظ، غزل 325
4 ـ دیوان حافظ، غزل 152
5 ـ دیوان حافظ، غزل 235
6 ـ مثنوى معنوى، دفتر اوّل
7 ـ دیوان حافظ، غزل 94
8 ـ دیوان حافظ، غزل 261
9 ـ بابا طاهر عریان

منابع:

1 ـ مطهرى، مرتضى، قیام و انقلاب مهدى از دیدگاه فلسفه تاریخ به ضمیمه مقاله شهید، چاپ جدید، تابستان 1363.
2 ـ محمدى اشتهاردى، محمد، پرتوى از زندگى چهارده معصوم، نگاهى بر زندگى حضرت مهدى(علیه السلام)، سازمان عقیدتى سیاسى ارتش جمهورى اسلامى ایران.
3 ـ مستشارى، مهدى، تفسیر غزلیات حافظ (شاعرى که باید از نو شناخت)، مشهد،1370
4 ـ قاضى زاهدى، احمد، شیفتگان حضرت مهدى (علیه السلام)، ج 1، چاپ پنجم، انتشارات رنگین، آذر 1375.
5 ـ زرین کوب، عبدالحسین، مجمر در کوزه، (نقد و تفسیر قصه و تمثیلات مثنوى)، چاپ ششم، علمى، تهران 1368.
6 ـ خرمشاهى، بهاءالدین، حافظ نامه، ج 1 و 2، چاپ اول (1366) و چاپ ششم (1373)، شرکت انتشارات علمى فرهنگى.
7 ـ خطیب رهبر، خلیل، دیوان غزلیات مولانا شمس الدین محمد حافظ شیرازى، چاپ پنجم (1368)، چاپ چاپخانه مروى.
8 ـ قائمى، على، مسأله انتظار، انتشارات هجرت
9 ـ مثنوى و معنوى مولانا جلال الدین رومى، تصحیح نیکلسون.
10 ـ محسنى کبیر، ذبیح‏الله، مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف)آخرین سفیر انقلاب، ج 2 و 1، چاپ اول، انتشارات دانشوران، تابستان 1376.
منبع:ماه نامه هنر دینی

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید