پیشوای هوی پرستان

پیشوای هوی پرستان

روزی معاویه بن ابی سفیان در اطاقی که از چند طرف پنجره داشت با عده ای نشسته بود. هوا بسیار گرم و سوزان بود درهای چهار طرف اطاق را باز کردند، تا شاید نسیمی از یک جهت هوا را تغییر دهد. معاویه خارج را مشاهده می کرد ناگاه چشمش به عربی افتاد که پابرهنه با شلواری کهنه و پاره به آن طرف می آید. شلوار خود را در آب انداخته و بپا کرده بود تا شاید مقداری از حرارت هوا را بدین وسیله بکاهد.
معاویه به اطرافیان خود گفت ببینید این عرب چقدر رنج و ناراحتی از گرما دیده. گفتند شاید خیال دارد خدمت شما را برسد. گفت به خدا قسم اگر چنین باشد هرگاه به او ستمی کرده باشند و دادخواهی کند به دادش می رسم اگر احتیاجی داشت. رفع نگرانی و فقر از او می کنم به غلامی دستور داد جلو درب بایستد اگر این عرب اراده وارد شدن کرد او را داخل نماید.
اعرابی وارد مجلس شد. سلام کرد. معاویه گفت در این هوای گرم از کجا می آئی و چه کار داری. جواب داد از محل بنی تمیم آمده ام درخواستی از شما دارم. پرسید کارت چیست؟ گفت دختر عموئی داشتم که به ازدواج با او شادمان بودم از نظر مای در وضع بسیار خوشی می گذراندیم. اتفاقا روزگار برگشت، تمام ثورت خود را از دست دادم تا به جائی رسید که برای گذران روزانه خود احتیاج داشتم با اینکه به عزت زندگی کرده بودم خوار و بی مقدار شدم. پدر زنم تنگدستی مرا که مشاهده کرد دختر خود را از پیشم برد و بر من بسیار سخت گرفت مرا از خود دور کرد.
پیش مروان حکم نماینده و فرماندار شما رفم داستان خود را به تفصیل شرح دادم. دستور داد عمویم را با زنم آوردند. همین که چشم مروان به زن من افتاد دل از دست داد و شیفته جمال او شد. به عمویم گفت اگر دخترت را به ازدواج من دربیاوری هزار دینار زر سرخ به تو خواهم داد او هم راضی شد. مروان مرا اجبار به طلاق دادن کرد اما من امتناع ورزیدم امر کرد تازیانه ام بزنند. هر چه زد طلاق ندادم. خودش بدون رضایت من زنم را طلاق داد و تا تمام شدن مدت عده طلاق، مرا به زندان انداخت پس از آن با او ازدواج کرد آنگاه مرا آزاد نمود.
اینک برای دادخواهی خدمت شما آمده و پناهنده به شما گردیده ام. معاویه گفت به خدا سوگند داستان عجیبی نقل کردی که تاکنون کسی نظیرش را نشنیده. دستور داد نامه ای به مروان حکم نوشتند و به عراق فرستاد در آن نامه گوشزد کرد کسی که فرماندار مسلمین است باید چشم خود را از ناموس ایشان بپوشد لجام نفس را در اختیار بگیرد. امر کرد به رسیدن نامه باید زنی که به ازدواج در آورده ای رها کنی و او را به شام فرستی.
نامه را به اعرابی داد تا با غلامی به طرف عراق برود. وقتی که اینها وارد شدند مروان خیال کرد دستور برکناری و عزلش را آورده اند بسیار اندیشناک شد. نامه را که خواند، سعاد را طلاق داده به دمشق فرستاد همین که به مجلس معاویه وارد شدند تا چشم معاویه به آن زن افتاد در جمال و زیبائی او خیره شد با همین نگاه، دل از دست داد. رو به اعرابی کرده گفت دختر عمویت همین است؟ جواب داد آری. گفت ممکن نیست به جای او سه دختر زیبا از بهترین دختران به تو بدهم و زندگیت را تأمین کنم از او دست بکشی؟
اعرابی با حالتی تضرع آمیز گفت از ستم مروان حکم به شما پناهنده شدم. اینک از ستم شما به که پناه برم. معاویه گفت آیا تو خودت اقرار نکردی. مروان او را طلاق داده ما اکنون اختیار به دست خودش می دهیم تا یکی از سه امر را انتخاب کند. رو به زن نموده گفت سعاد از این سه نفر کدام را امتیاز می دهی. امیر المؤمنین معاویه را با این قدرت و سلطنت یا مروان حکم را و یا پسر عمویت را با این فقر و تنگدستی. زن وفادار و با اراده، کمی سر به زیر انداخت شاید نخواست فوری جواب معاویه را بدهد. اطرافیان در انتظار بودند. حالا کدامیک را قبول خواهد کرد. این انتظار به طول نیانجامید سر بلند کرده گفت به خدا قسم من با خواسته خود پسر عمویم را نیازردم روزگار با مکر و حیله او را به این پیشآمد مبتلا کرد والا بین من و او یک رشته عشق و محبت است که هرگز گسستنی نیست و از بین نخواهد رفت. همانطور که در وسعت زندگی اش بهترین دوران خوشی را در کنارش گذرانده ام. اینک نیز هنگام تنگدستی به مقاومت و شکیبائی و هم آهنگی با او مایل ترم تا ثروت دیگران، معاویه دیگر چیزی نتوانست بگوید ناچار دست از او کشید.(13)


13) اعلام الناس اتلیدی، ص 12، و نزهه الابصار، ص 31.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید