روایاتی از کتاب المجموع محمدبن حسین مرزبان

روایاتی از کتاب المجموع محمدبن حسین مرزبان

نویسنده: السید ابن طاووس
مترجم: محمدهادی هدایت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در جلد اول کتاب مشیخه تألیف حسن بن محبوب به خطبه ای از حضرت علی علیه السلام برخوردم که حضرت در پایان خطبه چنین می فرماید: رسول صلی الله علیه و آله و سلم از من پیمان گرفت: ای علی! با سرکشان و ناکثین و مارقین پیکار کن! به خدا سوگند ای مردم عرب،‌ پیش رویتان پر از بیگانگان خواهد شد و شما گروهی از آنها را برده خواهید گرفت و گروهی را به مادری فرزندانتان و یا همسری برخواهید گزید و زمانی که بسیاری از آنها وارد جامعه شما شوند مانند دسته ای شیر که در هم می آمیزند در جامعه شما نفوذ می کنند و وقتی مراکز قدرت را بدست بگیرند هیچ چیز را ( برای شما) باقی نخواهند گذاشت، گردن شما را خواهند زد و اموالی را که خداوند به شما بخشیده از دست شما می گیرند و زمین و مستغلات شما را به ارث خواهند برد ولی تمام این قضایا وقتی به وقوع خواهد پیوست که شما از دین خود برگردید و خودتان در میان خودتان به فساد و تباهی روی آورید و حقوق بینوایانتان را ادا نکنید و برای داشمندان خاندان پیامبرتان ارزشی قائل نشوید. «ذلِکَ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ لَیْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِیدِ »(1).

فصل 1، تا زمانی که دین شان را حفظ کنند می توانند با شما بجنگند:
در تاریخ ابن اثیر این داستان را دیدم: وقتی که یزدگرد و خاقان از رود گذشتند با فرستاده یزدگرد به چین مواجه شدند. آن فرستاده به آنها گفت: پادشاه به من گفت:( این عرب های مهاجم) چگونه ملتی هستند که شما را از کشورتان بیرون راندند با وجود این که تو از کمی نفرات آنها و تعداد زیاد نیروهای خود سخن می گفتی و معمولاً چنین گروه زیادی در برابر عده کمتر از خود متحمّل شکست نمی شود مگر به خاطر زشتی ها و بدی های درونی خود و در مقابل آن خوبی ها و ویژگی های نیک طرف مقابل. من به پادشاه گفتم: هرچه دوست داری می توانی از من بپرسی. پرسید: آیا به عهد و پیمان خود پایبندند؟ گفتم: آری. پرسید: قبل از این که وارد جنگ شوند به شما چه گفتند؟ گفتم: بما گفتند شما یکی از این سه کار را انجام دهید:
1. دین شان را بپذیریم و در عوض آنها هم حکومت را به ما واگذار می کنند.
2. حکومت را به آنها بدهیم و تحت حفاظت آنها باشیم.
3. به آنها اعلام جنگ کنیم. پرسید: آیا مطیع فرماندهان خود هستند؟ گفتم: گروهی مطیع تر از آنها در برابر رهبرشان نیست.
پرسید: چه چیز را حلال و چه چیز را حرام می دانند؟
جواب سؤال او را دادم.
پرسید: آیا حلالشان را حرام و یا حرامشان را حلال می کنند؟
گفتم: خیر آنها پیروز نمی شوند مگر آنکه حلال را حلال و حرام را حرام بشمارند.
پرسید: لباس هایشان به چه صورت است؟
خصوصیات پوشاکشان را به او خبر دادم.
پرسید: مرکب های سواری شان چگونه است؟
گفتم: اسبان عربی است و آنها را برای او توصیف کردم.
او گفت: عجب حیوانات و اسب های خوبی هستند. همچنین شتر و نشستن و برخاستن آن و طرز بار زدن بر پشت او را برایش برشمردم و گفتم نامه ای را به سمت شما ای یزدگرد فرستاد که: چیزی مانع این نیست که لشکریانی را به خاطر حق تو برگردن من بسویت بفرستم تا تو را یاری کند ولی این گونه که فرستاده و قاصد تو این مهاجمان را توصیف می کند اگر به کوه ها حمله ور شوند آن را نابود می کنند و اگر تنها اسبانشان و مرکب هاشان با من روبرو شوند ما را از سر راه خود برمی دارند و تار و مار می کنند البته تا زمانی که این صفات و خصوصیات را داشته باشند تو هم با آنها مدارا کن و روابط مسالمت آمیز با آنها داشته باش و اگر آنها نیز قصد حمله کردن به تو را در سر می پرورانند تو به آنها حمله ور نشو.
ابن طاووس می گوید: یزدگرد نصیحت را نپذیرفت و این خواسته بر او بسیار ناخوشایند جلوه کرد و در نتیجه اتفاقات بعدی به وقوع پیوست. این کار او درستی کلام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را سبب شد و شیرازه سلطنتشان از هم پاشید.

فصل 2، توصیه ی امیرالمؤمنین علیه السلام در خواب:
در المجموع محمدبن حسین مرزبان از ابن حرث نقل شده است که: امیرالمؤمنین علیه السلام را در خواب دیدم و به او عرض کردم: چیزی به من بگو شاید خداوند در اثر این سخن فایده و نفعی به من برساند. فرمود: لطف و ترحم ثروتمندان بر فقیران بسیار زیبا و نیکو است ولی بهتر و بالاتر از آن بزرگ منشی فقرا است به خاطر اعتمادی که به( روزی رسانی و رزّاقیت) خداوند دارند. به او عرض کردم: اگر می شود پند و نصیحت بیشتری به من بده!
حضرت نزدیک آمد و این اشعار را زمزمه کرد:

 

قد کنت میتاً فصرت حیاً
و عن قلیل تصیر میتا

عز بدار الفناء بیت
فابن بدار البقاء بیتا

مرده ای بیش نبودی و زنده شدی و پس از مدتی دوباره خواهی مرد. در این دنیای فانی خانه ای را کم کن و خانه ای را در جهان جاویدان برپا کن.
از امام صادق علیه السلام نیز روایت کرده که: حضرت به شیعیان خود فرمود: اگر روزگار درازی را بدون امام به سر برید( در حالی که گام های فرزندان عبدالمطلب مانند دانه های شانه هم اندازه و هم سان شود) در چه اوضاع و شرایطی خواهید بود؟
همچنین اگر خداوند ستاره ی شما را ظاهر کند او را سپاس گویید و شکرش را به جا آورید.
و نیز او علیه السلام می فرماید: هنگامی که علم از پشت سرتان برخیزد در انتظار گشایش و فرج از زیر پای خود باشید.
از اصبغ بن نباته روایت شده است: نزد امیرالمؤمنین آمدم. سر به زیر افکنده بود( و با انگشت خود) روی زمین خط می کشید به او گفتم: چه شده که در تفکر غرق شده ای آیا به زندگی دنیا دل بسته ای و یا از آن روی گردان شده ای؟ گفت: نه این طور نیست به خدا سوگند که هیچ گاه به آن علاقه مند نبوده ام ولی درباره فرزندی اندیشه می کردم که یازدهمین نفر از نسل است که همان گونه که زمین از ظلم و ستم و سرگردانی و حیرت پر شده بود آن را از عدل و عدالت پر می سازد و همچنین به غیبت او می اندیشیدم که گروهی به خاطر آن از راه حق منحرف می شوند و گروه دیگری به راه راست هدایت می شوند.
در همین کتاب از موسی بن جعفر علیه السلام روایتی نقل شده است: هنگامی که پنجمین فرزندم از دیده ها غایب شود رحم و دلسوزی از دل های شیعیان ما برداشته می شود تا قائم ما قیام کند. از خداوند در مورد دین داریتان بپرهیزید، مبادا کسی دینتان را از شما بگیرد زیرا راه فراری از غیبت امام زمان(عج) وجود ندارد و به واسطه آن عده زیادی از معتقدان به ولایت از آن برمی گردند.
از امام رضا علیه السلام روایت شده است: وقتی چهارمین فرزندم از دیده ها پنهان شود مردم به فتنه سختی گرفتار خواهند شد.

فصل 3، علت غیبگویی سطیح:
در همین کتاب در مورد علت غیبگویی سطیح مطلبی بیان شده است: همسر عمران بن عامر برادر عمروبن عامر، طریفه دختر الخیر اهل رومان، در خواب دید که همه جا را آب فراگرفته و رو به ویرانی نهاده است. به شوهرش گفت: از هول و هراس اتفاقاتی که در خوابم رخ داد از خواب پریدم، ابری را دیدم که رعد و برق از آن می جهید و آتشی برپا شده رعد بر هر بخشی از زمین اصابت می کرد آن را می سوزاند و خاکستر می کرد. بعد از آن هم سیلابی روان شد و همه جا را فرا گرفت. تعبیر رؤیا این بود که سیل عظیمی در آن منطقه جاری شد.
نویسنده کتاب می گوید: نکته جالب و قابل توجه این داستان این است که این زن هنگام وفاتش آب دهان خود را در دهان سطیح انداخت و قدرت پیشگویی اش به او منتقل شد. قبر او در گردنه «جحفه» است.
در همین کتاب آمده است: چشمه «ابی نیزر» جزء صدقات (انفاقات) امیرالمؤمنین علیه السلام در اطراف مدینه است.«ابونیزر» غلام حبشی ای است که برای امیرالمؤمنین علیه السلام در این مکان کار می کرد.
مرزبان داستانی از عمر نقل می کند: مردی را نزد او آوردند که به خاطر ضربه ای که دیگری بر او وارد کرده، مقداری از زبانش قطع شده بود که بعضی از کلمات و حروف را نمی توانست خوب لفظ کند. عمر نتوانست حکم مسأله را تشخیص بدهد. علی علیه السلام حکم کرد نگاه کنید کدام یک از حروف را از بیست و هشت حرف الفبا نمی تواند تلفظ کند به همان اندازه از او دیه بگیرید.
داستان ابوحنیفه و صاحب الاغ نیز در این کتاب چنین نقل شده است: از ابوحنیفه در مورد لا شیءٌ،( هیچ چیز) سؤال کردند. در جواب این سؤال واماند. برای پی بردن به جواب مردی را که الاغی به همراه خود داشت به نزد امام صادق علیه السلام فرستاد و به او گفت که این الاغ را برای فروش به نزد او ببرد و زمانی که از تو سؤال کرد قیمتش چند است به او بگو: قیمت او «هیچی» (لا شی) است. وقتی آن مرد چنین کرد. امام علیه السلام هم به او گفتند: باشد،‌ الاغ را خریدیم. ای غلام! برای پرداختن قیمت این مال، صاحبش را به نزد سراب ببر که همان«هیچی» است. خداوند تعالی می فرماید:«حَتَّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً»(2)؛ تا به سراب می رسد هیچ چیز نمی یابد.
همچنین آمده است: دو زن را به نزد امیرالمؤمنین آوردند که مساحقه نموده و به آن اقرار کرده بودند. حضرت علیه السلام فرمود: چیزی داخل چیز دیگر نشده است و بر این دو حد شرعی(‌100 زیانه) جاری نمی شود ولی یک یا دو ضربه کمتر از این حد به آنها بزنید.

فصل 4، قضاوت عالمانه امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
در کتاب المجموع به نقل از شریح قاضی آمده است: من از طرف عمربن خطاب قاضی شهر بودم. روزی مردی نزد من آمد و به من گفت: اباامیّه(کنیه شریح) زنی دو زن را به امانت نزد من سپرد که یکی از آنها آزاد و دیگری کنیز بود من هم به آنها خانه ای دادم. مدتی گذشت و هر دو در خانه ام وضع حمل کردند و یک دختر و یک پسر به دنیا آوردند. هر دوی آنان اکنون مدعّی اند که مادر پسراند و هر دوی آنها انتساب دختر را به خود نفی می کنند، تو بین آنها قضاوت کن. شریح می گوید: من چیزی به ذهنم خطور نکرد. پیش عمر آمدم و قصه را برای او بازگو کردم. عمر به من گفت: تو چه حکمی کردی؟ گفت: اگر به حکمی رسیده بودم که به تو نمی گفتم. عمر تمام اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را که در آن وقت در دسترس بودند جمع کرد و به امر او ماجرا را برای آنها بازگو کردم و از آنها مشورت خواست. تمام آنها قضاوت در این مسأله را به دوش من و عمر انداختند. عمر گفت: اما می دانم راه حل این مشکل و راه چاره چیست؟ آنها گفتند: گویا منظورت پسر ابوطالب است. گفت: بله و حالا کجا می شود او را پیدا کرد؟ گفتند: کسی را بفرست تا او را بیاوری عمر گفت: نه، او مقام رفیعی از هاشم به ارث برده و از علم و دانش نافعی بهره مند است لذا باید پیش او رفت نه این که او به نزد ما بیاید، در خانه ی اوست که حکمت و معرفت جای گرفته است. ما را به نزد او ببرید!
به نزد امیرالمؤمنین علیه السلام رفتیم. در باغ خودش بیل می زد و با خود زمزمه می کرد:«أَیَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًى»(3)؛ آیا انسان گمان می کند که بیهوده رها به خود واگذاشته شده است. و می گریست.
او را به خود واگذاشتیم تا حضرت فارغ شود. از او اجازه خواستند او هم به نزدشان آمد در حالیکه سر آستین حضرت پاره شده بود. به عمر گفت: ای فرمانروای مسلمانان چرا به این جا آمدی؟
گفت: مسئله ای پیش آمده است و به من دستور داد تا دادستان را برای او تعریف کنم.
گفت: شما چه حکم کردید؟ گفتم: چیزی به ذهنم خطور نکرد. خم شد و چیزی را از روی زمین برداشت و گفت: قضاوت در مورد این مسئله ساده تر از این کار است. آن دو زن را آوردند. علی علیه السلام ظرفی آورد و آن را به یکی داد و گفت: شیر خود را درون این ظرف بریز: او هم این کار کرد. شیر را وزن کرد و ظرف را به دومی داد و گفت: تو هم شیر خود را درون ظرف بدوش! و آن را هم وزن کرد. حضرت به زنی که شیرش سبک تر بود گفت: دخترت را بردار و به دیگری گفت: پسرت را بردار! و به عمر فرمود: مگر نمی دانی خداوند متعال(مقام) ‌زن را پایین تر از مرد قرار داده و به همین خاطر عقل و ارثیه او کمتر از مرد است؟! همین طور شیر دختر از شیر پسر سبک تر است. عمر به او گفت: اباالحسن! حق( حکومت و خلافت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم) برای تو بود و تو را می طلبید ولی قوم تو از این امر سرباز زدند. حضرت به او گفت: دیگر سخنی نگو«إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ کَانَ مِیقَاتاً»(4)؛ روز جدایی، همان زمان وعده است.

فصل 5، حکایت دوباره قصه:
در کتاب من قدمه علمه تألیف هلال بن محسن صابی در ضمن حدیث طولانی که از یکی از کتب ما نقل می کند، آن حضرت پاسخ را برای آنها تشریح کرد و سخنی که در فصل گذشته در مورد شیر فرموده بود در این روایت نیز بیان فرمود.

فصل 6، حکمی مانند قضاوت حضرت علی علیه السلام:
در کتاب مجموع آمده است: یکی از غلامان مهدی عباسی مرد و مزارع و لوازم و کالای بسیاری از خود برجای گذاشت، وارثی به جز یک دختر نداشت. مهدی عباسی به قاضی، نوح بن دراج دستور داد تا دارایی های آن غلام را مشخص و نیمی از آن را به دخترش بدهد. قاضی حکم کرد که تمام اموال مال دختر است و اموال را به او تحویل داد. مهدی با شنیدن این ماجرا خشمگین شد و او را احضار کرد و به او خطاب کرد: چرا چنین کردی؟ قاضی گفت: من آن گونه که علی بن ابی طالب علیه السلام قضاوت کرد قضاوت کردم چون او هم در مسأله مشابهی چنین حکمی کرده بود و در جواب کسی که علت آن را سؤال کرده بود فرمود: نصف آن سهم دختر است بنا به قواعد الهی( در مسأله ارث) و نصفه دوم هم با توجه به آیه «وَ أُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِی کِتَابِ اللهِ»(5)؛ خویشاوندان در کتاب خدا( درباره ی میراث) به یکدیگر سزاوارترند به او بخشیدم. مهدی عباسی گفت: کسی را بیاور تا گفته تو را تأیید کند و الا تو را مجازات می کنم. نوح به او گفت: ای امیرالمؤمنین! درباره این مسأله از فقها و قضّات سؤال کن و اگر دروغ گفته باشم هرچه می خواهی انجام بده! مهدی نامه ای به شریک، ابن ابی لیلی و گروهی از فقهاء و دانشمندان کوفه که عهده دار منصب قضاوت بودند و دیگر فقهاء نوشت و آنها را در بغداد جمع کرد و در مورد گفته نوح از آنها پرسش نمود. همگی او را تصدیق کردند و با سندهای مختلف این روایت را برای او نقل کردند. خلیفه به نوح قاضی گفت: این دفعه حکم تو را تأیید می کنم و آن را نافذ می دانم اما اگر دوباره چنین حکمی کنی تو را می کشم.

فصل 7، ازدواج دختر علی علیه السلام با عمربن خطاب:
علی علیه السلام دخترش ام کلثوم را بدون 2 شاهد به عقد عمربن خطاب درآورد. زمانی که حضرت او را به خانه عمر فرستادند به دخترش فرمود. به او بگو: خواسته تو را روا کردم. وقتی به خانه عمر رفت عمر به او دست زد. ام کثلوم گفت: چرا به من دست می زنی؟ عمر گفت: من شوهر تو هستم. پاسخ داد: آیا درباره ازدواج با من نباید با خودم مشورت می کردی و عمر دستش را کشید.

فصل 8، علل طول عمر فرعون با وجود دعای موسی و هارون علیه السلام:
از علل طول عمر فرعون و به تأخیر افتادن دعای موسی و هارون علیه السلام حدیثی است که ما در ذیل این آیه از بعضی تفاسیر نقل نمودیم:«رَبَّنَا إِنَّکَ آتَیْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِینَهً وَ أَمْوَالاً فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا»(6)؛ پروردگارا به راستی تو به فرعون و مهترانش در زندگی این دنیا زیور و مال داده ای خداوند به آنها وحی کرد که فرعون امنیت را در شهرها برقرار می کند و با بندگان مدارا می کند و دستگیری را دوست دارد به همین علت بر عمرش افزودم و ادعای خدایی اش به من ضرری نمی رساند.

فصل 9، مردم داری و مدارای با رعیّت:
در کتاب معجم البلدان آمده است:‌ فرعون، هامان را برای حفر آبراهه« سردوس» به کار گرفت. وقتی شروع به حفر کرد ساکنان هر روستا پیش او می آمدند و از وی می خواستند که آب راهه را از کنار روستای آنها عبور دهد و هر کدام به سهم خود به او مبلغی پرداخت می کردند. او هم گاهی جهت حفر آن را از شرق و گاهی از مغرب و گاهی هم به جهت مخالف قبله قرار می داد و دوباره آن را تغییر می داد و از ساکنان روستاهایی که در جهت حفر این آبراهه بودند پول دریافت می کرد به حدی که سرمایه او به صدهزار دینار بالغ شد.
او هم این اموال را جمع کرد و پیش فرعون برد. فرعون در این مورد از او سؤالاتی کرد او هم ماجرا را برای او بازگو کرد. فرعون به او گفت: وای بر تو. آقا و مولای مردم باید با آنها با عطوفت برخورد کند و به آنها خیر و نعمت برساند و چشم طمع به اموالشان ندوزد! پول هایشان را به آنها بازگردان! هامان نیز تمام پول ها را به اهالی روستاها بازگرداند. به خاطر کار هامان هیچ آبراهه ای به اندازه ی «سردوس» برای مصر فایده و منفعت ندارد.
ابن زولاق می گوید: بعد از اتمام حفر این کانال توسط هامان فرعون در مورد منبع تأمین هزینه های حفّاری از او پرسید. او جواب داد: از همان صد هزار دیناری که روستاییان به من دادند این کار را انجام دادم. فرعون گفت: لازم است گردن تو را بزنند. چرا از رعیت من به خاطر فایده ای که به آنها می رسانی چیزی می گیری؟ پول را به آنها بازگردان.

فصل 10، سرزمین تبت:
یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید: در کتابی خواندم که تبت سرزمینی است که در جوار چین قرار گرفته است و از یک طرف به هند و از طرف شرق به سرزمین هیاطله و از طرف دیگر به سرزمین ترکان محدود می شود. شهرها و بناهای بزرگ و استوار زیادی دارد و ساکنان آن هم شهرنشین و روستانشین اند و هم عشایر کوچ نشین. در صحراهای آن ترکان( مغول) فراوانی به چشم می خورند و کسی تاب مقاومت در برابر آنها ندارد و جزء‌ بزرگترین طوایف ترکانند. علت امر قدمت پادشاهی این منطقه است و بر طبق اعتقاداتشان پادشاه باز خواهد گشت. ویژگی ها و خصوصیات زیادی در آب و هوا، دشت ها و کوه های تبت وجود دارد و سبب شده آدمی همیشه خندان و شاد باشد و غم و اندوه بر او چیره نشود و جوانان و پیران و سالخوردگان در این امر مساوی اند. شگفتی های زیبایی محصولاتش، تفرج گاه هایش،‌ برج ها و چشمه هایش به شماره نمی آیند. در این سرزمین طبع و طبیعت خون بر ناطقیت انسان و غیر آن غلبه می کند. زمانی که کسی از آنها می میرد به نسبت مناطق دیگر کمتر دچار حزن و اندوه می شوند. در تواریخ آمده است:« تبع الأقران» هنگامی که از یمن بیرون آمد و از رود جیحون گذشت و شهر بخارا را پشت سر گذاشت به سمرقند رسید و با دیدن خرابی شهر آن را بازسازی کرد و امور شهر را دوباره در مجرای صحیح قرار داد. آن گاه به سمت چین رفت و در سرزمین ترکان شهری بنا نهاد و آن را تبت نامید و سی هزار نفر از یارانش را در آن ساکن کرد.

فصل 11، در کتاب المجموع محمدبن حسین مرزبانی از پیامبر (ص) نقل شده است: کسی بر مردم ستم نمی کند مگر این که زنازاده باشد یا رگی از زنازادگی به ارث برده باشد.
همچنین روایتی از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده که با زنان خویش مشغول صحبت بود، یکی از آنها گفت: این حدیث خرافه است: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به او گفتند: می دانی خرافه چیست؟ خرافه مرد پلیدی از جنیان بود و مدتی با آنها به سر برد و پس از مدتی او را رها کردند. او هم ماجراها و مشاهدات خود را از آنان برای مردم بازگو می کرد و به همین دلیل مردم به سخنان او خرافه می گفتند.

فصل 12، حصر شرافت در اهل بیت علیهم السلام:
امام سجاد علیه السلام نزد عمربن عبدالعزیز آمد و گروهی از مردان سرشناس در دربار او حاضر بودند. زمانی که امام علیه السلام برخاستند، عمر رو به آنها کرد و گفت: ‌چه کسی از همه با شرف تر است؟ گفتند: شما ای حاکم! شرافت در عصر جاهلیت مختص به شما بود و خلافت در عهد اسلام مال شماست. پاسخ داد. هرگز چنین نیست. شریف ترین مردم همین شخصی است که هم اکنون برخاست، شریف ترین مردم کسی است که دوست داشته باشد مردم از او باشند و دوست نداشته باشد که خودش از هیچ کسی باشد. این حرف نمایان گر شخصیت این مرد است.

فصل 13، اشعاری از مولا علی علیه السلام:
در المجموع مرزبانی این اشعار از امام علیه السلام آمده است:

 

و اذا بلیت بعسره فالبس لها
ثوب الیسار فان ذلک احزم

لا تشکون الی العباد فانما
تشکو الرحیم الی الذی لا یرحم

با روی آوردن سختی ها لباس آسان گیری را بر تن کن چون این کار دوراندیشانه تر است. شکایت به سوی بندگان مبرکه شکایت از شخص رحیمی( خدای) را به پیش کسی برده ای که رحمی و لطفی ندارد.
و ایضاً:

النفس تجزع ان تکون فقیره
والفقر خیر من غنی یطغیها

و غنی النفوس هوالکفاف فان أبت
فجمیع ما فی الارض لا یکفیها

نَفْس بر فقر صبری ندارد و با وجود آن عجز و لابه می کند ولی( در هر حال) فقر بهتر از ثروت و بی نیازی است که طغیان و سرکشی به دنبال می آورد. بی نیازی جان آن است که هر کسی به اندازه نیازش (ثروت) داشته باشد که اگر قناعت نکرد تمام آن چه در زمین است او را بی نیاز نمی سازد.
و ایضاً:

ما احسن الدنیا و اقبالها
اذا اطاع الله من نالها

من لم یواس الناس من ماله
عرض للادبار اقبالها

دنیا چه نیکو است و روی کردنش به انسان نیز زیبا است زمانی که آن که در دنیا به جایی رسیده طاعت خدا را پیشه خود سازد. کسی که به دیگری( از آن مالی که خداوند به او داده) چیزی ندهد خود را در معرض روی برگرداندن دنیا قرار داده است.
همچنین می نویسد: هنگامی که حسن علیه السلام سستی یاران خود را مشاهده کرد و از طرفی معاویه پیشنهاد صلح را به او و یارانش داد، خطبه ای را برای یارانش ایراد کرد که قسمتی از آن چنین است: نه تردیدی و نه پشیمانی ای در مقابله با شامیان باعث شده است که با آنها نجنگیم. ما فقط با استواری و سلامت با آنها می جنگیدیم. این سلامت با عداوت و این صبر و پایداری با ناشکیبایی درهم آمیخته شد. شما در جنگ صفین دینتان را مقدم بر دنیا کرده بودید و اکنون دنیای شما مقدم بر دین شما است. بدانید من همان گونه هستم که بودم ولی شما آن گونه نیستید که بودید(من تغییری نکرده ام) و این شمایید که تغییر کرده اید. بین دو گروه از کشتگان قرار گرفته اید. کشتگان صفین که بر آنها می گریید و کشتگان نهروان که خون آنها را از ما می طلبید. آن که می گرید شکست خورده و آن که مانده است فریاد می زند و معاویه شما را به کاری می خواند که در آن نه انصافی است و نه عزتی. اگر خواهان مرگ و (ادامه ی) جنگید دوباره با آنها وارد جنگ خواهیم شد و با ضربات شمشیر( می جنگیم و نتیجه ی ) این کار را به خدا واگذار می کنیم. ولی اگر طالب و خواهان زنده ماندن در زندگی دنیایی هستید ما هم آن را می پذیریم و(به صلح نامه) رضایت می دهیم. مردم از همه طرف فریاد زدند«البقیه البقیه»: ترک جنگ کن و می خواهیم زنده بمانیم ای فرزند رسول خدا!

فصل 14، سخن امام حسین علیه السلام:
امام حسین علیه السلام به ابن عباس گفت: من در عراق کشته می شوم، اگر در آنجا کشته شوم بیشتر از این دوست دارم که خونم در حرم خدا و رسول اش صلی الله علیه و آله و سلم ریخته شود.

فصل 15، کلام امام حسن علیه السلام به عمروبن عاص:
امام حسن علیه السلام رو در روی عمروبن عاص به او گفتند: تو همچون سگی که نه سرش و نه دمش مورد ستایش مردم نیست( و پسندشان نیست). گذشته ی ناپسندی داری و اکنون نیز به شرک معروفی! در بستر زنی به دنیا آمدی که چندین نفر بر آن بوده اند و پنج نفر تو را فرزند خود می دانستند و آن که از همه فرومایه تر و پلیدتر بود بر آنها چیره شد( و تو پسر او شدی) ‌و تو همان دم بریده و مقطوع النسلی هستی که محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به این نام می خواندی. تو همان کسی هستی که به دربار نجاشی رفتی تا جعفر علیه السلام را از میان ببری. تو پیامبر را با هفتاد بیت هجو و نکوهش کردی و حضرت صلی الله علیه و آله و سلم هم فرمود: خداوندا در مقابل شعرش او را لعنت کن! تو بودی که آتش قضیه(کشتن) عثمان را شعله ور کردی و به فلسطین گریختی و بعد از آن دست بیعت با معاویه دادی و دین خود را به دنیای خود فروختی.
در المجموع آمده است: معاویه گفت: حسن علیه السلام هرگاه به نزد من می آید در رفتن عجله می کند چون می ترسید با ادامه کلام شمشیرداران و اطرافیان بر من بشورند.
همچنین آورده است: پیام رسان معاویه به امام حسن علیه السلام گفت: از خدا می خواهم که تو را در پناه خود نگه دارد و این قوم را( معاویه و…) هلاک کند.
امام به او گفتند: ‌آرام باش و به کسی که تو را امین خود می داند و به تو اعتماد کرده خیانت نکن، همین قدر که تو پدربزرگم و پدر و مادرم علیهم السلام را دوست داری در نیکی و نیک بودن تو شک نیست. یکی از موارد خیانت این چنین است که گروهی به تو اعتماد کنند و تو در دل دشمن آنها باشی و آنها را نفرین کنی.

فصل 16، توصیف امیرالمؤمنین علیه السلام از زبان حسین علیه السلام:
در کتاب مجموع که قبلاً یادی از آن شد آمده است: از جمله بیانات حسین علیه السلام است: پدرم علی علیه السلام علْم(عَلَم) بود برای جاهلان و یادآورنده ای برای غافلان، به جز حق سخنی نگفت هرچند که او را مجبور می کردند و سخن گفتن به باطل را روا نمی دانست هرچند که در آن حلاوت و شیرینی نهفته باشد.
بازوانش قوی بود(صاحب قوت و نیرو بود) و به تنهایی با دشمنان روبرو می شد و به برادر دینی اش یاری می رساند و دشمنانش را از سر راه برمی داشت و از چهره اش غبار سختی ها و آلام را پاک می کرد و به خاطر او خطر می کرد زمانی که خداوند خانه جاودان پیامبرانش را برای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برگزید، قریش علی علیه السلام را خوش نداشتند او هم آنها را همچون ساربانی که اشتران را به خودشان وامی گذارند آنها را به خودشان واگذاشت و مردم با ابی بکر دست بیعت دادند. ولی پدرم با او دوستی کرد و از نصیحت کردن او دریغ نورزید.
وقتی عمر جانشین او شد گروهی خلافت او را نپسندیدند و گروهی به آن رضایت ندادند پدرم از جمله کسانی بود که بیعت با او را دوست می داشت و خلافت او را بد نپنداشت.
آن گاه که مردم با عثمان بیعت کردند باز هم از مشورت ها و درک محضر او بی نیاز نبودند تا عثمان کشته شد و حضرت کسی را ندید تا بتواند جانشین او شود و اگر چنین کسی را می یافت خلافت را به او واگذار می کرد و کسی را مشتاق به آن نیافت تا حکومت را به او بدهد.
امر حکومت را برعهده گرفت تا حدود تعطیل شده الهی را زنده کند و برای معارفی که ناشناخته مانده بود و مورد غفلت واقع شده، راهنما باشد.
پرچم های نفاق و بیرق های دو دستگی با هم علیه او گرد هم آمدند اما بر آن لبخند زد و خود را به بهترین زینت بر ایشان جلوه گر کرد. حضرت تا زمان مرگش که در بهترین حالات و بهترین ساعات اتفاق افتاد آن چه را می رشتند پنبه می کرد و پنبه هایشان را از بین می برد.
ابن طاووس می گوید: ‌در صورت صحت این حدیث معنای کلام امام علیه السلام که «حضرت علی علیه السلام از بیعت با عمر بدش نمی آمد» این است که به دست او فتوحات کشورها انجام می شد و از طرفی قریش هم به علی علیه السلام تمایل نداشت و به حکومت حضرت رأی نمی داد. دلیل توجیه اش کلام خود امام حسین علیه السلام است که می فرماید:« آنها را همچون ساربانی که شترانشان را به خودشان وامی گذارد به خودشان واگذاشت» معنای این کلام این است که علی ساربان این امت است و او امام و شبان مسلمانان است ولی به علت نبود کسانی که او را یاری دهند- مانند عیسی علیه السلام که خداوند او را به آسمان ها برد- حضرت نیز به کارهای آن رسیدگی نکرد.

فصل 17، تأثیر بنی عباس بر اسلام و مسلمین:
در جلد چهارم کتاب التحصیل به نقل از جابربن عبدالله آورده ایم: از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که می گوید: در نسل عباس بن عبدالمطلب پادشاهانی خواهند بود که باعث چند رنگی و چند دستگی امت من خواهند شد.
ابن طاووس می گوید: اگر این حدیث صحیح باشد شاید معنایش این است که کردارشان آن چنان است که خداوند کسانی را بر آنها مسلط می کند که آنها در دین خدا تغییر و بدعت ایجاد می کنند.

فصل 18، روز ظهور:
در جلد اول الرساله العزّیه تألیف شیخ مفید رحمه الله دیدم که اصحاب امام صادق علیه السلام روایتی از ایشان نقل کرده اند که: ظهور حضرت مهدی روز عاشورا است.

فصل 19، خطاب به سوریه و شام:
در تاریخ ابن اثیر در ذیل حوادث سال پانزده هجری آمده است: هرقل با لشکرش روانه شد و در «سمیاط» اردو زد. زمانی که خواست آنجا را ترک کند بر بالای بلندی آمد و به سوی شام نگاهی انداخت و گفت:‌ سلام بر تو ای سرزمین سوریه، سلام و درودی که دیگر به تو باز نخواهیم گشت و اجتماعمان جمع نخواهد شد. اگر هم فردی روی به سوی تو بیاورد در حالت ترس وارد تو خواهد شد تا آن فرزند نامیمون به دنیا آید و ای کاش که پا در این عالم نگذارد و کارش چه شیرین است و فتنه اش برای روم چه تلخ و ناگوار است.
ابن طاووس می گوید:‌کسی که می خواهد به معنای نامیمون پی ببرد باید به خود کتاب مراجعه کند و در ظاهر همان کسی است که قسطنطنیه را فتح می کند.

فصل 20، بیان اشعار حکمت آمیز:
در جلد سیزدهم معجم البلدان در توضیح شهر نجاشی آمده است که عبدالملک بن مروان، موسی بن نصیر کارگزارش را در مغرب برای فتح آن فرستاد ولی از این کار عاجز ماند در همین حال در کنار دیوار شهر نوشته را به خط حمیریه مشاهده کرد که به دستور او از آن رونوشتی نوشتند که این اشعار بود:

 

لیعلم المرء ذوالغر المنیع و من
یرجو الخلود و ما حی بمخلود

لو ان خلقا ینال الخلد فی مهل
لنال ذاک سلیمان بن داود

سألت له القطر عین القطر فائضته
فیه عطاء جلیل غیر مصرود

فقال لجن أبنوا لی به اثراً
یبقی الی الحشر لا یبلی و لا یودی

فصیروه صفاحا ثم میل به
الی السماء باحکام و تجوید

فا فرغوا القطر فوق السور منحدراً
فصار صلبا شدیداً مثل صیحود

وصب فیه کتوز الارض فاطبه
و سوف تظهر یوما غیر محدود

لم یبق من بعدها فی الارض سابغه
حتی تضمّن رماً بطن اخدود

و صار فی قعر بطن الارض مضطجعا
مضمنا بطوابیق الجلامید

هذا لیعلم ان الملک منقطع
الا من الله ذی التقوی و ذی الجود

ابن طاووس رحمه الله می گوید: این روزی که از او یاد می کند و طبق گفته ی او گنجینه ها آشکار خواهد شد معین نشده است هرچند در بعضی از نقل ها معین شده است.

فصل 21، سرزمین بابل:
جویره بن قدامه سعدی از امیرالمؤمنین علیه السلام روایتی نقل می کند: همراه حضرت علیه السلام در جنگ نهروان بودیم زمانی که جنگ به پایان رسید در سرزمین بابل از اسب هایمان پایین آمدیم تا اردوی خود را در آن برپا کنیم. نزدیک غروب خورشید بود. به حضرت علیه السلام عرض کردم: ای آقای من چرا نماز نمی خوانی؟ گفت: ای جویره این سرزمینی است که دو مرتبه عذاب الهی بر آن نازل شده است و دفعه سوم نیز چنین خواهد شد. وقتی که به راه افتادیم و خورشید هم تقریباً غروب کرده بود دیدم حضرت علیه السلام چیزی را زیر لب به عربی زمزمه می کنند و در همین حین خورشید به سر جای قبلی خود بازگشت و فرمود: جویره اذان بگو، من هم اذان گفتم و نماز را به جا آوردیم، زمانی که نماز تمام شد ستارگان کاملاً‌ نمایان شده بودند. عرض کردم: آقای من، گفتی دو مرتبه عذاب بر آن نازل شده است زمان نزول عذاب برای بار سوم چه وقتی است؟ پاسخ داد: جویره زمانی که پلی در این جا برپا شود و ستارگان دنباله دار از مشرق هویدا شوند و بر روی همین پُل عده ای از دسته های نظامی و جنگاوران کشته شوند.

فصل 22، سخنان جاماسب حکیم:
جاماسب حکیم می گوید: قمر دارای دوازده قِران خواهد بود و هر قران عبارت از شصت سال است و در هر مثلث برای دنیا اتفاق خاصی خواهد افتاد.
در آخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم بنی قنطورا( ترکان مهاجم) به شهرها هجوم می آورند، زوراء را فتح می کنند و اصل اسلام از دست می رود و سرتاسر گیتی را از شرق و غرب به تصرف در می آورند. در قران دوازدهم که آخرین آنها است ادیان دنیا همه از میان می روند در آن زمان خائف ظهور می کند و این تاریخ ابتدای حکومت اوست و پایان قران های دوازده گانه. حضرت عیسی علیه السلام از آسمان نازل می شود و ادیان دوباره جان تازه ای به خود می گیرند و خداوند رحمان پرستیده می شود- از شر چنین اعصاری به خداوند پناهنده می شویم و اوست که ما را از بلاها نگه می دارد.

فصل 23، رودهای پنج گانه از آن اهل بیت است:
نقل شده است که علی علیه السلام در ضمن خطبه ای می فرمایند: چقدر قبل از این شگفتی های زیادی در عالم واقع شده و واقع خواهد شد و هیچ شک و شبهه ای در آن نیست. در این جهان نشانه هایی است همچون غلبه و لشکرکشی بنی قنطورا و تصاحب در عراق و نواحی اطراف سرزمین شام و بازی کردن آنها با برادران و خواهران نجیب و باحیا.
جابربن عبدالله انصاری از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل می کند: روزی در بین اصحاب نشسته بودم که جبرئیل نازل شد و به من گفت به تو سلام و درود می رساند و به واسطه اسلام تحیت و اکرام خاصی به تو بخشیده است.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به او گفت: برادرم جبرئیل! اسلام چیست؟
فرمود: پنج رود سیحون، جیحون، دجله و فرات و نیل در مصر که این پنج رود متعلق به تو و اهل بیت تو و شیعیان توست و خداوند می فرماید: سوگند به عزت و جلالم هر کسی قطره ای از آن بنوشد باید تو راضی باشی و اگر کسی از آن بدون رضایت تو بنوشد وارد بهشت نخواهد شد تا آن آب را برای او حلال کنی! رسول خدا ترنمی به ذکر لا اله الا الله نمودند و فرمود: برادرم خداوند را بر این نعمت ها شکر و سپاس می گویم.
جبرئیل به او گفت: تو را به قائم فرزندانت مژده می دهم. زمانی ظهور می کند که کافران دین پنج رود را زیر سیطره خود قرار دهند و آن هنگام خداوند خاندان تو را بر گمراهان پیروز می کند و دیگر تا روز قیامت کمر راست نخواهند کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به خاطر شکر این نعمت به سجده افتاد و این ماجرا را به مسلمین اطلاع داد و فرمود: شروع اسلام در غربت بوده است و دوباره همان گونه که بوده است خواهد شد. دلیل این مسأله را از او پرسیدند.
فرمود: پنج نهر آب است که مخصوص ما اهل بیت است و آن سیحون، جیحون، دجله و فرات و نیل مصر است زمانی که کفّار آنها را تحت سیطره خود درآورند حاکمیت شرق و غرب از آن اسلام خواهد شد و در آن زمان خداوند اهل بیتم را بر گمراهان پیروز می کند و پرچم آنها تا روز قیامت دیگر برنمی افراشد.

فصل 24، علائم ظهور حضرت مهدی(عج):
از بعضی راویان نقل شده است که حضرت زین العابدین، علی بن حسین علیه السلام بعد از ادای نماز در مسجد جامع کوفه در نجف توقف کرد و فرمود: هی هی یا نجف! و گریست و فرمود: عجب بلا و مصیبتی رخ خواهد داد.
این حادثه زمانی است که نجفیان را سیل و باران فرابگیرد، آتشی از حجاز بر روی سنگ ها و لجن ها شعله ور شود و تاتارها بغداد را به تصرف درآورند، در چنین وقتی منتظر ظهور قائم منتظر علیه السلام باشید.
از امام صادق علیه السلام در مورد ظهور قائم اهل بیت علیهم السلام سؤال نمودند. آه سردی کشید و گریست و فرمود: عجب مصیبتی است آن هنگامه ای که اختگان و زنان و سیاهان به حکومت برسند و جوانان و کودکان حکومت ها را تأسیس کنند و مسجد جامع کوفه ویران شود و پل ها ساخته شوند. در آن زمان حاکمیت پسرهای عمویم عباس پایان می یابد و قائم اهل بیت علیهم السلام ظهور می کند.

فصل 25، نشانه های ظهور حضرت مهدی علیه السلام:
در جزء هشتم کتاب مناقب ابن شهر آشوب درباره علائم ظهور می نویسد: فرورفتگی زمین در بغداد و روستای جابیه شام و بصره اتفاق خواهد افتاد و آتشی به صورت ستون در آسمان به مدت سه یا هفت روز ظاهر می شود و آتشی در آذربایجان چنان گسترش می یابد که کسی را یارای مقاومت در مقابل آن نیست.
شام خراب می شود و در بغداد روی رودخانه پایین تر از منطقه پلی ساخته می شود و در ابتدای روز باد سیاه رنگی شروع به وزیدن می کند و زلزله ای که در اثر دانش زمین تعداد زیادی از انسان ها در زمین فرو می روند و رفت و آمد( و یا لشکرکشی) بیگانگان در صفین و خونریزی و کشتار عظیمی که در میان آنها واقع می شود و سلطه بندگان بر سرزمین شام و بانگ آسمانی که تمام زمینیان به زبان خود می شنوند و او را به نام خودش و نام پدرش صدا می زند. صورت و سینه اش در قرص خورشید ظاهر می شود و بیست و چهار باران پی در پی در جمادی الآخر و ده روز از ماه رجب که زمین از آن زنده می شود و خیرات و نعمات خود را می شناساند و بعد از آن دردها و بلاها از میان خواهد رفت.

