مقالات مربوط به زندگی گهربار حضرت زینب سلام الله علیها را میتوانید اینجا مطالعه کنید(لطفا کلیک کنید)
سالهاست که خستگی فراق شانه هایش را می آزارد، روزهای بدون او برایش سال هایی سخت و ملال انگیز است. از بودنش آموخته بود که صبور باشد و سربلند و او براستی به صبر و سربلندی سرآمد بود !سالها بود که یاد گرفته و یاد می داد که عشق، از خود گذشتن و به محبوب رسیدن است ؛
امّا دیگر توان او چونان سو سوی روشن شمعی، رو به خاموشی بود و جان خسته اش را به آرامشی ابدی امیدوار می کرد؛ غمها و فراق ها برایش چونان زخمهای مزمنی شده بود که دیگر امید التیام نداشت ؛ او در این دوستی صادقانه سوختن و ساختن را انتخاب کرده بود و حال دیگر ماندن و انتظار پریدن و رهایی، خوب می دانست که بار امانتی که به دوش دارد چند منزل دیگر به مقصد خواهد رسید امّا آیا زانوان خسته او تاب گذشتن و رسیدن را دارد.
نه، تنها از رکاب اسب؛ دلیری مردان و محافظت پسران دیگری چیزی جز خاطره تلخ جدایی نمانده بود؛ بلکه دیگر کسی نبود که حتی زیر شانه های خسته او را بگیرد و برایش سنگ صبوری باشد که با گفتن دردهای بی پایانش قدری آرام شود؛ چه می گویم؟ سنگ صبور؟ او آه که می کشید گویا هستی بر او و برای او می گریستند! و ستونهای زمین از مظلومیت و تنهائیش برخود می لرزیدند؛ زمین زیر پاهایش شرمنده او و آسمان بالای سرش مشتاق آمدن او؛ چون نگاه به آسمان می کرد، تمام ستارگان در دیدگانش نمودار می شدند! و چون سر به زمین پائین می آورد، ستارهها از چشمانش فرو می ریخت؛ چنان خمیده و ملول شده بود که گویی از ابتدا این گونه به دنیا آمده است. می دانست که امشب شب آخری است که میهمان این میزبان نامهربان است. دنیایی که تا همیشه خودش و هر آنچه در اوست، شرمسار استقامت بی انتهای زینب باقی خواهد ماند. او جایی خواهد رفت که دلگیری حتی برای لحظه ای بین او و عزیزتر از جانش نباشد، تولدی دوباره که اینبار به جای چشمان پر از اشک عزیزانش که در بدو ورودش به دنیا، استقبالش کرد، نگاه پر از تأیید و تشویق از سربلندی در امتحانی بی نظیر او را بدرقه می کند. و مشتاق اوست جنتی بی فراق، شهدهای شیرین دیدار که تا همیشه کام او را حلاوت می بخشد. همیشه با حسین بودن، شاید این پاداش صبر اوست.
تو فرزندانت را در راه امامت هدیه کنی و شرط ازدواج با همسرت را همراهی با امام خود قرار دهی ! اما من در اندیشه زیستن برای دنیا و بودن و ماندن در همین عالم پست و ظواهر بی ارزشش باشم ؟
الگوی یاس بانوانِ لاله مذهب
سروقامتی سایه گستر
تو هستی آینه ی تمام نمای امیر و سرور مومنان
با تو می شود پیام عبودیت را از اباعبدالله (پدر بندگان و بندگی خداوند) کامل یافت
تو آیینه باشی و نتوان پدر را در تو دریابید ؟!
تو پیام رسان باشی و من از دیگران پیام طلب کنم ؟!
تو الگو باشی و من نمونه ی زیستنم را در غیر تو جستجو نمایم ؟
تو کوه صبر باشی و من نگاهم به بی صبرانی باشد که ادعای اسوه بودن دارند ؟!
تو فرمانبردار امام خویش باشی و من غافل از امام حاضر و حیّ خود باشم ؟ چگونه الگوی اطاعت از امامم را از تو درنیافتم !؟
تو غافله سالار باشی و مطیع ؟ اما من در ارزوی غافله سالاری و مطاع بودن باشم !
تو فرزندانت را در راه امامت هدیه کنی و شرط ازدواج با همسرت را همراهی با امام خود قرار دهی ! اما من در اندیشه زیستن برای دنیا و بودن و ماندن در همین عالم پست و ظواهر بی ارزشش باشم ؟
تو تنها باشی و من به یاریِ پیام رسانی ات نیایم !؟ تنها و استوار بمانی و من از تنهایی در این روزگار زودگذر بنالم ؟
نمی دانم چگونه ؟
اما یاری ام کن !
تو خود بهتر می دانی چگونه به فریادم برسی
کمکم کن تا تو را الگوی زیستنم بدارم و بدانم
یاری ام کن تا چنان باشم که با امام خویش بودی
بشناسمش
او را بباورم
به دنبالش حرکت کنم
فرمانش را اطاعت کنم
و برای یاری اش به پا خیزم
آخر تو که هستی که هر کس دردی داردتورا صدا میزند ؟ مگر تو چه قدر توان در زانوانت ذخیره داری که هر که از راه مانده است ودیگر قوتی در زانوانش نمانده از تو استمداد می جوید ؟مگر خانه قلبت برای داغ، چقدر جا دارد که هر لحظه خبری تفدیده ترش کند ؟ آخر با این لبان تشنه و درون گرسنه، چقدر باید تا انتهای این بیابان را برای نوگلی آزرده بدوی؟!
آسمان حیران سینه آسمانی تو شده اند. اهل ملکوتی، انگشت به دهان لحظه لحظه، رفتار خدا گونه تورا می پایند.
آخر مگر تو که هستی که همه این زنان و کودکان غمدیده و رنجور،فقط نام تو را به زبان می آورند حتی ولّی خدا؟! حکم پیامبری را در سینه ات، عفت و پاکدامنی زهرایی را در قلبت، زبان گویا و پر صلابت حیدری را در دهانت، سیاست و پایداری و شجاعت حسنین را در چشمت نگاه داشتهای و بی پروا وبی وقفه به مبارزه ادامه می دهی.
سرباز بی چون وچرای خورشید، پرستار بی وقفه کاروان نور، پدر و مادر و برادر و خواهر و همه کس این یتیمان، عمه جان زینب، کجایی ؟ باز کودکی از کاروان جا مانده است، باز بانویی از شدت گرما و عطش، زیر آوار آفتاب غش کرده است. باز یتیمی خواب آشفتهای دیده و بهانه پدر می گیرد. باز بانوی بارداری از شدت غم و سختی، امانت خود بی موقع را بر زمین نهاده است. عمه جان کجایی که حال برادر زاده ات دوباره دگر گون است. دوباره کودکی، خواستهای داشته و دارند جوابش را با تازیانه می دهد، عمه بیا و مثل همیشه تن نهیفت را سپر بلا کن. عمه بیاو برای سومین روز، سهم اندک غذایت را بین بچه ها تقسیم کن. عمه بیا تا نگاه استوارت، شدت غم را از چهره ها بزداید، گرما بدهد به دلها. عمه بیاتا از آبشار وجودت همه را سیراب کنی در این عطشناک بیابان. اگر نبودی تو عمه چه بر سر ما می آمد. اگر نبودی چه کسی می تواند دنباله این کهکشان را تا عمق ظلمت این خاک تیره، بکشاند. اگر نبودی تو عمه چه بر سر دنیا می امد ؟!
اگر نبودی تو، اگر نبودی ؟!
« نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد اوکرد »
از آنروزی که کوله بار سفر به دوش گرفت و به گام های مهربان ولی مظلوم برادرش اقتدا می کرد، از آن روزی که پا جای پای او گذاشت و در پی حج و سرزمین وحی، سر از صحرای خونخوار طف در آورد، از همان روز محنت های بی پایان او آغاز شد… آه ! اما شاید نه… قدری پیشتر بود که پیش چشمان صبورش، پاره های جگر صبر که از مار خانگی زخم خورده بود، چون گدازه های آتشفشان از گلو فرو ریخت. آیا زینب از ان روز به استقبال مصائب رفت ؟ یا نه… از آن هنگام که تمام بیعت های شکستنی حسن مجتبی را رها کردند و اطراف کیسه ها یزر و سفره های رنگین ظلم جمع شدند ؟
یا از انهنگام که وصی پیغمبر خدا در خانه نشست و سکوت کرد تا مثله شدن قرآن و اسلام را با خار در چشم نظاره کند و سرانجام با طاقت از کف رفته، در محراب غرق به خون رمضان، به آغوش رستگاری بشتابد ؟ و یا نه…
آه زینب ! نام صبور تو مگر از کجا آمده ؟ اهل کجاست که هر لحظه و هر جا شنیدنش لرزه بر اندام ستم می افکند و رعشه به زانوان عشق و شکیب ؟ چگونه است که نام صبورتو را شرمنده و خجل، به کنج عزلت می راند و عفت و حیا را ردس می دهد و آغوش به روی تمام داغداران و بی کسان عالم می گشاید ؟ نامت، سلاله صبری است که نسب از خون هتی شهید و اسیران عاشق دارد. نامت قصیده بلندی است که تمام تداوم تاریخ آزادگی را ضمانت میکند و اهنگ کوبنده اش در تمام سکوت های رذیلانه ازل تا ابد روزگار، طنین می افکند.
صبر به نام تو تکیه می کند. ایمان و ستم سوزی، از پس نام تو سر بر می آورد. مهر و عطوفت شکست نا پذیر هر صبح با اذن تو سر از خواب بر می کند و در رگ های هستی جاری می شود.
آه، نامت پیامبر یک تنه استقامت است… نامی که تنها با چهار حرف عاشقانه و دل انگیز، طولانی ترین خطبه ها و خطابه های ایستادگی را تلاوت می کند.
آه زینب ! الفبای رشادت ف بیش از چهار حرف ندارد؛همان چهار حرف آزاده و مشهور که یکدیگر را در آغوش گرفته اند تا تو را به گوش عالم برسانند.
آه ستاره ها ی روشن، از سر راه کنار بروید ! ابرهای شبانه آسمان را خلوت کنید ! فرشتگان مقرب، در را به روی مهمان بزرگی که در راه است بگشایید ! امشب پرستوی خستهای به آغوش خدا می آید تا تمام سالهای رنج وسوگ عمرش را در آغوش پروردگار بیاساید و خستگی در کند.
او خسته است؛ روی برتافته از تمام اهالی زمین با گیسوان سپید رنجیده و گونه های تاول از اشک می آید. چادر سوگ سیاهش را از او بگیرید و لباس سپید عافیت بر تنش کنید. به او پایان تمام محنت هارا مژده دهید و به آغوش محبوب یگانه اش بسپارید. دیگر برایش بس است سوگواری این همه سال.
زینب؛ لحظهای بایست 1 دنیای پس از بی تو، طاقت وشکیب را از کدام آغوش گشوده وام بگیرد؟ دستی بر سر آشفته روزگار بکش تا اندکی از صبر خود را در جانش به ودیعت بگذاری.
برای بعد از این زمین دعا کن؛ برای روزگاران پر فتنهای که در راهند و مردمان را تک و تنها به باد معصیت می گیرند، برای خستگی های زمانه دعا کن زینب !
آه اگر ذرهای از صبر تو را داشتیم….!
به یکباره توفان دردها بر جانت پیچید و سیل اندوه، خانه دلت را ویران ساخت.
خواستی به عادت گذشته، علی اکبر علیه السلام را صدا بزنی تا دست در کمرش اندازی و از جا برخیزی، اما سوزش عجیبی در پهلویت احساس کردی؛ مثل همان وقتی که حسین علیه السلام ، نیزه را از پهلوی علی اکبر علیه السلام بیرون کشید.
خواستی مثل همیشه سر بر سینه قاسم علیه السلام بگذاری و با صدای قلبش آرام شوی، اما تیر دردی از قفس سینه ات رها شد؛ مثل همان وقتی که حسین علیه السلام ، تیرهای شکسته را از سینه بی سپر قاسم بیرون کشید و تو احساس کردی در تصویر آن پدر و این پسر چه شباهت غریبی است.
خواستی طبق قول و قرارتان به بازوی حیدری عباس علیه السلام تکیه بزنی و قد راست کنی، اما دست امیدت از دامان اجابت قطع شد؛ مثل همان وقتی که حسین علیه السلام ، دستان بریده عباس را به آب سپرد تا کسی نگوید که عباس علیه السلام دست خالی بازگشت.
خواستی به قاموس همه مادران دنیا، از قد رعنای پسرانت، عصای پیری برگیری؛ اما دیدی برای قد خمیدگی ات به جز دیوار، دستگیری نیست؛ مثل همان وقتی که با دیدن قامت خمیده حسین علیه السلام زیر بار جنازه های پسرانت دست به عمود خیمه گرفتی و در آغوش چادر خویش گریستی.
خواستی به شیوه تمام انسان های محتضر که آشنایان خویش را می طلبید، کسی را صدا بزنی؛ اما دیدی که زخم غربت سر بازکرده و درد بی کسی بر جانت چنبره زده است؛ مثل همان وقتی که بر بالای گودال، خنجر بر حنجره حسین علیه السلام دیدی و مردی را نیافتی که از حریم آل الله دفاع کند.
خواستی به طور ناخوداگاه تنها بازمانده خاندانت، امام سجاد علیه السلام را به کمک بطلبی، اما یادت آمد که برای حفظ جان امام و مصلحت اسلام، تو رنج تبعید به شام را به جان خریدی تا امام سجاد علیه السلام در مدینه بماند؛ مثل همان وقتی که دست و صورتت را به تندباد تازیانه ها می سپردی و چادر نیمه سوخته ات را سایبان تن تبدارش می کردی تا مبادا جان امامت آزرده شود.
خواستی از روی اضطرار، رباب را بخوانی که در ایام اسارت، اشک در اشک یکدیگر گره زده و گلیم غربت بافته بودید؛ اما ترسیدی که او را فرا بخوانی و پاسخی نیاید و گمانت به یقین مبدل شود که رباب نیز بعد از اربعین کربلا بر سر قبر کوچک علی اصغر علیه السلام از غصه جان سپرده است.
احساس کردی تمام تنهایی عالم را بر دل تو حواله کرده اند.
چقدر دلت می خواست مثل کودکی هایت سر بر دامان جدّت، رسول خدا صلی الله علیه و آله بگذاری و خواب خدا را ببینی!
چقدر دلت می خواست سر بر سجاده مادرت به لالایی تسبیحات او گوش دهی!
چقدر دلت می خواست سر بر ستون های مسجد کوفه، با مناجات نیمه شب پدر به خواب بروی!
چقدر دلت می خواست سر بر سینه امام مجتبی علیه السلام بگذاری و از عطر آشنایش آرام شوی!
چقدر دلت می خواست سر بر نیزه ای تکیه دهی که سر بریده حسینت علیه السلام بر آن قرآن خواند!
آری! دوباره به حسین علیه السلام رسیدی؛ گویی تازه ترین داغ دلت به خون حسین علیه السلام رنگ گرفته است!
برای آخرین بار خواسته ای از دلت گذشت: در دل آرزو کردی با یک یا حسین علیه السلام پر بکشی به آغوش خدا و همه غربت و تنهایی ات تمام شود.
هنوز مرغ آرزویت در هوای دل پر نگرفته بود که خدا آن را به آشیان مقصود رسانید و تو با یک یا حسین علیه السلام پر کشیدی تا خدا.
خورشید، غم می پاشد روی شانه به آوار نشسته کوه های غریب شام و اشکی از خون، تمام شانه های درختان دمشق را می پوشاند.
آن روز که برادرش لبخندی زد و در آینه ملکوتی چشم هایش، طراوت همه باران های دنیا را ریخت، می خندید آسمان و می جوشید شکوفه شکوفه بوی سیب، و عطر انار، دیوارهای دنیا را پُر کرد.
یادش آمد که برادرش گفته بود: «خواهرم! مرا در نماز شب فراموش نکن»
آه! عشق چه قدر باید اندوهگین این آخرین نماز بارانی ترین چشم های دنیا باشد! پنجاه سال شروه و اشک، امشب بر نفس های اندوهگین زنی شیدا، اقیانوسی خواهد شد. پنجاه سال یتیمی، پنجاه سال شروه و اشک، پنجاه سال داغ؛ ایوب هم به خاکبوسی این همه صبر اگر نمی آمد، بس بود که خورشید مدینه، آخرین بار، چشم های دختری را بوسید که می دانست بارانی ترین ستاره صبر خواهد شد. امشب نماز آخر زینب است.
امشب همه فرشته ها، دور سجاده ای را گرفته اند که خروار خروار قنوت عاشقانه را به آسمان می فرستد.
این آخرین نُدبه های عشق است.
این آخرین واژه های صبر است
این عاشقانه ترین زمزمه های ملکوت است.
آه، شام! چه قدر تلخی برای زنی که هیجده خورشید را در غروب سُرخ عاشورا، در حال سوختن دید!
نامردترین شهر همه تاریخ! این که امشب آخرین نافله اش را در تو به یادگار می گذارد، شانه ای کبود دارد از تحمل این همه اندوه، از زخم آن همه تازیانه.
«او هیچ گاه چیزی از امروز برای فردای خود نیاندوخت».
نافله بخوان، زینب!
نافله بخوان؛ بگذار این شهر سیاه، بفهمد تو هنوز آشناترین عطر ملکوتی در سیاهی شب این شب تیره.
بگذار صدای اندوهت، خواب این همه خفاش را بیاشوبد.
نفس هایت را بر آسمان این شهر بریز.
می دانم دلتنگ آن همه نوری که بالای سرت منتظر ایستاده اند تا بیایی … نه! بروی و با خودت صبر را از کوچه های غریبه شهر ما ببری…
گریه کن زینب، می دانم ناله تو را،
می بینم هنوز هم نگران غنچه سه ساله ای که همین نزدیکی ها کاشته ای.
هستی مادر!
غریب مادر!
عشق مادر!
سه ساله بودی که خانه آتش گرفت و پنجاه سال، هر روز در چشم هایت با اشک های پدر بیعت کردی …
آرام تر نفس، بکش بانو … !
بگذار این آخرین نُدبه هایت، این آخرین ذکرهایت، این نفس های عشق در جانمان، تا ابد باقی بماند!
کجا می روی بانو …
دلم برای مرثیه هایت تنگ می شود.
دلم برای همه زخم، برای همه اندوه، برای تمام عبادت، برای تمام عشق تنگ می شود
دلم برای تو تنگ می شود بانو؛ برای صبر، برای ایثار
دلم برای زینب تنگ می شود، برای تو، گُل خوشبوی خانه نور!
برای تو، ستاره سوخته صبر!
برای چادر خاکی ات و برای…
بگذار سکوت کنم! اشک هایم با نافله تو نُدبه خواهند خواند… اشک هایم…
ای گل بوستان ولایت! برخیز و بار دیگر علی وار علیه السلام بر زلف اندیشه و سخن شانه بزن و آتش خطبه هایت را نیز بر خرمن یزیدیان زمان ما بزن.
ای مادر صبر و ای اساس عفاف! برخیز و به جان بی رمق مسلمانان، با گوارای کلام و عصاره پیامت، روحی تازه ببخش.
زینب، ای زبان علی در کام! و ای استمرار ناله های زهرا در بیت الاحزان هستی! برخیز و با ما سخن بگو
ای قهرمان داستان کربلا! بر تن زخمی عدالت، مرهمی نِه و تیر نظم نوین جهانی را از پر و بال شکسته آزادی و انسانیت بیرون کش.
ای خواهر «تنهاترین سردار»! می دانم که آسمان دلت در کنار حسن علیه السلام ، خون گریه کرد؛
ای شاه بیت غزل عارفانه و عاشقانه نینوا! بخوان که: کربلا می مرد اگر زینب نبود!
بگو که عصر عاشورا که تمام شد، «جلوه های ویژه صبر و پایداری زینب در عرصه عزت و افتخار حسینی شروع شد و بازگو که چگونه تن بیمار حقیقت را از دم دندان های تیز ظلم نجات دادی.
بگو که چگونه کشتی نجات حسین را سکان دار بودی و هنوز هم در گرداب های تحیر و گردبادهای استعمار، به داد انسانیت می رسی؟
زینب، ای مادر دو شهید و ای همسر عبداللّه جعفر، ابوالمساکین و ای مفسر غریب قرآن در کوفه! برخیز و اکنون طلوع زیبای خورشید حسینی را در قلب انسان های آزاد دنیا بنگر.
ای امانت دار علم لدنی! بگو که از جام علم الهی و الهام او نوشیدی تا آن جایی که حضرت سجّاد علیه السلام با نگاه مهربانانه اش به تو گفت: شکر خدا عمه ام زینب یک شبه ره صد ساله رفته و به غمزه ای، مسأله آموز صد مدرّس گشته «اَنْتِ بِحَمْدِ اللّه ِ عالِمَهٌ غَیَرُ مُعَلَّمَه و…» ای مقرب ترین در بزم الهی!
بگو که جام های بلا را در امتحان «توفان پر بلای کربلا»، «طشت خونین» «سرشکافته» و پهلوی «شکسته» چگونه بدون هیچ شکوه نوشیدی و محو جلوه های حق بودی. و جز خوبی ندیدی؛ «ما رَأَیْتُ إِلاّ جَمِیلاً.»
صدای شیهه ذوالجناح می آید؛ آسیمه سر به سمت تل زینبیه می دود!
و نگاهش به گودال قتلگاه دوخته می شود.
اینک، نوبت فرشتگان است که با «وامصیبتا»، «وامحمّد! صلی الله علیه و آله وسلم »، «واعلیا» زینب را همراهی کنند! امّا نه توان رفتن دارد، نه تاب ماندن! نه توان گریه دارد، نه تاب فریاد!… و این تازه قسمتی از تصاویر روز است؛ وای از دل زینب! وای از شام غریبان!… اصلاً عاشورا هم روز توّلد زینب است، هم روز وفاتش! اصلاً زینب و اسارت یعنی: پل دوزخ و بهشت!
یعنی: حضور قیام حسینی علیه السلام در خارج از صحنه کربلا!
تو کیستی، بانو! تو از کدامین ستاره اُفول کرده ای؟ مگر فرزند آدم و حوا، آن همه سختی و رنج را می توانست تحّمل کند؟!
تو کیستی، بانو! که حتی هنگام شهادت فرزند به خاطر ایثارت، به خیمه پناه بردی تا احساس شرم بر نگاه برادر ننشیند!
تو کیستی، بانو! که هم زبان صبر علی علیه السلام هستی، هم مایه آرامش حسن علیه السلام
هم آرام بخش دل پر تلاطم حسین علیه السلام هستی، هم دلگرمی و پشتوانه علی بن حسین علیه السلام ! تو کیستی، بانو! اگر خواهری افتخار است، پس «خواهر یعنی زینب!» فقط زینب!
بانو! ای صلابتِ یقین! سخنت انگار از زبان پیامبران جاری ست!
این سخن تو بود، یا صدای علی علیه السلام بود که از حنجره تو برخاست؟
چه زیبا می شکستی غرور بت های دار الاماره نشین را! بیانت سوره سوره و آیه آیه، قرآن است! بانو! آن جا که تو ایستاده ای، همان جاست که موسی علیه السلام برهنه پاشد و به تجلّی ذات الهی سلام کرد! همان جاست که پر جبریل علیه السلام را، آتش غیرت سوزاند!
همان جاست که خداوند (جلّ جلاله) امر فرمود به پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم که: اِقرأ بِاسْمِ رَبِکّ الَّذی خَلَقَ؛… سخن بگو، بانو! تا عرشیان، دختر علی و فاطمه علیهاالسلام را بهتر بشناسند! ـ گو این که ابن مرجانه با جهالت تمام تو را نشناسد…
سخن بگو، بانو! که این افتخار، تنها ارزانیِ «کلیم» نشده است.
سخن بگو، بانو! به جای آن حنجره خونین!
به جای آن خورشیدهای آرمیده بر نیزه ها!
حتی از زبان آن شیر خواره که حنجره داوودی اش بوسه گاهِ ناوک صیادان شد! سخن بگو، بانو! تا چوب خیزران، سکوت زمین را، با زخم زبان هایش نشکند! سخن بگو، بانو! که تاریخ، در انتظار طلوع زینب علیهاالسلام از مشرق اسارت است تا مفهوم آزادی را به بشریّت نشان دهد! سخن بگو، بانو! سخن بگو…
و امروز، سوگوار لحظه ای هستیم که تو آن روز، با تمام داغ و غربت، غریبانه با عالم خاک وداع کردی تا از ناراستی های زمانه، به مادر شکایت کنی!
می رفتی، تا به پایان سخت ترین و تلخ ترین جدایی ها برسی!
می رفتی، تا شکایت بی وفاترین امت را به حضور وفادارترین پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم خدا، ببری!
می رفتی، تا داغ خاطرات «شام و مصر» را برای علی مرتضی علیه السلام ، تعریف کنی!
می رفتی، تا در بهشت جاودانی خداوند، گاهواره «علی اصغر علیه السلام » را با آن تبسّم های شیرین، بگردانی! می رفتی، تا دوباره قصه های شبانه «رقیه علیهاالسلام » را از سر بگیری!
باز هم یاد تو و گریه های کربلایی!
باز هم یاد تو و ناله های نینوایی!
به راستی! نمی دانم، چرا این همه ارتباط نام تو با عاشورا محکم و ناگُسستنی است؟
حتی بر تمام زندگی ات سایه انداخته است!
سلام و درود خداوند و بندگان مؤمنش به روح سرشار از عصمت و عفت و استقامت باد!
مقالات مربوط به زندگی گهربار حضرت زینب سلام الله علیها را میتوانید اینجا مطالعه کنید(لطفا کلیک کنید)
خادم الصادقیون
عرض سلام و ادب ؛ این ویژه نامه برای سال ۱۳۹6 به روز رسانی شد.