یکی از سلاطین بنام اساطرون در شهری کنار فرات سلطنت می کرد. در اداره امور کشور خویش به اندازه ای قدرت به خرج داده بود که شاپور ذوالاکتاف پاس او را داشت. وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد. سپاهی مجهز حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت ولی به واسطه استحکام حصار شاپور از فتح آن مأیوس گردید، پیوسته در قسمت خارجی شهر را می رفت تا شاید چاره ای برای اینکار پیدا کند.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده لشگر دشمن را تماشا می کرد ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد با همین یک نگاه فریفته او شد. پنهانی نامه ای نوشت که اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم می کنم. شاپور پذیرفت. دختر نیز شبانه وسائل ورود لشگریان را فراهم نمود. شاپور با سپاه وارد شده آنجا را فتح کرد و اساطرون را کشت. دستور داد سر او را بر نیزه ای نهاده به مردم شهر نشان دهند.
مردم پس از مشاهده سر سلطان از شاپور اطاعت کردند. شهریار ایران به پیمان خود وفا نمود با دختر ازدواج کرد. مدتی هم با او بسر برد. شبی چشم شاپور بر پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده، پرسید این خراش از چیست؟ گفت شب گذشته در محل استراحت من برگ موردی بوده و بر اثر تماس بدنم به آن برگ خراش برداشته. شاپور گفت پدرت تو را چه اندازه به ناز پرورده که پوستی به این لطیفی پیدا کرده ای. گفت پدرم مرا با بهترین وسائل استراحت پرورش می داد، غذایم را مغز سر گوسفند و زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود. شاپور از شنیدن این حرف سر به زیر انداخت و مدتی در اندیشه بود. پس از مدتی سربرداشت گفت تا با پدری چنین مهربان اینطور بی وفائی کردی با من پایداری خواهی کرد؟ دستور داد گیسوان او را بر دم اسبی بسته در میان خارستانی کشیدند تا هلاک شد.(2)
حافظ گوید:
پیر پیمان کش ما که روانش خون باد – گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
2) کامل ابن اثیر جلد اول خزینه الجواهر در ملوک الطوائف ص 327.