فصل 26، طالع پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم:
ابوالحسن قاشانی می گوید: ‌طالع پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بنابر میزان و عطارد در برج ثابت است و صاحب ستاره غیب در برج ثابت است و مشتری در برج خود نشان از آن دارد که نبوت حضرت صلی الله علیه و آله و سلم تا قیامت برجاست و علاقه مردم به دین حضرت تا روز قیامت زیاد و زیادتر خواهد شد و با سپری شدن پانصد سال از دوری حضرت از این دایره فرزندان او روم را به تصرف درمی آورند و این سخن بنابر گفته های یعقوب بن اسحاق و ابومعشر بلخی و یحیی بن منصور می باشد و نوشته های آنها نزد خلفا موجود است. اختلافی که در طالع حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم روی خواهد داد تسلط و غلبه امویان و عباسیان بر مردم است و خلافت به می رسد، زیرا دین حضرت برپا خواهد بود و چون زحل، نشانه ی فرزندان آن حضرت است نمایان گر کشته شدن و استیلای آنها ترس و هراس و مصیبت ها است. و با گذشت پانصد سال از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کافران پیروز و عدالت نمایان می شود و عالمیان به نیکی و نیکویی می گروند.

فصل 27، ستاره شناسی و اسلام:
ابومعشر می گوید: جاماسب و زرادشت هزار سال قبل بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفته اند: طالع قرآن نشان می دهد که اسلام تا ابد باقی است و حکومت و فرمان روایی در ابتدای کار از دست اهل بیت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم بعد از مرگش گرفته می شود و بعد از مرگ او درست بعد از سیصد و شصت سال از دست اصحاب حضرت نیز بیرون خواهد رفت و بعد از پانصد سال دوباره به آنها باز می گردد و طالبیون به عالم مسلط می شوند و عدل و انصاف را ظاهر می کنند.
اعبد زحل می گوید:

 

و ودیعه من سر آل محمد
أودعتها و جعلت من امنائها

فاذا رأیت الکوکبین تقاربا
من الجدی بین صباحها و مسائها

فهناک یطلب ثأر آل محمد
وتراثها بالسَّیف من إعدائها

 

فصل 28، ایوان کسری:
ابن شهرآشوب در جلد هشتم کتاب المناقب می نویسد: محمدعلی نوشجانی در جنگ قادسیه خبر کشته شدن پنجاه هزار نفر ایرانی را به یزدگرد پادشاه ایران رساند.
یزدگرد با شنیدن این خبر به همراه خانواده اش پا به فرار گذاشت. هنگام خروج از ایوان کسری روبروی آن ایستاد و او را مورد خطاب قرار داد: سلام بر تو ای ایوان! من از پیش تو می روم و حال خود یا یکی از فرزندانم که به این زودی نیز پا در این عالم نخواهد نهاد به تو دوباره باز خواهیم گشت. سلیمان دیلمی از امام صادق علیه السلام در مورد کلام او که گفته بود یکی از فرزندانم… از او سؤال کرد: حضرت علیه السلام فرمود: « منظور او فرزند ششم از نسل من است و او همان قائم اهل بیت است. او از جانب مادر به شهربانو مادر امام سجاد علیه السلام و فرزند یزدگرد بن شهریار است.»
قبلاً هم سخن قیصر پادشاه روم وقتی که از شام خارج می شد بیان شد که متناسب با همین گفته یزدگرد است. این یکی از نشانه ها و کرامات امام صادق علیه السلام است که خبر از ششمین فرزند از نسل خود را همان گونه که بعداً واقع شده می دهد. این علم حتماً از جانب خداوند و پدران پاک و مطهّرش به او رسیده است وگرنه چگونه شش نسل بعد را می شناسد. همین که امام ششمین فرزند خود را بنام قائم می خواند و کس دیگری را به این نام نمی خواند باز یکی از آیات الهی است. سخن کسری هم نشان دهنده وجود ایوان کسری تا زمان حضرت علیه السلام است چرا که این بنا با وجود تخریب دیوارها و بناهای جانبی اش تاکنون محفوظ مانده است. گویا کسری این سخنان را با روش ستاره شناسی و یا غیر از آن به دست آورده است.

فصل 29، مسلمانان دنیا زده:
در جلد دوم کتاب التحصیل آمده است: ثوبان غلام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از وی نقل می کند: به زودی دیگر امت ها همچون گرسنگان که بر سر یک پیاله(غذا) جمع می شوند بر گرد شما جمع خواهند شد( و حمله ور خواهند شد). سؤال کردند:‌علت این امر تعداد اندک مسلمانان است؟ فرمود: خیر شما زیاد هم هستید ولی همچون کف روی سیلاب خواهید بود و ترس و هراس دشمنان از شما از میان خواهد رفت و« وهن» وارد قلوب شما خواهد شد. پرسیدند:« وهن» چیست؟ فرمود: دوستی دنیا و بیزاری از مرگ.

فصل 30، کندن پوست مسلمانان:
در جلد هشتم کتاب التحصیل آورده ام که ابن مسعود می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: حکومت در میان شما خواهد بود و شما نیز حاکمان این ولایت تا زمانی که بدعتی در دین نگذارید. اگر چنین کنید خداوند بدترین بندگانش را بر شما مسلط می کند و شما را مانند شاخه درخت پوست می کنند.

فصل 31، اشعاری در ستایش نوزاد:
یکی از شعرا در مدح یک نوزاد این اشعار را سروده است:

 

حملت به أم مبارکه
و کأنها بالحمل ما تدری

حتی أتمت شهر تاسعها
ولدته مشبه لیله القدر

فاتین فیه فقال اسرته
یرجی لحمل نوائب الدهر

والنور کلل وجهه قبدا
کالبدر أو أبهی من البدر

ونذرن حین رأین غرته
ما ان بقین و فین بالنذر

لله صوما شکر الغمه
والل اهل الحمد و الشکر

و شهدن ان علی شمائله
نص الآله علیه بالنصر

و نفوذ امر فی البریه لا
یعصی له فی البر و البحر

 

فصل 32، تعداد یاوران مهدی علیه السلام:
یعقوب بن نعیم می گوید: ابابصیر از امام صادق علیه السلام سؤال کرد: آیا امیرالمؤمنین علیه السلام همان گونه که از تعداد یاران حضرت مهدی علیه السلام خبر داشت از مکان و جایگاه آنها نیز باخبر بود.
حضرت علیه السلام فرمود: بله. به خدا قسم نام خودشان و پدرشان را تک تک و مکان آنها را می دانست.
به حضرت عرض کردم: علم امام حسن علیه السلام به امام حسین علیه السلام منتقل شد، آیا علم حضرت علیه السلام به شما منتقل شده است؟ امام صادق علیه السلام فرمود: روز جمعه بعد از نماز بیا.
روز جمعه زمان مقرر نزد امام رفتم و فرمود:‌ رفیقت که برای تو می نوشت کجاست؟ گفتم: کاری برای او پیش آمده بود، من هم سر وقت آمدم و دوست نداشتم دیر کنم.
حضرت به شخصی که در آنجا حضور داشت فرمود: بنویس بسم الله الرحمن الرحیم، این نوشته آن چیزی است که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به علی علیه السلام املاء کرد و نام و نشان یاوران حضرت قائم علیه السلام را- چه از بستر خواب به او علیه السلام پیوسته باشند و چه تا مکه آمده باشند و به او ملحق شوند- به او سپرده، این حادثه با شنیدن صدای آسمانی در سالی روی خواهد داد که مهدی علیه السلام ظهور خواهد کرد.
اینان فقها و حاکمان و انسانهای باشرافتند و مرابط و سیاحند (یاران حضرت مهدی علیه السلام را برمی شمرد) دو تاجری که از عانه به انطاکیه می روند.
یازده نفر به روم پناهنده می شوند، کسانی که در سراندیب اردو می زنند، از سمندر 4 نفر، کسی که از روی وسیله ی سواریش در ناپدید می شود، 2 نفر که از شعب به سندانیه می گریزند، کسی که از سقلیه کناره گیری می کند و در جستجوی حق برمی آید و اهل نخشب است، یک نفر از بلخ که از قبیله خود می گریزد و آن کسی که در سرخس با کتاب خدا بر نصاب احتجاج می کند.
این ها سیصد و سیزده نفرند، خداوند همه آنها را در یک شب جمعه در مکه گرد هم می آورد و صبح همه آنها در مسجدالحرام قرار دارند و وارد خیابان مکه می شوند و دنبال جایی برای سکونت می گردند، مکیان آنها را اصلاً نمی شناسند چون کاروانی برای حج یا عمره یا تجارت وارد شهر نشده است و به یکدیگر می گویند: عده ای غریبه امروز به مکه آمده اند که قبل از این نبوده اند نه اهل یک کشورند و نه از یک قبیله اند و نه خانواده و نه مرکبی به همراه دارند.
در این میان فردی از قبیله بنی مخزوم می آید و به آنها می گوید: دیشب خواب عجیب و غریبی دیده ام که مرا به هراس انداخته است.
به او می گویند:‌ بیا نزد مردی ثقفی برویم و تو خوابت را برای او تعریف کن.
پیش او می رود و خواب خود را برای او تعریف می کند:‌ در خواب دیدم پاره ابری از آسمان پایین آمد و همین طور از ارتفاعش کاسته می شد تا روی کعبه فرو نشست.
درون آن ابر ملخ هایی با بال های سبز بودند که از چپ و راست به پرواز درمی آمدند به هر شهری که می گذشتند آن را آتش می زدند و تمام دژها و قلعه ها را درهم می کوبیدند.
آن مرد ثقفی تعبیر می کند که امشب سپاهی آسمانی بر شما فرود می آید که یارای ایستادگی در مقابل آنها را ندارید.
مکیان می گویند: ما امروز حادثه عجیبی دیدیم و آن را برای او بیان نمودند، از آنجا برمی خیزند و می خواهند به آنها حمله کنند ولی به امر الهی دل هایشان پر از ترس و رعب می شود.
در جلسه ای که به همین منظور تشکیل داده اند به یکدیگر می گویند: ای قوم، درباره این گروه عجله نکنید. نه کار زشتی مرتکب شده اند و نه سلاحی به همراه خود آورده اند و نه خلافی را انجام داده اند.
شاید در میان آنها فردی از قبیله شما حضور داشته باشد اگر کار زشتی از آنها دیدید آن وقت می توانید آنها را بیرون کنید اما این ها گروهی دیندار به نظر می رسند، سیمایشان همچون صالحان است و آنها در حرم خداوندند که کسی نباید مورد تعرض قرار گیرد و یا به هراس افتد مگر این که کار زشتی را مرتکب شوند و این ها کاری که جنگیدن با آنها واجب شود انجام نداده اند.
آن مرد مخزومی که رئیس قوم است می گوید: مطمئن نیستم که این ها بی پشتیبان و بی ریشه باشند و اگر آنها به این جا بیایند می توان به تعداد آنها و قصدشان پی برد. آنها را بشمارید. هرچند تعداد آنها اندک است ولی در این شهر دارای جلال و عزتند. گمان نمی کنم تعبیر خواب این مرد درست نباشد.
گروهی می گویند: حتی اگر به همین تعداد، افرادی وارد شهر شوند مشکلی ایجاد نمی کنند چون نه سلاح به همراه دارند و نه پناهگاهی را می شناسند که به آن پناه ببرند. اگر سپاهی هم به سوی شما بیاید به راحتی نوشیدن آب آنها را شکست می دهید.
این گفت و گوها را تا رسیدن شب ادامه می دهند. با تاریک شدن هوا کم کم( پراکنده می شوند و در خانه هایشان) به خواب می روند و تا وقتی که قائم علیه السلام به پا می خیزد و یارانش چون فرزندان یک خانواده که صبح پراکنده و شب دوباره گرد هم جمع می شوند، دور هم جمع می شوند.
ابوبصیر می پرسد: آیا کسی دیگر به یاری حضرت نمی آید؟
فرمود: چرا ولی حضرت علیه السلام قیام خود را با اینان آغاز می کند که فقیهان و حاکمان و قاضیانی هستند که ظاهر و باطنشان یکی است و هیچ مسئله ای برای آنها مشکل و پیچیده نیست.
سماعه بن مهران از ابوبصیر نقل می کند: از امام صادق علیه السلام از یاوران حضرت قائم علیه السلام سؤال کردم و حضرت مرا از تعداد و محلشان مطلع کرد.
سال بعد دوباره نزد حضرت علیه السلام آمدم و به او گفتم: فدایت شوم، جریان مرابط و سیاح چیست؟ فرمود: مرابط مردی است اصفهانی از فرزندان دجال ها، بازگشت او هفت نکته را به همراه دارد که کسی غیر از او آن را نمی داند.
از شهرش خارج می شود و در کشورها و شهرها به سیاحت می پردازد و چون به دنبال حق می گردد به هر کس می رسد و او را در راه حق نمی بیند از او جدا می شود تا به شهر مرزی طرابزون که بین مرزهای اسلامی و رومی قرار گرفته است می رسد.
با فردی مسیحی برخورد می کند که می خواهد او را به امیرالمؤمنین علیه السلام برساند. شب را در همان شهر سپری می کند و او را به سوی امیرالمؤمنین می برد.
اما سیاح و گردشگری که در جستجوی حقیقت و اهل نخشب است، احادیث بسیاری را ضبط کرده و اختلافات را می شناسد. آنقدر به دنبال حقیقت می گردد تا نسبت به صاحب الزمان علیه السلام شناخت پیدا می کند و آنقدر به دنبال او می گردد تا او را می یابد.
آن که از یاران حضرت است و از خاندانش به اهواز می گریزد، در یکی از روستاهای اهواز ساکن می شود و تا زمان ظهور در آن می ماند. با هر که از مخالفین برخورد کند، با کتاب خدا علیه او استدلال و ولایت ما اهل بیت را اثبات می کند.
اما مردی که از دیگران کناره گرفته فردی است رومی الاصل و از روستایی بنام قونیه که به اعتقادات خود ایمان دارد تا خداوند منت بر او می نهد و امر(‌حضرت مهدی علیه السلام و ولایت) را به او می شناساند او هم ایمان می آورد و آن را نیکو پاس می دارد وارد سقلیه می شود و در آن به عبادت خدا می پردازد تا ندای آسمانی را می شنود و آن را اجابت می کند.
اما آن دو نفر که از شعب به سندانیه فرار می کنند دو نفرند، یکی از آنها اهل «کدر» ‌است دیگری اهل «حبابا» که به مکه رهسپار می شوند و به تجارت می پردازند و کار تجارتشان در مکانی بنام شعب بالا می گیرد. به آنجا می روند و مدتی در آن اقامت می گزینند.
زمانی که شعبیان آنها را می شناسند، به اذیّت و آزار آنها می پردازند و کارشان را کساد می کنند.
یکی از آنها به رفیقش می گوید: ای برادر در شهرمان اذیتمان کردند و سبب شدند از آنجا به مکه برویم و از آنجا به شعب بیاییم. فکر می کردیم این ها از مکیان کمتر ما را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد. می بینی که چه رفتاری با ما می کنند؟! بهتر است عازم دیار دیگری شویم تا خداوند عدلی دلپذیر و یا مرگی خوشایند نصیبمان کند. عازم « برقه» می شوند و از آنجا به سندانیه می روند و تا شب ظهور امام زمان علیه السلام در آن شهر سکنی می گزینند.
اما دو تاجری که راهی انطاکیه می شوند نام هایشان سلیم و سلم است و غلام عجمی بنام مسلم همراه خود دارند. همراه گروهی از تجّار به سمت انطاکیه به راه می افتند تا به چند میلی انطاکیه می رسند. زمانی که آن صدا را می شنوند در صدد جستجوی آن برمی آیند و گویی که همه چیز را به جز آن از یاد برده اند و اصلاً در فکر تجارت و کسب و کار نیستند.
دوستان تاجرشان وقتی گام در انطاکیه می گذارند به دنبال آنها به جستجو می پردازند ولی اثری و خبری از آنها بدست نمی آورند و به یکدیگر می گویند: آیا شهر و دیار و خانواده آنها را می شناسید؟ یکی از آنها جواب می دهد: بله ما می شناسیم.
آنها کالا و اموالی را که تا انطاکیه آورده اند، می فروشند و پول سود آن را برای خانواده آن دو نفر به شهر و دیارشان می آورند. هنوز شش ماه از این واقعه نمی گذرد که آن دو مرد به همراه پیش قراولان سپاه قائم علیه السلام وارد شهر خود می شوند.
اما آن دسته از یاران حضرت که قبل از ظهور به روم پناهنده می شوند، گروهی هستند که از اذیّت و آزار خانواده، همسایگان و حاکم جامعه به تنگ آمده اند و پس از مدتی تحمل به نزد پادشاه روم می روند و ماجرا و وقایعی را که اتفاق افتاده، برای او تعریف می کنند او هم به آنها امان می دهد و قسمتی از زمینهای قسطنطنیه را به آنها می بخشد. وقتی که شب ظهور فرا می رسد شبانه(از شهر) خارج می شوند. همسایگان و نزدیکان ‌آنها با فرا رسیدن روز بعد هرچه به دنبال آنها می گردند، اثری از آنها نمی یابند و خبری از آنها به دست نمی آورند. این خبر به گوش پادشاه روم می رسد. او هم دستور پیدا کردن آنها را می دهد و بر دروازه های شهر مأمورانی را می گمارد. ولی همه این اقدامات نتیجه ای در پی ندارد.
پادشاه از این موضوع ناراحت می شود و همسایه های آنها را فرا می خواند و به آنها خطاب می کند: شما به آنها امان دادید و اکنون شما مسئول بلایی هستید که بر سر آنها آمده است اگر خبری واضح و دقیق از آنها و مکانشان به دست نیاوردید شما را به قتل می رسانم. مردم آن منطقه توسط پادشاه به زندان می افتند گروهی کشته و عده ای مجروح می شوند آنها که باقی می مانند در ترس و هراس روزگار می گذرانند. تا اینکه به پادشاه خبر می دهند راهبی مسیحی طبق گفته خودش به بعضی از کسانی که با او رفت و آمد دارند گفته است که همه ی کتاب های (احتمالاً آسمانی ) را خوانده ام و به جز یک نفر یهودی در سرزمین بابل هیچ کسی این کتاب ها را نخوانده است.
به دستور پادشاه او را از صومعه اش احضار می کنند وقتی به دربار پادشاه می رسد به او می گوید: ای مرد گفته هایی در مورد تو شنیده ام و تو هم وضعیت الان مرا درک می کنی به من راست بگو اگر این(پناهندگان) کشته شده اند، به خاطر کشته شدنشان تمام همسایگانشان را حتی اگر وزیران و نزدیکان من در میان آنها باشند می کشم!
راهب به او می گوید: عجله نکن و به قومت تعدّی و ستم نکن چرا که آنها(پناهندگان) نه کشته شده اند نه مرده اند و نه اتفاق خاصّی برای آنها افتاده است بلکه در خفا و پنهانی از سرزمین پادشاه برای مشرف شدن به محضر پادشاه و سلطان بزرگی که انبیاء همیشه در مورد او بشارت و خبر می دادند به مکه رفته اند.
پادشاه می گوید وای بر تو چگونه به این علوم دست پیدا کردی و چطور بدانم که راست می گویی؟ او می گوید: ای پادشاه! من به جز کلام حق چیزی نمی گویم و من دارای علمی هستم که پانصد سال عالمی از عالم دیگر به ارث برده است.
پادشاه می گوید: اگر راست می گویی آن نوشته ها و کتاب ها را بیاور و به یکی از افراد مورد اعتماد و اطمینان خود دستور می دهد تا آنها را بیاورد و از روی متن کتاب برای او می خوانند در آن کتاب نام و ویژگی های حضرت قائم علیه السلام و اصحابشان و جایی که از آنجا آمده اند ذکر شده است. سپس می گوید: آنها کشور تو را نیز می گیرند پادشاه می گوید: وای بر تو، تا امروز کسی چنین خبری به من نداده بود.
راهب می گوید اگر نمی ترسیدم که با مخفی نمودن این موضوع گروهی از بی گناهان کشته شوند، آنها را کتمان و پنهان می کردم تا پادشاه آنها را به چشم خود ببیند.
آنگاه سلطان روم از او می پرسد: آیا اطمینان داری که من با او مواجه می شوم؟ راهب پاسخ می دهد: بلی، تا پایان همین سال مرکب های سواری او( پادشاه ملتها) در وسط کشورت به تاخت و تاز می پردازند و آنها( آن پناهندگان گم شده) راهنمای حضرت خواهند بود.
پادشاه می گوید: ‌باید کسی را روانه کنم و نامه ای به او بدهم( تا ضمن تحویل) نامه خبری از او برایم بیاورد.
راهب می گوید: تو همان کسی هستی که تسلیم او می شوی و چاره ای جز این نداری و پس از مرگت یکی از یاران او بر جنازه ات نماز می خواند. اما کسانی که به سراندیب و سمندار می روند 4 نفر از اهالی فارسند که با سیر و سفر به تجارت می پردازند و تا زمانی که آن صدای آسمانی را می شنوند در آن دو منطقه ساکن می شوند و بعد از شنیدن آن صدا به یاری آن برمی خیزند.
اما آن کسی که از روی مرکبش در سلاهط ناپدید می شود، یهودی است اصفهانی، نیمه شب از سلاهط در دریا به سمت ایله می رود و صدای آسمانی را می شنود، در ساحل از کشتی به زمینی که از آهن سخت تر و از ابریشم و حریر نرم تر است پیاده می شود. اهل مکه فریاد می زنند: سوار شوید که همین شخص سرور و آقای شماست! آن مرد به سوی آنها باز می گردد و می گوید: مشکلی ندارم و مردم نیز همگی در مکه از دستورات من تخلف نخواهند کرد.
امام صادق علیه السلام در پایان فرمایشات خود فرمود: این گروه اصحاب امام زمان علیه السلام حکومت را در دست خواهند گرفت و حاکمان زمین خواهند شد.

فصل 33، طویله ای میان دو خانه:
در کتاب ابی الغراء که از مجموعه کتاب های اصول شیعیان است از منصور بن حازم روایتی نقل شده که از امام صادق علیه السلام در مورد طویله و اصطبل میان دو خانه سؤال کرد. حضرت علیه السلام با تردید فرمود: حضرت علی علیه السلام طویله را از آن خانه ای دانسته است که طویله به آن خانه اتّصال داشته و به آن بسته شده باشد.

فصل 34، هشدار امام حسن علیه السلام به عمروعاص:
در کتاب المجموع از عوانه نقل شده است: ‌به امام حسن علیه السلام خبر دادند که عمروبن عاص بر روی منبر(رسمی) مصر از علی علیه السلام بدگویی می کند؛ امام حسن علیه السلام نامه ای به این مضمون به او نوشتند: از حسن علی به عمروبن عاص:
اما بعد به من خبر داده اند که بر فراز منبر مصر با شیطنت و سرکشی فرعونیان و زینت قارونیان بالا می روی و از بعضی اشخاص به ویژه ابوجهل به بزرگی یاد می کنی و از علی علیه السلام به بدی یاد می کنی؟! به جانم سوگند که زه بر غیر کمانت انداختی( مثلی است مشهور در میان عربها) و تیرت به هدف اصابت نکرد( به مقصود خود نرسیدی) و مثل تو مثل آن کسی است که سنگ سیاه و (صاف) یکدستی را بی ارزش می شمارد و حال آنکه این طور نیست. بر حیوان چموشی سوار شدی و از گردنه ی مشکل پرپیچ و خم بالا رفتی و همچون آن کسی بودی که برای کشته شدن به دنبال چاقویی می گردد( و تیشه به ریشه ی خود می زند) ای پسر قصّاب قریش! تو نه سهمی از اشعار و چکامه های ستایش آمیز در مورد بزرگی قریش داری و نه از آستانه مجد و عظمت آنها بهره ای به تو رسیده است و نه می توانی پیکانی را بر تن آنها فرو بری. فکر نمی کنم تو چیزی بیشتر از جایگاه پستت و تبار و نژاد ناپاکت و جان خوار و فرومایه ات که باطل را بر حق ترجیح می دهد و به شکم بارگی و حیف و میل چیزهای پوچ و بی مقدار دنیا راضی و خشنود است، بهره ای برده باشی! خداوند بر تو خشم گرفته است و مژده باد غضب الهی و عذاب دردناکش بر تو و سزای اعمالی که آنها را اندوختی و خداوند بر بندگانش هیچ ستمی نمی کند.

فصل 35، داوری و قضاوت عمربن عبدالعزیز:
در کتاب المجموع آمده است: عمربن عبدالعزیز در قصر خود بر جای خود تکیه زده بود. در آن حال دربان او، زنی قدبلند که آثار خون و جراحت بر روی او مشخص بود و دو مرد همراه آن زن را به نزدش آورد.
این سه نفر همراه خود نامه ای از میمون بن مهران داشتند که به عمر چنین نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم از میمون بن مهران به عمربن عبدالعزیز: امیرالمؤمنین سلام علیک و رحمه الله و برکاته اما بعد؛ حادثه عجیبی رخ داده است که سینه هایمان را تنگ کرده و فکر و عقلمان هم راه حلی برای آن نیافته است لذا ما از حلّ و فصل این قضیه بدست خودمان صرف نظر کرده ایم و حلّ آن را به عهده ی خبره این مسئله وا می گذاریم زیرا خداوند عزوجل می فرماید:«وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلَى أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ»(7)؛ اگر قضاوت را بر عهده پیامبر و اولی الامر وامی گذاشتند آنهایی که حکم آن را استخراج و استنباط می کردند آن را می دانستند. از این دو مرد یکی پدر این زن و دیگری شوهر اوست.
پدر او گمان کرده است که شوهر دخترش بر سر اینکه علی بن ابی طالب علیه السلام بهترین فرد این امت و سزاوارترین مسلمان نسبت به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است قسم خورده زنش را طلاق دهد.
پدر این زن گمان می کند که دخترش بر دامادش حرام شده است چون در اعتقاد و آیین او این زن چون مادر او شده است. این مرد به پدر زنش می گوید: دروغ می گویی و مرتکب گناه می شوی، زیرا سوگند من درست بوده است و سخنم بر حق است و برخلاف میل و خواسته تو این زن، همسر من است. برای قضاوت در این باره نزد من آمدند.
عمربن عبدالعزیز از شوهر آن زن درباره قسم او پرسید، آن را تأیید کرد و گفت: من قسم خورده ام علی علیه السلام بهترین فرد این امت است و او سزاوارترین آنها به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است( و گفته ام صحیح است) حال هر که (حق ) علی را بشناسد، شناخته است و البته هر که بخواهد می تواند آن را انکار کند و هر که به آن خشنود است از صمیم قلب به آن راضی است و هر کس هم که از این موضوع( می خواهد) خشمگین باشد، غضبناک باشد.
هنگامی که مردم این حرف را شنیدند جمع شدند، اگر زبان های این مردم با هم یکی باشد( در ظاهر یک رأی داشته باشند) اما در باطن خود هر کدام عقیده متفاوت دارند. ای امیرالمؤمنین! تو از اختلاف مردم بر سر هواهای نفسانیشان آگاهی و شتاب آنها را برای فتنه انگیزی می دانی. ما از حکم دادن در این مسأله سر باز زدیم و تو با آن چیزهایی که خداوند به تو عنایت کرده است این مسأله را حل کن. هیچ یک از طرفین دعوا زن را رها نمی کند. پدرش قسم خورده تا این زن با شوهرش نباشد و شوهرش هم قسم خورده حتی اگر سرش هم برود از او جدا نشود مگر این که قاضی ای که نشود حکم او را رد کرد و با قضاوت او مخالفت کرد، در این مسأله حکم کند( بنابراین) ما هم این مسأله را به تو واگذار کردیم. خداوند توفیقات نیکو به تو عنایت کند و تو را هدایت نماید.

 

اذا ما المشکلات وردن یوماً
فحارت من تأملها العیون

وضاق القوم ذرعاً عن نباها
فانت لها اباحفص امین

لتوضحها فانت بها علیم
و ربک بالقضاء بها مبین

لانک قد حومت العلم طراً
و حکمت التجارب و الفنون

و فضلک الاله علی الرعایا
فحظک فیهم الحظ الشمین

راوی می گوید: در این مجلس سران سرشناس بنی امیه و قریش حضور داشتند. عمر به پدر این زن خطاب کرد و گفت: تو چه می گویی ای شیخ؟ او گفت: ای امیرالمؤمنین! این مرد شوهر دخترم است و من به بهترین نحو دخترم را به خانه بخت فرستادم تا از خوبی ها و حسن این زن استفاده کند و بهره برد و امید داشتم که این کار به مصلحت او باشد تا اینکه قسمی به دروغ خورد و بعد دوباره خواست با دخترم زندگی مشترکی داشته باشد.
عمر به پدر زن گفت: اگر با این سوگند همسرش را طلاق نداده باشد پس چگونه سوگند خورده است؟ آن پیرمرد جواب داد سبحان الله، با وجود پیری و این مقدار دانشی که از آن بهره مندم سوگند این مرد آن قدر کذب و بطلانش واضح است که در آن هیچ شکی ندارم! چون او فکر می کند علی علیه السلام بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از همه مسلمانان بهتر است و گفته است در صورت دروغ بودن قسمم در این مورد، من زنم را سه طلاقه کرده ام.
عمر رو به شوهر زن کرد و گفت: آیا همین گونه که می گوید قسم خوردی؟ او گفت: آری. زمانی که کلمه آری را بر زبان جاری کرد کسانی که در مجلس حاضر بودند پریشان شدند و جو مجلس از حالت عادی خارج شد. امویان با چشمانی پر از خشم و غضب به او نگاه کردند ولی چیزی بر زبان نراندند و هم به صورت عمر نگاه کردند (تا ببینند او چه می کند) عمر سرش را پایین انداخته بود و انگشت دستش را بر روی زمین حرکت می داد. همه ساکت و منتظر بودند تا او چه می گوید. عمر سرش را بالا آورد و این اشعار را خواند:

اذا ولی الحکومه بین قوم
اصاب الحق و الشمس السدادا

و ما خیر الامام اذا تعدی
خلاف الحق و اجتنب الرشادا

و به کسانی که آنجا نشسته بودند خطاب کرد و گفت: نظرتان را در مورد قسم این مرد بگویید؟ همگی ساکت شدند. دوباره گفت: بگویید! یک نفر از امویان بلند شد و گفت: ‌این مسئله در مورد ناموس و زندگی زناشویی است و رأی و نظر ما در این باره درست نیست ولی تو با نظرات آنها( شیعیان) آشنایی و چه به نفع آنها و چه به ضدّ آنها حکم کنی مورد اعتمادی.
عمر به او گفت رأیت را بگو، چون سخن تا زمانی که حقی را باطل و باطلی را حق جلوه ندهد آزاد است. او گفت من در این مورد حرفی نمی زنم. عمر نگاهی به یکی از فرزندان عقیل ابی طالب انداخت و به او گفت: نظر تو در مورد قسم این مرد چیست؟ از این فرصت استفاده کن و رأیت را بگو. او گفت ای امیرالمؤمنین! اگر کلام مرا در این مورد قبول خواهی کرد و اجازه گفتن را به من می دهی، نظرم را می گویم، در غیر این صورت اگر سکوت پیشه کنم برای من دردسر کمتری دارد و دوستی ما هم پابرجا خواهد ماند.
عمر گفت: نظرت را بگو و من هم نظر تو را خواهم پذیرفت و آن را به اجرا درخواهم آورد. با گفتن این کلام بنی امیه به عنوان اعتراض گفتند: اگر قضاوت را به غیر از ما که از گوشت و خون تو هستیم و خویشاوندی نزدیک با تو داریم واگذار کنی، شرط انصاف را رعایت نکردی! عمر به آنها خطاب کرد: ساکت شوید که شما این کار را نمی توانید انجام دهید. قبلاً هم اگر نظری می دادید نظر درستی نبود و باعث حل و فصل قضیه نمی شد.
آنها گفتند: نه آن گونه که با این فرزند عقیل رفتار کردی با ما رفتار کردی و نه ما را مانند او داور قراردادی! عمر گفت: او می تواند قضاوت کند و شما در این کار اشتباه می کنید و او می تواند حکمی را‌( بر طبق شریعت) صادر کند و شما نمی توانید و او دانا و روشن است و شما کور و نابینا(جاهلید) گناه من چیست؟ واقعاً جای تعجب است آیا چیزی که او می داند شما نیز می دانید؟ جواب دادند: خیر نمی دانیم.
او گفت: اما این فرزند عقیل آن را می داند و آن را حل می کند. به او خطاب کرد نظرت چه شد! ابن عقیل جواب داد: آری ای امیرالمؤمنان! مثل آنها همان است که می گوید:

دعیتم الی امر فلما عجزتم
تناوله من لا یداخله عجز

فلما رأیتم ذاک ابدت نفوسکم
نداما و هل یغنی من الحذر الحرز

عمر به او گفت احسنت درست گفتی. رأیت را بگو و پاسخ بده! او گفت: ای امیرالمؤمنان! قسمش صحیح است و زن را هم طلاق نداده است! عمر گفت: این را من هم می دانم( دلیلت چیست؟)او گفت: تو را به خدا قسم می دهم ای امیرالمؤمنین آیا نشنیده ای که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به فاطمه علیها السلام وقتی در خانه ی او بود چه گفت؟ به او فرمود چه شده است ای فرزندم؟ فاطمه پاسخ داد: کسالت دارم ای پدر.
در آن هنگام علی علیه السلام برای انجام یکی از کارهای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به بیرون خانه رفته بود.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به ایشان فرمود: آیا چیزی دوست داری( تا برایت بیاورم)؟ فاطمه علیها السلام گفت: دوست دارم مقداری انگور بخورم ولی می دانم که فصل انگور گذشته است و انگور کمیاب است.
او صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: خداوند می تواند برایمان به همراه بهترین و برترین امتم انگور فراهم آورد و بیاورد. در این حین علی علیه السلام در خانه را زد. زمانی که در را باز کرد و مشاهده کرد که چیزی در دست دارد و گوشه ردای خود را بر روی آن انداخته است.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود: ‌علی! چه به همراه داری؟ علی علیه السلام جواب داد انگور( آورده ام) و آن را برای فاطمه خریده ام. پیامبر فرمود: الله اکبر الله اکبر خداوندا همانگونه که با آمدن علی به همراه آن چه که آن را می خواستیم ما را خوشحال کردی این (انگور) را موجب شفای دخترم قرار ده! و به دخترش فرمود: دختر عزیزم با نام خدا از این بخور. فاطمه از آن تناول کرد. هنوز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از خانه خارج نشده بود که کسالت او (علیها السلام) کمتر شد و بعد از مدتی کاملاً برطرف شد. عمر گفت: راست می گویی و نیکو سخن گفتی. گواهی می دهم که این حدیث را شنیده ام و آن را حفظ کرده ام. ای مرد! دست زنت را بگیر و اگر پدر این زن به تو تعرضی کرد او را از خودت بران و نگذار کارش را بکند.
ای فرزندان عبدمناف! به خدا قسم این طور نیست که ما آن چه را بقیه می دانند ندانیم و در دین خود کور و نابینا نیستیم ولی همان طور که می گوید:

تصدیت الدنیا رجالاً بفخها
فلم یدرکوا خیراً بل الستقبحوا الشرا

واعماهم حب الهوی و أصّمهم
فلم یدرکوا الا الخساره و الوزرا

راوی می گوید: گویا که در دهان بنی امیه سنگ گذاشته بودند( و هیچ سخنی نتوانستند بگویند) و آن مرد زنش را همراه خودش برد. عمر به میمون بن مهران نامه ای نوشت: سلام علیک، خدای را که به جز او خدایی نیست حمد و سپاس می گویم. اما بعد( نامه ات به دستم رسید) و حرفت را فهمیدم و مرد و زن هم به پیش من آمدند خداوند قسم او را راست می شمارد و پیوند ازدواجشان را پابرجا و استوار قرار داد تو نیز به این حکم یقین داشته باش و بر اساس آن عمل کن. والسلام و علیک و رحمه الله و برکاته.

فصل 36، شعری در ستایش ابراهیم بن عبدالله:
در کتاب المجموع شعری در مدح ابراهیم بن عبدالله بن حسن حسن علیهم السلام آمده است:

 

أقول لبسام علیه جلاله
غذا أریحیا عاشقا للمکارم

من الفاطمیین الدعاه الی الهدی
سراج لعین أو سرور لعالم

اذا بلغ الرأی لمشورث فاستعن
برأی صدیق او اشاره خازم

و لا تجعل الشوری علیک غضاضته
فان الخوافی قوه للقوادم

و ما خیر کف أمک الغل اختها
و ما خیر سیف لم یؤید بقائم

و خل الهوینا للضعیف و لا تکن
نؤما فان الخرم لیس بنائم

و خارب اذا لم تعط الا ظلاته
شبا الحرب خیر من قبول المظالم

وادن علی اقربی المقرب نفسه
و لا تشهد الشوری امرء غیرکاتم

فانک التستطرد الهم بالمنی
ولا تبلغ العلیا بغیر مکارم

 

فصل 37، شعر ابوسفیان در ستایش علی علیه السلام:
در کتاب المجموع آمده است که ابوسفیان به خانه علی علیه السلام آمد و این شعر را خواند:

 

بنی هاشم لا تطمعوا الناس فیکم
فلیس لها الا ابوحسن علی

سپس گفت: به خدا سوگند اگر بخواهید می توانم این جا را از نیرو و لشکر پر کنم.

فصل 38، حکایت چند فرزند:
زنی با چهار بار وضع حمل بیست بچه به دنیا آورد و همه آنها زنده ماندند و همچنین زن دیگری بچه اش را در هفت ماهگی وضع حمل کرد و بعد از دو ماه بچه ای دیگر بدنیا آورد. زن دیگری از یک مرد سیاه حبشی دختر سفیدپوستی به دنیا آورد. آن دختر وقتی با مرد سفیدپوستی ازدواج کرد بچه سیاه پوستی از او به دنیا آورد که کاملاً شبیه به پدربزرگ( سیاه) خود بود. همچنین نقل شده است:‌ فضل بن ربیع، عبدالله، یحیی و عباس هر چهارنفرشان در یک وضع حمل مادرشان متولد شده اند.

فصل 39، چند موضوع پراکنده:
از امام صادق علیه السلام در کتاب المجموع روایتی نقل شده است: 20 روز دوستی باعث خویشاوندی می شود. ابن طاووس می گوید: ما از امام صادق علیه السلام روایت کرده ایم که یک روز دوستی و مودت صمیمیت است و دوستی یک ماهه خویشاوندی است و دوستی یک ساله( در حکم) رحم است کسی که رابطه خود را با او قطع کند خداوند رابطه خود را با او قطع می کند و اگر کسی با او رابطه برقرار کند، با خداوند رابطه برقرار کرده است.
همچنین آورده است، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از دختر صلت خواستگاری کردند، این ماجرا وقتی به گوش او رسید از خوشحالی بر زمین افتاد و جان داد.
در مجموع آمده است:

 

فلا عجب للاسد ان ظفرت بها
کلاب الاعادی من فضیح و اعجم

فحربه وحشی سقت حمزه الردی
و موت علی فی حسام ابن ملجم

 

فصل 40، گفت و گوی ابوحنیفه با یکی از شیعیان:
در المجموع آمده است: هارون الرشید، حسن بن اسماعیل را به جرم شیعه بودنش زندانی کرد. ابوحنیفه یکی دیگر از عالمان دینی فتوی داد: با این اعتقاد خون او هدر و قتلش جایز است. او را از زندان خارج کردند و به دربار هارون آوردند در حالیکه ابوحنیفه را نیز آورده بودند. به او گفت: چه کسی بعد از پیامبرمان صلی الله علیه و آله و سلم بهترین این امت است؟ او گفت: علی بن عباس بن عبدالمطلب. به او گفت: وای بر تو! آیا دیوانه شده ای؟ آیا عباس فرزندی به نام علی داشت؟ جواب داد: آری خداوند در کتابش عمو را پدر نامیده است و آیه ای را که فرزندان یعقوب می گویند خدای تو و پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق را می پرستیم را خواند:« نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبَائِکَ إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْمَاعِیلَ وَ إِسْحَاقَ»(8) در حالی که اسماعیل پدر یعقوب نبود. در قرآن حتی خاله نیز مادر نامیده شده است:«وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ»(9)؛ پدر و مادرش را بر روی تخت برد و می دانیم که آن دو نفر یعقوب و خاله اش بود چون مادر یوسف قبلاً مرده بود. ای هارون! علی علیه السلام نیز چنین است، حال چه تو او را بهترین مسلمان بدانی و چه ندانی!
ابوحنیفه گفت: نظر شما در مورد حسن و حسین چیست؟ آیا آنها پسران رسول خدایند در حالیکه قرآن می گوید:«مَا کَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِکُمْ»(10)؛ محمد پدر هیچ یک از مردان شما نیست. حسن بن اسماعیل جواب داد: آری زید پسر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود و پدر هیچ از مردان( غریبه) نبود و با این وجود پدر فرزندان دخترش است. همان طور که خداوند نسبت عیسی بن مریم را به ابراهیم نسبت می دهد و او را از فرزندان او قرار می دهد:«وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَیْمَانَ وَ أَیُّوبَ وَ یُوسُفَ وَ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ‌ وَ زَکَرِیَّا وَ یَحْیَى وَ عِیسَى وَ إِلْیَاسَ کُلٌّ مِنَ الصَّالِحِینَ‌»(11)؛ از فرزندان(ابراهیم) داوود و عیسی. همچنین پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هر نبی ای فرزندانی دارد و فرزندان من از نسل علی اند.
ابوحنیفه پرسید: چرا علی علیه السلام با عباس نزد ابوبکر برای رسیدگی به شکایتشان رفتند و حق با کدامشان بود؟ او جواب داد: تو در مورد آن دو فرشته ای که نزد داوود برای شکایت رفتند چه می گویی؟ کدام یک بر حق و کدام یک بر باطل بود؟ ابوحنیفه گفت: هر دوی آنها بر حق بودند ولی آن مسأله به علت یادآوری نکته ای به داوود علیه السلام بود. حسن گفت دعوای (علی علیه السلام و عباس) نیز همین گونه بود. هارون الرشید لبخندی زد و گفت: خدا یاور آن کسی نباشد که به تو نسبت کفر داده است.

پی‌نوشت‌ها:

1.انفال(8)آیه 51.
2.نور(24)، آیه 39.
3.قیامت(75)، آیه 36.
4. نبا(78)آیه 17.
5.انفال(8)آیه 75.
6.یونس(10)، آیه 88.
7.نساء(4)،‌ آیه 83.
8. بقره(2)، آیه 133.
9. یوسف(12)، آیه 100.
10.احزاب(33)، آیه 40.
11. انعام(6)، آیه های 84 و 85.

منبع مقاله : ابن طاووس، علی بن موسی؛ (1387)، فتنه ها و مصیبت ها در زمان ظهور حضرت مهدی(عج)= الملاحم و الفتن فی ظهور الغائب المنتظر(عج)، محمدهادی هدایت، تهران، سفیر صبح، چاپ اول.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید