اهل سنّت و واقعه غدیر(2)

اهل سنّت و واقعه غدیر(2)

نویسنده:  سیدمحمود مدنى
علامه امینى درباره نزول آیه شریفه واللّه یعصمک من الناس (مائده، 67) درباره حادثه غدیر و نیز بیمناکى رسول خدا(ص) از بیان این مطلب، سى مصدر از اهل سنت را نام مى برد.43
امّا روایاتى که بیانگر بیم رسول خدا(ص) از بیان این حدیث است، مناشده و احتجاج امیرالمؤمنین(ع) به هنگام خلافت عثمان است که آن را جوینى در «فرائد السمطین» آورده است.44 و نیز علامه امینى آن را از سیوطى در «تاریخ الخلفاء» و بدخشى در «نزل الابرار» و حافظ حسکانى در «شواهد التنزیل» و حافظ ابن مردویه و برخى دیگر نقل مى کند.45
این نکته البته آشکار است که این بیم موجب نقص و ایراد (معاذ اللّه) بر حضرت نبى اکرم(ص) نمى شود، زیرا آن حضرت نه بر خویش که از اختلاف امت و ایجاد و آشوب توسط منافقان ترسید. خداوند درباره حضرت موسى(ع) نیز فرمود: فاوجس فى نفسه خیفهً موسى (طه، 67)»
اضافه برآنچه گذشت. علامه میرحامد حسین، حدیث غدیر را از طرق مختلف دیگرى نقل مى کند که در آن نقلها به جاى جمله «من کنت مولاه …» عبارت دیگرى آمده است که به خوبى نشانگر فهم راویان از عبارت رسول خدا(ص) است و براى مخالفان چاره اى جز پذیرش معناى«اولى» باقى نمى گذارد. در این نقلها، حدیث غدیر این گونه آمده است: «من کنت اولى به من نفسه فعلىّ ولیّه»46 در یکى از نقلهاى حموینى در «فرائد السطین» نیز آمده است: «من کنت اولى به من نفسه فعلىّ اولى به من نفسه. فانزل اللّه تعالى ذکره: الیوم اکملت لکم دینکم».46
اکنون بد نیست به برخى ادّعاها که به وجه ادبى حدیث غدیر اشاره دارند، نظرى بیفکنیم تا معلوم شود که آیا در زبان عربى کلمه «مولى» به معناى «اولى» استعمال مى شود یا چنانکه ادعا کرده اند هیچ کس چنین استعمالى را مجاز نمى داند. بى پایگى این اشکال آن قدر واضح است که «چلبى» در حاشیه اش بر «مواقف» در این قسمت از سخن قاضى عضد الدین ایجى مى نگارد:
از این اشکال جواب داده شده است که «مولى» به معناى «متولى» و «صاحب امر» و «اولى به تصرف» در لغت عرب شایع است واز پیشوایان لغت عرب نقل شده است. ابوعبیده گفته است: «هى مولاکم اى اولى بکم» و پیامبر اکرم(ص) فرموده است: «ایما امرأه نکحت بغیر اذن مولاها… یعنى اولى به آن زن و مالک تدبیر امر او». مراد از اینکه «مولى» به معناى «اولى» است، این است که «مولى» اسمى است که به معناى صفت «اولى» مى آید نه اینکه کلمه «مولى» صفت است. پس این اعتراض که اگر مولى به معناى «اولى» است چرا نمى توان آن را به جاى «اولى» استعمال نمود، صحیح نخواهد بود.48
علامه میرحامد حسین یک جلد کامل و بخشى از جلد دیگر کتاب «عبقات» را به همین نکته اختصاص داده است و سخنان کسانى که «مولى» را به معانى «اولى» صحیح دانسته اند با شرح حال آنان و موضع سخن آنها بیان کرده است.49
علامه امینى از گروه بسیارى ـ که از پیشوایان ادبیات عربى شمرده مى شوند ـ اعتراف به این نکته را نقل نموده است؛ از جمله: فرّاء، سجستانى، جوهرى، قرطبى، ابن اثیر.50
در احادیث دیگر نیز مولى به معناى اولى آمده است، از جمله روایتى است، که بسیارى از اهل لغت به آن استشهاد جسته اند که پیامبر اکرم(ص) فرمود:
ایها امرأه نکحت بغیر اذن مولاها فنکاحها باطل.51
علامه امینى پس از بحث و بررسى در تمامى بیست و هفت معنایى که براى کلمه مولى ذکر شده است، تمامى آنها را به معناى اولى برمى گرداند و ادعا مى کند که در تمام آنها جهت اولویتى بوده است که کلمه مولى به آنها اطلاق شده است و چون از کلمه مولى معناى اولى تبادر مى کرده است، مسلم در «صحیح» خود از پیامبر اکرم(ص) روایت کرده است که:
عبد به سیّد وآقاى خویش، مولى نگوید چرا که مولى خداوند است.52
براى روشن شدن این مطلب کافى است که به سخن شیخ سلیم البشرى، شیخ جامع الازهر مصر توجه کنیم که پس از بیان استدلالى سید شرف الدین درباره اینکه مولى در حدیث غدیر به معناى اولى هست مى نویسد:
من یقین دارم که حدیث بر همان معنا که شما مى گویید (اولى) دلالت دارد.53
این نکته نیز قابل یادآورى است که مولى به معناى محبوب چنانکه ابن حجر و برخى دیگر مدعى شدند و روایات غدیر را بر آن حمل کردند، در ادبیات عرب جایى ندارد، چنانکه علامه میرحامد حسین مى نویسد:
هیچ یک از منابع لغوى زیر «محبوب» را یکى از معانى «مولى» ندانسته است:
صحاح اللغه، قاموس اللغه، فائق، النهایه، مجمع البحار، تاج المصادر، مفردات القرآن، اساس البلاغه،المغرب، مصباح المنیر.54
پایان این بخش از سخن را قسمتى از گفتار خود ابن حجر قرار مى دهیم. او با اینکه به شدت مخالف است که کلمه مولى به معناى اولى باشد، ولى خود در چند سطر بعد سخن خود را فراموش مى کند و مى گوید: ابوبکر و عمر همین معناى اولى را از حدیث غدیر فهمیدند. ابن حجر مى نویسد:
اگر بپذیریم که مراد از حدیث غدیر، اولى است، باید گفت که منظور، اولى به امامت نیست، بلکه اولى به اطاعت است و همین معنا صحیح است، زیرا ابوبکر و عمر همین معنا (اولى به اطاعت) را فهمیدند و از این روى گفتند: امسیت یابن ابى طالب مولى کل مؤمن و مؤمنه.55
همچنین بنا به نقل میرحامد حسین، شهاب الدین احمد بن عبدالقادر شافعى در «ذخیره المآل» مدعى همین مطلب شده است و گفته است:
والمراد بالتّولى، الولایه وهو الصدیق الناصر او اولى بالاتّباع والقرب منه وهذا الذى فهمه عمر من الحدیث فانه لما سمعه قال: یهنک یابن ابن طالب…56
4ـ چهارمین اشکال، انکار یکى از شواهدى است که شیعه با آن برخلافت امیرالمؤمنین على(ع) استدلال مى کند، و آن جملات پیامبر(ص) در صدر حدیث است که فرمود: «ألست اولى بکم من انفسکم؛ آیا من نسبت به شما از خود شما اولى و سزاوارتر نیستم؟»، سپس فرمود: «هر که من اولى به اویم على اولى به اوست».
برخى از علماى اهل تسنن جملات صدر حدیث را منکر شده اند؛ از جمله قاضى عضدالدین ایجى مى نویسد:
بر فرض که بپذیریم این حدیث صحیح است، ولى باید گفت راویان، قسمت اول حدیث را نقل نکرده اند، پس ممکن نیست که به این جملات (الست اولى بکم) براى اثبات اینکه مولى در حدیث غدیر به معناى اولى است استدلال نمود.57
در پاسخ بدین اشکال باید گفت اگر هم فرضاً صدر روایت نمى بود، با استدلالهاى گذشته جاى شبهه اى باقى نماند که مراد از کلمه مولى، همان اولى است. اکنون ببینیم این ادعا تا چه حد با واقعیتهاى تاریخى سازگار است. قبلاً در متنى که نقل کردیم دیدیم که جملات اوّلیه حدیث در مصادر معتبر اهل سنت آمده است.
علامه امینى جملات صدر روایت را از شصت و چهار نفر از بزرگان اهل حدیث از عامه، از جمله : احمد بن حنبل، طبرى، ذهبى، بیهقى، ابن ماجه، ترمذى، طبرانى، نسائى، حاکم نیشابورى، دارقطنى و… نقل میکند.58
علامه میرحامد حسین نیز همین اشکال را از «نهایه العقول» فخر رازى نقل کرده و سپس در پاسخ، مصادر بسیار متعددى از اهل سنّت را که صدر حدیث را روایت کرده اند معرفى مى کند؛ از جمله: احمد بن حنبل، ابن کثیر، نسائى، سمهودى، هندى در «کنزالعمال»، طبرانى و سمعانى و بسیار دیگر.59
ابن حجر در «صواعق المحرقه» چون به بى پایگى این اشکال پى برده است آن را مطرح نمى کند و وجود صدر حدیث را در روایات صحیحه مى پذیرد.60
5ـ عذر تقصیر دیگرى که برخى در پیشگاه حدیث غدیر آورده اند این است که پس از پذیرش معناى اولى در حدیث غدیر، اولویت در تصرف را نمى پذیرند، بلکه مى گویند على(ع) اولى است، ولى در اطاعت و تقرب جستن به وى نه اینکه اولى به تصرف باشد تا دلالت برخلافت وى کند.
این، سخن قاضى ایجى است.61 ابن حجر نیز ضمن بیان همین اشکال مدعى شده است که منظور از حدیث به طور قطع همان اولویت است، ولى اولویت در اطاعت و قربت. همین معنا را نیز ابوبکر و عمر از حدیث غدیر فهمیده اند و از این روى در تبریک به على(ع) گفتند: «امسیت یابن ابى طالب مولى کل مؤمن ومؤمنه»، و نیز گفتار عمر که به على(ع) مى گفت: «انّه مولاى؛ او مولاى من است» به همین معناست.62
نظیر همین سخن قبلاً از شهاب الدین احمد بن عبدالقادر شافعى گذشت.
پاسخ به این اشکال با نگاهى به صورت کامل روایت ـ که قبلاً مصادر متعدد آن بیان شد ـ کاملاً آشکار و بدیهى است. پیامبر اکرم(ص) در ابتدا جمعیت را مخاطب قرار داده و از آنان مى پرسد: «ألست اولى بکم من انفسکم» و پس از پاسخ مثبتِ جمعیت مى فرماید: «هرکس من اولى به او هستم على نیز اولى به اوست». در حقیقت صدر سخن نوعى استدلال و زمینه سازى براى سخن بعدى است. اگر کلمه «اولى» در قسمت اوّل سخن به یک معنا باشد و کلمه «مولى» در قسمت دوم به معناى دیگرى باشد، در سخن مغالطه صورت گرفته است. درست بدان مى ماند که شخصى گروهى را مخاطب قرار دهد و از آنان بپرسد: آیا عین (به معنى طلا) فلزى گرانبها نیست؟ و پس از اعتراف مخاطب به درستى این سخن بگوید: پس عین (به معنى چشم) از فلز ساخته شده است.
در اینجا زیبنده است که قسمتى از نوشتار زیباى ابن بطریق را بیاوریم، وى مى نویسد:
اگر کسى بگوید: آیا فلان خانه من در فلان مکان را مى شناسید؟ و مخاطبان اعتراف کنند که خانه او را مى شناسند، سپس بگوید: خانه ام را وقف نمودم، در این صورت اگر شخص داراى خانه هاى متعددى باشد، هیچ کس شک نمى کند که این صیغه وقف مربوط به همان خانه اى است که قبلاً درباره آن سخن گفت و از مخاطبان اعتراف گرفت.
و نیز اگر بپرسد: آیا برده من فلانى را مى شناسید و قبول دارید که او برده من است؟ و مخاطبان اعتراف کنند، سپس بدون فاصله بگوید: برده ام آزاد است، بدون هیچ تردیدى هر انسان عاقلى مى گوید این آزاد سازى مربوط به همان برده اى است که قبلاً از او سخن رفت، و معنى ندارد که این آزاد سازى را مربوط به برده دیگرى بداند که سخن از او نرفته و مورد بحث و صحبت نبوده.63
بنابراین اولویت بکار رفته در جمله دوّم رسول خدا(ص) به همان اولویتى است که در جمله اوّل بکار رفته است و پیامبر(ص) دامنه همان اولویتى که براى خداوند و خویش بر مؤمنان اثبات کرد، به على(ع) نیز توسعه داد و او را بدان مقام منصوب نمود و این همان مقام با عظمتى بود که پیامبر(ص) آن را اکمال دین خواند و فرمود: «این عظمت را که خداوند به اهل بیتم ارزانى داشت به من تبریک بگویید». و ابوبکر و عمر و سپس همه مسلمانانِ حاضر به على(ع) تبریک گفتند.64 حسان بن ثابت درباره این ماجرا شعر سرود. برخى منافقان آن را برنتابیدند و بر خویش نفرین فرستادند (سئل سائل بعذاب واقع).
علاوه بر این بر فرض که مقصود از اولویت،اولویت در اطاعت و قرب باشد، آیا پس از رسول خدا(ص) در جریان خلافت، على(ع) مطیع بود یا مطاع؟ آیا با وى مشورت کردند و نظر او را مقدم داشتند و یا به اعتراف همه مورّخان او از بیعت کردن کناره گیرى نمود و به عمل ایشان رضایت نداد؟ بنا به اعتراف برخى مورخان او را تهدید به کشتن و آتش زدن خانه اش نمودند و در نهایت پس از شهادت همسر بزرگوارش بیعت نمود.
اصولاً اطاعت کامل وقتى میسر مى شود که شخص حاکم جامعه باشد،والاّ مطاع نخواهد بود، بلکه خواسته یا ناخواسته فرمانبر دیگران خواهد بود، پس حتى اگر معناى روایت، اولى به اطاعت و قرب باشد نیز دلیل بر خلافت بلافصل امیرالمؤمنین(ع) است.
6ـ عده اى گفته اند: اگر بپذیریم که حدیث غدیر اولویت در تصرّف (که معنایش همان خلافت و امامت است) را ثابت مى کند، پس مقصود از آن، خلافت در نهایت کار و در مآل امور است؛ یعنى پس از سه خلیفه دیگر. به عبارت دیگر، على(ع) هنگامى خلیفه است که با او بیعت شود و چون پس از سه خلیفه دیگر با او بیعت شد، پس این روایت دلالت بر اولویت على(ع) پس از آن سه شخص دارد؛ پس منافاتى ندارد که پس از پیامبر اکرم(ص) سه تن خلیفه بشوند و در نهایت على(ع) به ولایت برسد. این شبهه را فخر رازى مطرح کرده است و پس از او نیز دیگران نظیر قاضى عضدالدین ایجى65 چلپى66، ابن حجر67 و شیخ سلیم البشرى68 آن را تکرار نموده اند.
آیا اگر پیامبر(ص) مى فرمود: «من کنت مولاه فهذا علىّ مولاه بعدى» چنانکه در روایات بسیار دیگر فرموده است69 باز نمى گفتند: بعدیّت مى تواند بعد از سه خلیفه دیگر باشد و على بعد از سه خلیفه دیگر خلیفه رسول خدا(ص) است؟ و یا اگر مى فرمود: «على خلیفتى بلافصل» باز مدعى نمى شدند که کلمه «بلافصل» مطلق است و به خلافت سه خلیفه نخستین به دلیل اجماع اطلاق کلام رسول خدا(ص) تخصص یافته است و مفاد آن این است که: على خلیفه بلافصل بغیر هذه الثلاثه؟ اگر مراد رسول اکرم(ص) از اولویت على(ع) اولویت و خلافت او به هنگام بیعت مردم پس از بیست و پنج سال بوده است، این چه فضیلتى براى على(ع) است و چه جاى تبریک دارد؟ آیا آن همه ترس و بیم و آن همه خوشحالى و سرور و نقل روایت و بیان فضیلت، همه و همه لغو و بیهوده و گزاف و تنها براى بیان امرى بدیهى و مسلم بوده است و هیچ گونه اختصاص و امتیازى را براى على(ع) ثابت نمى کند؟! براستى اگر این حادثه عظیم الهى و دینى و دنیایى را در حد یک انتصاب دنیایى و آن هم در حد قلمروى کوچک پایین آوریم و فرض کنیم که زمامدار یک مملکت همه افراد ملت را جمع کند و به آنها بگوید: مرگ من نزدیک شده است و بزودى از میان شما مى روم اکنون این شخص را به همان ولایت و زمامدارى که خود داشتم منصوب مى نمایم، کدام فرزانه است که مدعى شود منظور او ولایت و خلافت آن شخص در عاقبت کار و نهایت امر بوده است ومنافاتى ندارد که چندین نفر قبل از او حکومت را در دست بگیرند وسالیان طولانى فرد تعیین شده را از کوچکترین مقامات حکومتى به دور دارند؟ چگونه ممکن است خلافت را که به نص قرآن (نزول آیه الیوم اکملت… در این واقعه) اکمال دین است و عدم اعلام آن مساوى با عدم ابلاغ تمامى رسالت الهى است (وان لم تفعل مما بلغت رسالته) مربوط به خلافت پس از سه نفر از حاضران در جلسه باشد، اما پیامبر هیچ اشاره اى به افراد مقدّم بر او نکند با اینکه مى داند این مسئله موجب اختلافات بسیارى خواهد شد و خونهاى بسیارى براى آن ریخته خواهد شد.
ابوبکر و عمر پس از واقعه غدیر، على(ع) را مولاى خود دانستند و به او تبریک گفتند. اگر مراد از حدیث غدیر ولایت على(ع) پس از درگذشت سه خلیفه باشد، پس على مولاى آنان نیست، چون آنها در زمان ولایت على(ع) نیستند تا على(ع) نسبت به آنان مولى و اولى به تصرف باشد.
7ـ اشکال دیگرى که برخى مطرح کرده اند آن است که اگر حدیث غدیر بر امامت و خلافت على(ع) دلالت کند، لازم مى آید در حالى که رسول خدا(ص) زنده اند، على(ع) امام باشد، چرا که در حدیث غدیر نیامده است که على پس از من مولاى شماست، پس معلوم مى شود منظور از حدیث غدیر چیزى است که حتى در زمان حیات رسول خدا(ص) نیز براى على(ع) ثابت بوده است و آن همان معناى محبت یا نصرت و امثال آن خواهد بود.
در پاسخ باید به این نکته توجه داشت که با توجه به شواهد و دلایلى که آورده شد منظور از حدیث غدیر ولایت وامامت على(ع) است و چون حقیقت این کلام، خلافت او از زمان صدور حدیث غدیر است و این نیز ممکن نیست، پس باید به قاعده کلى و همیشگى مراجعه شود که مطابق آن هنگام تعذر حقیقت به اقرب المجازات مراجعه مى شود؛ و در حدیث غدیر چون نمى تواند خلافت از زمان رسول خدا(ص) شروع شود پس باید به نزدیکترین معناى مجازى مراجعه شود، و آن خلافت بلافاصله پس از رحلت رسول اکرم(ص) است.
برخى دیگر از دانشمندان گفته اند: در حقیقت از همان زمان حیات رسول خدا(ص) خلافت على آغاز شد و على(ع) بدین مقام منصوب شد، ولى شرط فعلیت آن، رحلت رسول خدا(ص) بود، همان گونه که فقها در باب وصیت معتقدند که تملیک از همان زمان وصیت است؛ یعنى موصى در زمان حیاتِ فرد، موصى له را مالک مى کند، ولى شرط فعلیت ملکیت، تحقق مرگ موصى است. در موارد تعیین ولیعهد در مناصب سیاسى نیز این گونه است که زمامدار قبلى، زمامدار پس از خود را در حیات خود منصوب مى کند ولى شرط تحقق آن، مرگ زمامدار قبلى است، و رسول خدا(ص) با بیان نزدیک شدن زمان رحلت خویش به طور آشکار روشن نمود که انتصابى که در روز غدیر صورت مى گیرد، تعیین تکلیف امت اسلامى پس از وفات اوست.
8 ـ اشکال دیگر، سخن ابن حجر است، او مى گوید:
اگر مقصود رسول خدا(ص) در حدیث غدیر خلافت و امامت على(ع) بود، چرا به جاى کلمه «مولى» کلمه «خلیفه» را بکار نبرد، پس اینکه رسول خدا(ص) به جاى کلمه خلیفه کلمه مولى را بکار برده دلیل آن است که مقصود او خلافت على(ع) نبود.70
در پاسخ باید گفت اگر بنابر توجیه روایات و محمل تراشیها و تفسیرهاى نابجا باشد با هیچ عبارتى نمى توان مطلبى را اثبات کرد. آیا اگر پیامبر(ص) به جاى کلمه مولى کلمه خلیفه را بکار مى برد، آنان که حدیث غدیر را با این همه وضوح توجیه کرده اند نمى گفتند منظور از خلیفه، خلیفه در ردّ امانات و اداى دیون و امثال آن است؟ و یا ادعا نمى کردند منظور از خلیفه، امام است ولى بالمآل و در نهایت، پس منافات با خلافت دیگران قبل از او ندارد.
حقیقت آن است که رسول خدا(ص) با هر زبانى خلافت و امامت على(ع) را بیان کرد. مگر نه آن است که در روایات بسیارى با عنوان «خلیفه من» على(ع) را معرفى کرده است، پاسخ ابن حجر و امثال او به آن روایات چیست؟
به عنوان نمونه چند مورد از روایاتى که رسول خدا(ص) در آنها على(ع) را به عنوان خلیفه خود نام برده است از مصادر عامه بیان مى کنیم:
1ـ تاریخ الامم والملکوک، حافظ ابن جریر الطبرى، ج1، ص541؛
2ـ الکامل ، ابن اثیر، ج2، ص62؛
3ـ کنز العمال، العلامه المتقى الهندى، ج13، ص114؛
4ـ المستدرک على الصحیحین، الحافظ الحاکم النیشابورى، ج3، ص133؛
4ـ التلخیص، الحافظ الذهبى (چاپ شده در حاشیه مستدرک حاکم)، ج3، ص133 .
اضافه بر اینها علامه امینى در روایت رسول اکرم(ص) لفظ «خلیفتى» را از منابع بسیار متعدد روایى، تفسیرى و تاریخى اهل سنت نظیر: مسند احمد حنبل، تفسیر کشف البیان ثعلبى، جمع الجوامع سیوطى وخصائص نسائى نقل مى کند.71
9ـ شبهه دیگر چنین قابل طرح است که اگر این روایت دلالت بر خلافت بلافصل على(ع) دارد، چرا آن حضرت و یا اصحاب او به این روایت استدلال و احتجاج نکردند.
ابن حجر هیثمى مى نویسد:
چگونه حدیث غدیر نص در امامت على(ع) است، در حالى که او یا عباس و یا شخص دیگرى به آن احتجاج و استدلال نکردند، پس سکوت او از استدلال به این روایات تا ایّام خلافتش در نزد هر کس که کمترین عقلى داشته باشد دلیل آن است که او مى دانست این روایت نصّ بر خلافت او نیست.72
پاسخ:
با یک نگاه به مصادر تاریخى بطلان این گونه اشکالها واقع مى شود. علامه امینى احتجاجات امیرالمؤمنین(ع) را به روایت غدیر از منابع گوناگون اهل سنت و از دانشمندان بزرگى نظیر: خوارزمى در «مناقب»، جوینى در «فرائد السمطین» و نسائى در «خصائص» و ابن حجر عسقلانى در «الاصابه» و حافظ هیثمى در «مجمع الزوائد» ابن مغازلى در «مناقب» و حلبى در «سیره»اش و نیز بسیارى دیگر نقل مى کند. برخى از این احتجاجات قبل از ایّام خلافت و برخى در ایام خلافت آن حضرت بوده است.73
محمد بن محمد الجزرى الدمشقى نیز در احتجاج حضرت فاطمه(س) را به این حدیث شریف نقل مى کند.74
قندوزى در «ینابیع الموده» احتجاج امام حسن مجتبى(ع) به این حدیث را نقل کرده است،75 همان گونه که تابعى بزرگ سلیم بن قیس، احتجاج امام حسین(ع) را به این حدیث در محضر صحابه و تابعین در سرزمین منى ذکر نموده است.76
احتجاج بسیارى دیگر را نیز مى توان در کتاب شریف «الغدیر» مشاهده نمود.77
با توضیحى که درباره سکوت امیرالمؤمنین(ع) در ایام خلفاى سه گانه خواهیم داد روشنتر خواهد شد که چرا این احتجاجات و استدلالات فقط در حد اتمام حجت و بیان حقیقت بود و اصرار بیشترى براى اثبات و ایضاح آن نشده است. در این نوشته از ذکر احتجاج و استدلال آن حضرت که در موارد مختلف و در منابع شیعى ذکر شده است نیز چشم پوشیدیم.
10ـ همه مى دانند که امیرمؤمنان(ع) اگرچه در ابتداى خلافت ابوبکر با وى بیعت نکرد و همراه با او گروه بنى هاشم نیز از بیعت خوددارى نمودند، ولى بالاخره پس از مدتى این خلافت را پذیرفت و با آرا و نظرات خود نیز این خلفا را یارى مى رساند. براستى اگر حدیث غدیر و امثال آن برخلافت وى دلالت مى کرد و خلافت دیگران غاصبانه بود چرا علیه آن قیام نکرد و بدین ظلم بزرگ گردن نهاد؟ این یکى از اشکالاتى است که برخى از دانشمندان سنّى نظیر ابن حجر هیتمى78 و نیز شیخ سلیم البشرى79 مطرح نموده اند. شیخ سلیم البشرى مى نگارد:
ما انکار نمى کنیم که بیعت ابوبکر از روى مشورت و تفکر و بررسى نبوده بلکه ناگهانى و بدون بررسى انجام شد. انصار و رئیسشان مخالفت کردند و بنى هاشم و دوستانشان از مهاجرین و انصار کناره گیرى نمودند،ولى بالاخره در نهایت همگى خلافت ابوبکر را گردن نهادند و بدان راضى شدند و اجماع بر خلافت ابوبکر منعقد شد.80
در پاسخ این اشکال مى گوییم: آرى، پذیرش نهایى بیعت ابوبکر از سوى برخى مسلمانان مورد انکار نیست. اگرچه گروهى نظیر سعد بن عباده هرگز آن را نپذیرفتند تا زمانى که ترور شدند. ولى باید دید آیا این پذیرفتن به معناى قبول استدلال و قبول حقانیت خلافت ابوبکر بوده است و یا سرّ دیگرى داشته است. در مراجعه به روایات مى بینیم که شخص پیامبر اکرم(ص) به نوعى استیثار و انحصارطلبى بعد از خود اشاره کرده است و به مسلمانان توصیه کرده است که در این شرایط براى حفظ اصل اسلام سکوت کنند، همان گونه که در روایات اهل بیت(ع) و خطبات امیرالمؤمنین(ع) نیز به این مطلب اشاره شده است. از این روى مسلمانانى که در مسیر ولایت انحراف مى دیدند با توجه به نهضتهاى انحرافى نظیر: قیام مسلمه و سجاع و نهضت ردّه و حرکتهاى منافقین در میان مسلمین و حرکت نظامى روم و سایر مشکلات، اصل اسلام را در خطر مى دیدند، از این روى در مقابل آن انحراف در حالى که خار در چشم و استخوان در گلو داشتند بردبارى پیشه کردند.81
اکنون به برخى از روایاتى که رسول اکرم(ص) در این باره بیان فرموده است اشاره مى کنیم: مسلم در صحیحش نقل مى کند که پیامبر اکرم(ص) فرمود:
انّها ستکون بعدى اثره وامور تنکرونها، قالوا: یا رسول اللّه! کیف تامر من ادرک منّا ذلک؟ قال: تودّون الحق الذى علیکم تسئلون اللّه الذى لکم؛82
پس از من انحصارطلبى و امورى که ناپسند و ناخوش دارید خواهید دید. اصحاب سؤال کردند: آن کس را که این زمان را دریافت چه فرمان مى فرمایى؟ فرمود: آن حق که برعهده دارید بگذارید و حقى که از آن شماست از خداى درخواست کنید.
در روایتى دیگر فرمود:
ستلقون بعدى اثره فاصبروا حتى تلقون على الحوض؛83
پس از من دچار انحصارطلبى خواهید شد صبر کنید تا نزد حوض [کوثر] به ملاقاتم برسید.
در روایتى دیگر حذیفه مى گوید:
به پیامبر اکرم(ص) عرض کردم: یا رسول اللّه ما در جاهلیت در شر و بدى بودیم و خداوند خیر و نیکى برایمان آورد که اکنون در آن به سر مى بریم، آیا پس از این نیکى، شرّ و بدى خواهد بود؟ فرمود: آرى، پیشوایانى که هدایت مرا نمى پذیرند و به سنت من عمل نمى کنند … گفتم وظیفه من چیست؟ فرمود:مى شنوى و اطاعت امر مى کنى اگرچه بر پوست بدنت نواختند (تو را زدند) و مالت را گرفتند بشنو و اطاعت کن.84
روایات بسیار دیگرى به همین مضمون در کتاب امارت «صحیح مسلم» آمده است و نیز نظایر آن را المتقى الهندى در «کنز العمال» (ج6، ص50) ذکر نموده است.
11ـ مى رسیم به آخرین اشکال که به نظر ما اساسى ترین اشکال است و بقیه اشکالات پس از این و براى توجیه این اشکال مطرح شده است. این اشکال داراى روح و باطنى سیاسى است.
برخى از عالمان عامه گفته اند: چگونه ممکن است رسول خدا(ص) همه صحابه را به امامت على(ع) دعوت کند ولى آنان با او به مخالفت برخیزند. به عبارت دیگر براى ردّ تمامى نصوص و استدلالات همین کافى است که ما مى بینیم صحابه رسول خدا(ص) به آن عمل نکرده اند، و اگر بخواهیم این روایات و نصوص را (اگرچه متواترند) بپذیریم ناچاریم صحابه رسول خدا(ص) و سلف صالح را متهم به زیرپا گذاشتن حق کنیم و البته اینممکن نیست، پس بناچار نصوص را ترک مى کنیم و مى گوییم منظور از نصوص و روایات چیز دیگرى بوده است.
این، مضمون سخنى است که ابن حجر در «صواعق»85 آورده است و صریح سخنى است که شیخ سلیم البشرى در «المراجعات» نوشته است، او مى نویسد:
اهل بصیرت نافذ و صاحبان تفکر صحیح صحابه را از مخالفت با رسول خدا(ص) منزّه مى دانند، پس ممکن نیست که نصّى را از او بر امامت شخصى بشنوند و از او روى گردان شوند و به اوّلى و دومى و سومین شخص روى آورند.86
نیز در جایى دیگر مى نویسد:
من یقین دارم که احادیث، بر گفته هاى شما دلالت مى کند واگر نبود که لازم است عمل صحابه را حمل بر صحت کنیم من مطیع حکم شما مى شدم و سخنان را مى پذیرفتم ولى چاره اى جز دست برداشتن از ظاهر این روایات نیست تا اقتدا به سلف صالح کرده باشیم.87
همچنین مى نگارد:
حمل عمل صحابه بر صحت و درست دانستن عمل آنان موجب مى شود که حدیث غدیر را تأویل کنیم چه متواتر باشد یا غیر متواتر.88
در پاسخ بدین اشکال در ابتدا گفتگوى میان ابن ابى الحدید معتزلى و نقیب ابوجعفر العلوى را مى آوریم و سپس به توضیح بیشتر جواب مى پردازیم:
ابن ابى الحدید مى گوید:
چون این جمله امام امیرالمؤمنین(ع) (کانت اثره شحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرین) را در محضر ابوجعفر العلوى مى خواندم گفتم:
منظور امام(ع) کدام روز است، روزى که سقیفه بنى ساعده پس از رحلت رسول خدا(ص) تشکیل شد و با ابوبکر بیعت شد یا روز شوراى خلافت که به انتخاب عثمان منجر شد؟
و جواب داد: منظور روز سقیفه است.
به وى گفتم: دلم راضى نمى شود که به صحابه رسول خدا(ص) نسبت نافرمانى و معصیت بدهم وبگویم نص صریح او را ردّ کرده اند.
او پاسخ داد: آرى من نیز راضى نمى شوم که به رسول خدا(ص) نسبت اهمال کارى و سهل انگارى در امر امامت امت بدهم و بگویم او مردم را سرگردان و بى سرپرست در هرج و مرج گذاشت و رفت. او از مدینه خارج نمى شد مگر آنکه امیرى را تعیین مى کرد، در حالى که زنده بود و از مدینه هم زیاد دور نشده بود، پس چگونه براى زمان پس از مرگ که نمى توان آنچه را بعد پیش مى آید اصلاح کرد کسى را تعیین نکرد.89
تعبیر پر معناى علامه امینى در «الغدیر» نیز اشاره به همین نکته دارد، آنجا که مى نگارد:
خوش گمانى دیگران به سلف که در امر خلافت دخالت نمودند، موجب شده است که نصوص و روایات صریح پیامبر را تغییر دهند، ولى خوش گمانى یقینى ما به رسول خدا(ص) ما را وادار مى کند که بگوییم او آنچه را که امّتش لازم داشتند و بر ایشان ضرورى بود هرگز ترک نکرد و اهمال و مسامحه روا نداشت.90
پس از این مى آوریم که تاریخ بیانگر این نکته است که متأسفانه در برخى موارد صحابه رسول خدا(ص) على رغم دستور صریح او، بدان وقعى نگذاشتند. قبل از بیان این موارد، سخن علامه سید شرف الدین را درباره بى توجهى صحابه به نصوص امامت بیان مى کنیم: او مى نگارد:
مسلمانان در امور عبادى مطیع رسول خدا(ص) بودند، ولى در امور سیاسى گاه مخالفت مى نمودند و عذر آنان این بود که گمان مى کردند آنها در این امور همانند عبادات ملزم به اطاعت نیستند و حق اظهار نظر بر خلاف سخن رسول خدا(ص) را دارند، در ماجراى خلافت برخى از صحابه گمان کردند که مردم به خلافت على(ع) رضایت نخواهند داد، چرا که بسیارى از افراد قبایل مختلف در جنگهاى اسلام به شمشیر او کشته شده اند و از طرفى از عدالت شدید او مى ترسیدند و مى دانستند او بر اساس حق خالص عمل خواهد نمود. از طرفى عده بسیارى بر فضیلتهاى او حسد مى بردند. همه این جهات باعث شد که گمان کنند امر خلافت على(ع) استوار نخواهد شد. پس براى اینکه امت دچار اختلاف نشوند، با اینکه مى دانستند پیامبر(ص) على(ع) را به خلافت نصب کرده است، دست از نصوص برداشتند و برخلاف نصوص با دیگران بیعت نمودند. البته این اجتهاد در مقابل نص صریح رسول خدا(ص) بود و آنان از این گونه اجتهادات داشتند.91
اکنون به چند مورد از مخالفت صحابه با نصوص قطعى رسول خدا(ص) اشاره مى کنیم:
یکى از مهمترین اجتهادهاى صحابه و مخالفت آنان با دستور صریح رسول خدا(ص) جریان روز رحلت رسول خداست آنگاه که فرمود: بیایید برایتان نوشته اى بنگارم که هرگز گمراه نشوید، عمر گفت: درد بر پیامبر غلبه کرده است.92 و یا بنا به نقلى دیگر گفت: پیامبر هذیان مى گوید.93
تفصیل این جریان و نیز پاسخ بسیار زیبا و مستدل به عذرها برخى را مى توان در کتاب «المراجعات» (ص240) خواند.
از جمله این موارد، ماجراى صلح حدیبیه است که چون پیامبر(ص) صلح نمود، سه بار فرمود: برخیزید و از احرامم خارج شوید و سرها را در همین مکان بتراشید؛ ولى هیچ کس از حاضران در آن جمع اعتنا نکرد و پیامبر(ص) از روى خشم به خیمه ام السلمه رفت. این جریان را مورخان اسلامى بیان نموده اند از جمله منابع زیر:
ابن کثیر در «البدایه والنهایه»، ج4، ص170و ص 178؛
طبرى در «تاریخ الامم والملوک»، ج2، ص124؛
ابن اثیر در «الکامل»، ج2، ص205.
از دیگر موارد، اعتراض به امارت اسامه بن زید در لشکرى که بنا بود به طرف موته حرکت کند و همراهى با او است، با اینکه رسول اکرم(ص) دستور اکید به همراهى اصحاب با اسامه داده بود، ولى لشکر او تا هنگام وفات رسول خدا(ص) به طرف میدان نبرد حرکت نکرد.94
از دیگر موارد، اعتراض عمومى به تقسیم غنایم در جنگ حنین است که در «البدایه والنهایه»95 و «تاریخ الامم والملوک»96 و سایر مصادر آمده است.
این موارد تایید کننده نظر یکى از دانشمندان سنى است که مى نویسد:
اصولاً نظریه عدالت صحابه نظریه اى سیاسى و طرحى اموى است که بنى امیه براى توجیه سیاستهاى ضد اسلامى خود آن را ساخته و پرداخته و در موارد مختلفى از آن بهره بردند.97
این نکته نیز مخفى نیست که تمامى حاضران در صحنه غدیر و نیز همگى صحابه رسول اکرم(ص) در مدینه نبودند، بلکه در سراسر کشور پهناور اسلامى زندگى مى کردند و شهر مدینه حداکثر گنجایش سه چهار هزار نفر را داشته است، عده زیادى از آنان نیز مهاجرانى «موالى» بودند که داراى پایگاه سیاسى اجتماعى نبودند و کسى به نظریات آنان اعتنایى نمى کرد و مورد رایزنى قرار نمى گرفتند. اضافه بر اینها نظام قبیله اى حاکم بر جامعه آن روزگار، داشتن رأى سیاسى و دخالت در امور کشوردارى را به عده اى معدود از رؤساى قبایل و به اصطلاح ریش سفیدها محدود کرده بود و نظریه دیگران محلى از اعراب نداشت.
پس از صحابه مدینه، تنها برخى سران قبایل حق اظهار نظر داشتند که عده اى از برجسته ترین آنها نظیر عباس عموى پیامبر اکرم(ص) و على(ع) و زبیر و برخى دیگر از بیعت کناره جسته و در خانه على(ع) تحصن اختیار کرده بودند. گروهى هم همچون سعد بن عباده و فرزندش قیس بن سعد به صورت آشکار مخالفت خود را با این بیعت و پشت پازدن به نصوص پیامبر اکرم(ص) اظهار داشتند. پس این مخالفت صریح با نصوص متواتر رسول خدا(ص) توسط گروهى اندک صورت گرفت و پس از بیعت با ابوبکر که ناگهانى و بدون تفکر و رایزنى (فلته) انجام گرفت مردم در مقابل عملى انجام شده قرارگرفتند، مخصوصاً آن روز نظریه اى مطرح شد که اگر یک نفر با شخص بیعت کرد همه باید با او بیعت کنند والاّ کشته خواهند شد. بدین سان بود که وقتى امیرالمؤمنین(ع) نصوص متواتر پیامبر(ص) را به مردم یادآور شد، آنان عذر را آوردند که کار از کار گذشت و ما در مقابل عملى انجام شده قرار گرفتیم.98
امّا اصحابى که در مدینه نبودند، با نبود امکانات اطلاع رسانى در آن زمان مدت زمانى گذشت که با خبر شدند. آنان بطور طبیعى از مدینه حرف شنوى داشتند چرا که با خود مى گفتند. تا آخرین لحظه بالاى سر پیامبر(ص) بوده اند، شاید پیامبر(ص) طرحى جدید و سخن دیگرى را با آنان مطرح کرده است. اگر چه برخى آنان هنگامى که از نقشه با خبر شدند با آن مخالفت کرده و جان بر سر این کار گذاشتند (مالک بن نویره).99
بدین سان بود که غدیر فراموش شد و به صورت انکار شگفت تاریخ درآمد.

پی‌نوشت‌ها:

43 . الغدیر ، ج1،ص214
44 . فرائد السمطین، جوینى، بیروت، مؤسسه المحمودى، 1398هـ، ج1،ص315
45 . الغدیر، ج1، ص 52، 217و 218
46 . عبقات الانوار، میرحامد حسین هندى، قم، انتشارات سید الشهداء، 1410هـ، ج8، ص226
47 . فرائد السمطین، ج1، ص315
48 . شرح المواقف، ج8، ص261
49 . عبقات الانوار، تمام جلد 8 و هشتاد صفحه از جلد 9 و برخى از موارد متفرقه دیگر.
50 . الغدیر، ج1، ص361
51 . النهایه، ابن اثیر، قم، اسماعیلیان، ج5، ص228
52 . الغدیر، ج1، ص370
53 . المراجعات، علامه سید شرف الدین ـ شیخ سلیم البشرى، قاهره، مطبوعات النجاح، 1399هـ، ص141
54 . عبقات الانوار، ج10، ص410
55 . الصواعق المحرقه، ص67
56 . عبقات الانوار، ج8، ص221
57 . شرح المواقف، ج8، ص361
58 . الغدیر، ج1، ص371
59 . عبقات الانوار، ج10، ص288
60 . الصواعق المحرقه، ص65
61 . شرح المواقف، ج8، ص362
62 . همان، ص67
63 . العمده، ص116
64 . الغدیر، ج1، ص274 (به نقل از شرف المصطفى، ابوسعید النیشابورى و…)
65 . شرح المواقف، ج8، ص361
66 . همان، پاورقى صفهه 361
67 . الصواعق المحرقه، ص67
68 . المراجعات، ص182
69 . ر.ک: الاصابه، ج3، ص641؛ فرائد السمطین، ج1، ص315؛ حلیه الاولیاء، ج1، ص86، علامه امینى در الغدیر (ج1، ص86) این روایت را از ترمذى، حاکم، نسائى، ابن ابى شیبه، طبرى و… نقل مى کند.
70 . الصواعق المحرقه، ص69
71 .الغدیر، ج2، ص278
72 . الصواعق المحرقه، ص69
73 .الغدیر، ج1، ص159
74 . اسمى المناقب فى تهذیب اسنى المطالب، ص32
75 . ینابیع الموده، ص482
76 . موسوعه کلمات الامام الحسین(ع)، ص370
77 .الغدیر، ج1، ص198ـ213
78 . الصواعق المحرقه، ص76
79و 80 . المراجعات، ص232
81 . نهج البلاغه، خطبه شقشقیه.
82 . صحیح مسلم، ج12، ص232
83 . همان، ص235
84 . همان، ص237
85 . الصواعق المحرقه، ص68
86 . المراجعات، ص237
87 . همان، ص141
88 . همان، ص177
89 . شرح نهج البلاغه، ج9، ص248
90 .الغدیر، ج1، ص401
91 . المراجعات، ص237
92 . صحیح بخارى، ج4، ص7، باب «قول المریض قوموا عنّى.
93 . همان، ج3، ص91
94 . ر. ک: تاریخ الامم والملوک، ابن جریر الطبرى، بیروت، دارالکتب العلمیه، 1408هـ، ج2، ص225
95 . البدایه والنهایه، ابن کثیر الدمشقى، ج4، ص353
96 . تاریخ الامم والملوک، ج2، ص122. براى اطلاع از موارد بسیار دیگر به کتاب النص والاجتهاد مراجعه شود.
97 . نظریه عداله الصحابه، احمد حسین یعقوب، لندن، موسسه الفجر، بى تا، ص107
98 . الامامه والسیاسه، ابن قتیبه الدینورى، مصر، مکتبه مصطفى(ص)، 1388هـ، ص12
99 . مستفاد از اعتذار خالدبن ولید. ر. ک: تاریخ الطبرى، بیروت، مؤسسه الاعلمى، ج2، ص504
منبع: فصلنامه علوم حدیث

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید