داستان های مجالس سبعه مولوی (2)

داستان های مجالس سبعه مولوی (2)

1- گاو فراموش کار
ای نفس، بتر از آن گاوی که در اخبار آورده اند که:
در ساحلی از ساحل ها، حق تعالی گاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزی که بدمد، آن گاو از خواب بیدار شود. صحرای آن ساحل را که چشم به کنار آن نرسد، سبز و پُرگیاه بیند، چندان بلند آن گیاه که گاو در او گم شود و آن گاو تنها، او را مزاحمی نی.
در افتد و آن گیاه ها را همه بخورد، جُوعُ البَقَر(1) از این رو نام نهاده اند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاه ها را خورده باشد آن گاو و فربه شده چنان که افزون از صفت. بعد از آن، نماز شام نظر کند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آن گاو با خود گوید: «امروز چندین گیاه ببایست تا سیر شوم. شکم پر کردم. آه، فردا چه خورم؟»
چندان آه کُنَد و غم فردا بخورد که همچنان لاغر شود که بود، و هیچ در یادش نیاید که «بارها من چنین غم خورده ام به هرزه(2)، و حق تعالی، به خلافِ گمان من، صحرا را پرِ گیاه سبز و تر و تازه گردانید. چندین سال است.»

2- توبه مقبل تمّار
رسول(ص)گفت: «شخصی بود مقبل تمّار، خرما فروختی. زنی بیامد، خرمای نیکو دید بر دکان تمّار. (3)
گفت: “در دکان اندرون، بهتر دارم. ”
چون زن به دکان در آمد، زن را بوسه داد و در چادر او در آویخت و آن زن او را دفع می کرد و می گفت: “بد کاری کردی. به خداوند عاصی(4)گشتی و به خواهر خود به مسلمانی، خیانت کردی. “»
مقصود ذکر قصّه مقبل نیست. مقصود آن است که تو دانی که درمانِ گناه چه می باید کردن.
مقبل چون توبه ی نصوح کرد، این آیت بیامد: «وَ الَّذِینَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَهً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللَّهُ»(5)
جماعتی می گویند این آیت در شأن بهلول نباش آمده است.

3- توبه ی ثعلبه
جابر، رضی الله عنه، روایت می کند که جوانی بود از انصار، نام وی ثعلبه بن عبدالرحمن بود. خدمت رسول کردی.
روزی، بر در سرای یکی از انصار گذر کرد و در آن سرای نظر کرد. چشم وی بر روی زنی افتاد که خویش را می شست. بایستاد، در وی به قصد می نگریست. ناگاه به دل اش آمد که “نباید که خدای تعالی وحی فرستد به رسول(ص)در حق من. ”
از آن نظر شهوت پشیمان شد.
از مدینه بیرون آمد از شرم، بدان کوه که میان مکه و مدینه است، چهل شبانه روز بدان کوه بود و زاری می کرد و رسول از وی می رسید. و آن چهل روز بود که وحی نمی آمد، تا کافران گفتند: «ودعه ربه و قلاه.»(6)
ناگاه جبرئیل آمد که آن بنده در میان کوه، فریاد می خواهد به من از آتش دوزخ.
رسول (ص)عمر خطاب و سلمان فارسی، رضی الله عنهما، را بفرستاد که «ثعلبه را پیش من آرید.»
هر دو از مدینه بیرون آمدند. شبان دقاقه را پرسیدند.
گفت: «این چنین کس که شما می طلبید، چهل روز است که هر دو دست بر میان سر نهاده است و می نالد که ” کاشکی جان منِ از میان جان ها بستدی و مرا روز قیامت زنده نکردی. “»
چون به کوه رسیدند، بعضی از شب گذشته بود.
آن جوان، برون آمد و می گفت: «یا لَیتَنی قُبِضَت رُوحی فی الاَرواح وَ تَلاشَت جَسَدی فی الاَجسادِ.» (7)چون عمر او را بگرفت، گفت: «اَلاَمانُ، اَلاَمانُ، مَتَی الخَلاصُ مِنَ الاَوزار؟(8)یا عمر مرا وقتی پیش رسول بر که وی اندر نماز باشد یا بلال اندر قامت(9)بُوَد.»
چون ثعلبه آواز قرآن خواندن رسول بشنود، عقل از وی زایل شد و بر جای بیفتاد.
چون رسول از نماز فارغ شد، به نزد ثعلبه آمد. از پرتو رسول، ثعلبه به خود آمد و دل باز یافت و گفت: «یا رسول الله، از تشویر(10)گناه و خجالت گریختم.»
رسول (ص)گفت: «آیتی آموزم تو را که بنده را بدان بیامرزند: رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَهً وَ فِی الْآخِرَهِ حَسَنَهً وَ قِنَا عَذَابَ النَّارِ.»(11)
گفت: «گناهِ من از آن عظیم تر است.»
رسول(ص)گفت: «بل کلام الله، عظیم تر است از گناه تو.»
ثعلبه به خانه رفت، سه شبان روز در نماز زار و نزار شد. رسول(ص)بیامد بر او، سرِ وی در کنار نهاد. فرمان آمد که «معصیتِ او را درگذرانیم.»
ثعلبه هم در آن دم از دنیا گذشت، و بر وی نماز کردند.
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ‌. (12)
از روز قیامت جهان سوز بترس…وز ناوکِ(13)انتقام دل دوز بترس؛
ای در شبِ حرص خفته در خواب دراز…صبحِ اَجَلت دمید، از روز بترس.

4- کاروان حیران
چون کاروانی در بیابان حیران شود، بعضی گویند: «راه، این سوی است»و بعضی گویند: «از آن سوی است.»
دیو گوید: «وقتِ خود یافتم.»
برود از طرف دور، که از راه سخت مخالف باشد، بانگ می زند اهل کاروان را به آوازی که مانَد به آواز خویشانِ ایشان و دوستان و معتمدِ ایشان به بانگِ بلند و سخن فصیح مشفقانه که «بیایید، بیایید که راه اینجاست.»
کاروان، در آن حیرانی، چون آن آواز مشفقانه خویشانه بشنوند همه سوی آن دیو روان شوند. چون بسیار بیایند، گویند که «آن که ما را می خواند، اینجا بود، کجا رفت؟»
خواهند که باز گردند که این خود غول بیابان بود. رهزن کاروان بود.
دیو گوید: «حیف باشد که این ها را بگذارم که بازگردند.»
بر سر راه باز از دور، از آن سوی گمراهی او را بینند که آواز می دهد که «بیایید، بیایید» از آن گرم تر که اول می گفت.
اینجا بعضی از اهل کاروان به گمان افتند که «اگر او غمخوار ما بود و چنان که می نمود، چرا نایستاد و آشنایی نداد.»
به یک نظر به سوی آن دیو می نگرند که سوی او برویم و به یک نظر باز پس می نگرند. آن سوی که آمده اند، باشد که از آن طرف کسی پیدا شود. بعضی که از عنایت دورند، هم در آن بیابان ظلالت و عناد و فساد در پی آن دیو بر این شیوه چندان بروند که نه قوّت بازگشتن ماند و نه امکان مراجعت. از گرسنگی و تشنگی همه در آن بیابان ضلالت بمیرند، علف گرگان شوند.
و بعضی که اهل عنایت باشند، در میان بیابان ضلالت، تضرّع آغاز کنند که « رَبَّنَا ظَلَمْنَا (14)-ظلم کردیم، از راه، سخت دور افتادیم. عجب باشد اگر ما خلاص یابیم.»
حق تعالی فرشته ای را بفرستد، بلکه نبی یی را، رسول معصوم را، مصطفای مجتبی را تا از زبان حق ندا کنند ایشان را از طرف جاده ی راهِ راست که « الَّذِینَ أَسْرَفُوا – ای بندگان حق که اسراف کردید و از راه، سخت دور رفتید… عَلَى أَنْفُسِهِمْ (15)- این ظلم بر خود کردید و پنداشتید که بر دیگران می کنید. آتش در دکان خود زدید و سرمایه خود را سوختید و شاد می بودید که “دکان خصمان خود را می سوزیم. “»
بد مَکُن که بد افتی، چَه مَکُن که خود افتی.

5- حمزه در برابر مرگ
بعد از اسلام، حمزه چون به غزا رفتی، زره در نپوشیدی.
گفتندی: «ای شیر عرب، آن وقت که جوان بودی و به کمال قدرت و توانا بودی، زره می پوشیدی و خود بر سر می نهادی. این ساعت که به سنّ بزرگ شدی، هر آینه تن را ضعیفی باشد، چون است که زره و خود انداخته ای و برهنه در صف می آیی؟»
گفت: «آن وقت، دلیریِ طبیعتی داشتم، چنانکه شیر دلیری طبیعتی دارد. به امید حیاتی و زندگی، جان در نمی بازد، بلکه طبیعتِ او آن است و از حلاوت متابعتِ طبیعت، خوفِ هلاکت بر او پوشیده می شود. چنان که پروانه را نور ابراهیمی نیست که توکل کند بر حق، یا چنان که مردِ مستسقی(16)می بیند دست و پا و شکم آماسیده از آب خوردن، و حلاوت آب بر او آن همه را می پوشاند و از مرگ نمی اندیشد. من نیز که حمزه ام، آن شجاعت و مردی ها که می کردم، از روی طبیعت و غریزت بود، نه از آن بود که من در مرگ، زندگی می دیدم. آن نور نداشتم. اکنون که ایمان آوردم، ظلمت طبیعت را پیش چشم و دلم برخاست، دیدم که بعد از مرگ و کشته شدن چه زندگی هاست.»-پس حمزه ایشان را جواب داد که «آن وقت زره می پوشیدم به وقت جنگ، زیرا سوی مرگ می رفتم و سوی زخم می رفتم. عقل نَبوَد سوی مرگ، بی زره و بی حجاب رفتن. این ساعت، به نور ایمان می بینم که چون در جنگ می آیم، سوی زندگی می روم. عقل نَبوَد سوی زندگی و حیات، باز زره و حجاب رفتن.»

6- قصاب و مُردارخوار
آورده اند که قصابی گوشت به نسیه دادی و کودکی نویسنده داشتی بر دکان. فرمودی که «بنویس که “فلان چندین برد، پیش فلان چندین است. “»
روزی، مرغِ مردارخوار از هوا در پرید و یک پاره گوشت بربود.
گفت: «ای کودک، بنویس “چارکی گوشت، پیش مردارخوار داریم. “»روزی دیگر، مردار خوار به رسم عادت قصد گوشت کرد. قصاب حیله اندیشیده بود، مرغ درماند. سرش ببرید و بر قَناره(17)درآویخت از بهرِ عبرتِ مردارخواران.
کودک گفت: «استاد، آنچه تو راست پیش مرغ نوشتم، آنچه مرغ را پیش توست، چند نویسم؟»
استاد جامه بدرید که «کارِ گوشت سهل بُوَد. اگر از بهر سر، سر خواهند، من چه کنم؟»
لاَ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ (18)- یعنی «اگر چنین است، در این غرقاب افتادیت، نومید مشوید.»

7- وحشی
وحشی، غلام بود از آنِ زنی از بزرگان عرب و حمزه، خویشی عزیز از خویشانِ آن زن کشته بود در غزا. در دلِ آن زن از حمزه کینه بود. وحشی را که غلام او بود می گفت که «اگر تو چاره کنی و حمزه را بکشی، تو را آزاد کنم و چندین سرمایه بدهم» و دیگران نیز که با حمزه هم از بهر خون، کینه ها داشتند که از خویشان ایشان در غزا کشته بود. این وحشی را هم می فریفتند که «فلان اسب تو را بخشیم و فلان کنیزک تو را بخشیم، اگر تو این هنر بکنی».
وحشی بدان مال ها فریفته شد و به کشتن حمزه میان دربست. فرصت می جُست تا در حرب اُحُد، لشکر مصطفی(ص)، به اول حمله، کافران را بشکستند و جماعتِ تیراندازان را مصطفی فرموده بود که «در این دربند(19)بایستید و این دربند را نگاه دارید و از اینجا مروید.»
چون تیراندازان دیدند که لشکر اسلام، لشکر کفر را شکست و مسلمانان درافتادند، غنیمت ها می ستدند از اشتران و اسبان، و لشکر کفر مُنهَزِم شد، (20)گفتند: «ما به چه ایستاده ایم؟ وقتِ غنیمت شدن است.»
قومی گفتند: «اشارت پیغامبر چنین است که ما دربند را نگاه داریم، چرا در بندِ غنیمت شویم؟»
قومی گفتند که «این اشارت از بهرِ آن بود که هنوز جنگ قایم بود، این ساعت جنگ نماند.»
این طایفه گفتند: «ما نتوانیم با این عقل، سخن پیغامبر را تصرف کردن و تأویل کردن.»
مخالف شدند، و بیشترِ تیراندازان درافتادند در غنیمت و کمین گاه و دربندها را رها کردند.
ابوسفیان با لشکر در کمین بود. چون دید که دربند خالی شد، حمله کرد و بر مسلمانان زد و مسلمانان مشغول به غنیمت. و از صحابه، یکی بود چون سلاح درپوشیدی و بر نشستی، کم کسی توانستی فرق کردن صورت او را از صورت پیغامبر(ص). در آن چشم زخم، او کشته شد. هر که از اهل اسلام او را می دید، می پنداشت که آن زخم بر مصطفی است. منهزم می شدند و می گریختند و پیغامبر(ص)در عقبِ ایشان بانگ می زد که بایستید که من برجایم.
راویان گفتند: «در این واقعه عمر را دیدیم به کنار لشکرگاه سلاح ها افکنده و نشسته. گفتیم: “چرا نمی گریزی؟” گفت: “بر که گریزم؟ آن کسی که مرا جان برای او بود و زندگی برای او می بایست، چنانش دیدیم. ” از او گذشتیم. حمزه را دیدیم بر کنار لشکرگاه همچون شترِ مستِ خاکستر رنگ، هر که از کافران به وی می رسید در وقتِ دوانیدن در عقب مؤمنان، به دو نیم اش می کرد.»
سوگند خوردند راویان که «یکی از مبارزان پیش او رسید. حمزه، شمشیر براند. ما همه چنان پنداشتیم که خطا کرد و از بالای سرِ او گذشت. نظر کردیم، سرِ آن مبارز را دیدیم در پیش حمزه افتاده و از کله های کافران پیش او تلّ ها جمع شده بود.
در این حالت، که او مشغول بود به کشتن کافران، وحشی پیش حمزه امکان آمدن ندید. پسِ پشتِ حمزه، پسِ سنگی پنهان شده بود و هر ساعتی سر برون می کرد که حمزه را سخت مشغول یابد. ناگاه جوقی(21)از کافران در رسیدند. حمزه به کشتن مشغول شد. وحشی فرصت یافت و حمزه برهنه بود. حربه(22)را راست کرد و بینداخت. بر کمرگاه حمزه رسید. حمزه حربه را بگرفت و از خود بیرون کشید به قوّت. تا از این ها فارغ شدن، خونِ بسیار رفت. خواست که پی وحشی رود، چندان خون رفت بود که رمقی مانده بود. از پی درآمد و سه بار گفت: «الحمدلله علی دین الاسلام. (23)دنیا و دینار شما را بخشید، دین و دیدار ما را. بدین قسمت شادمانیم.» آن گه از دنیا گذشت.
بعد از آن، مصطفی(ص)چون واقف شد بر شهادت و کشته شدن حمزه، زخمی که بر ساقِ خویشتن اش بود و آنچه دندانِ مبارک اش را کافران شکسته بودند و آنکه چندین یاران کشته شده بودند، از دردِ وفات حمزه بر وی همه فراموش شد. سر حمزه را به کنار نهاد و به آستینِ مبارک رویش را پاک می کرد و سوگند می خورد که «به عوض تو چندان بکشم و هلاک کنم که در حصر نیاید.»
تا آیت آمد که «نی، ما حمزه را به دولت ها رسانیدیم. این انتقام مکِش که راهِ تو لطف است و عفو.»
آورده اند که هر قومی بر کشتگانِ خود نوحه می کردند و می گریستند از زنان و مردان، و مصطفی(ص)می فرمود که «حمزه من و عمّ(24)من، بر تو کسی نمی گرید. تو سزاوارتری بدان که بر تو گریند و نوحه کنند.»
گریان گریان در مسجد رفت. زنان آمدند به در مسجد، نوحه کردند بر حمزه، رضی الله عنه. پیامبر(ص)بسی گریست. بعد از آن، دست ها برداشت به دعا و آن زنان را که بر حمزه نوحه کرده بودند دعا کرد و بر هر شهیدی یک بار نماز کرد و بر حمزه هفتاد بار نماز کرد.
وحشی نومید شد. گفت: «اگر ابلیسِ لعین را با همه ذُرّیت اش توبه قبول است، مرا باری قبول نخواهد شد، چون چنین کاری کرده ام. و آن کس که بهترین همه پیغامبران است و پیوندِ جان همه ملایکه آسمان است، از حرکتِ من دل مبارک اش چنان خراب شد. اگر مرا عمر نوح باشد و ده عمر نوح بر همدگر بندند، و در این همه عمر چو ایّوبِ صابر صبر کنم، گمان ندارم که این گناه من هرگز توبه پذیرد و آمرزیده شود.»
آه می کرد و دودش بر آسمان می رفت. بعد از آن، هر جا که نوحه گری نوحه کردی بر مرده در مکه، بر سر آن گور وحشی حاضر شدی و خاک بر سر می کردی و با عورتان(25) می گریستی.
گفتند: «ای وحشی، تو هم خویش این مرده مایی؟»
گفت: «مرا تعزیتی است بر جانِ خود که همه تعزیت های عالَم، تعزیتِ(26)من است.»
بعد از آن آیت های رحمت می آمد که « إِنَّ اللَّهَ لاَ یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ مَا دُونَ ذٰلِکَ لِمَنْ یَشَاءُ »(27): یعنی «هر که خداوند را، آن پادشاهِ بی زن و فرزند را شریک گوید و همباز(28)گوید، او را آمرزش نباشد. باقی هر گناهی که او کرده باشد همه را بیامرزد، آن را که خواهد.»
به وحشی رسانیدند آیت را که چنین وعده رسیده است.
وحشی گفت: «خداوندا تو می فرمایی که “هر که مرا شریک و انباز نگوید و یگانه داند، هر گناهی که کرده باشد بیامرزم، آن را که خواهم”. دانم که وحشی را نخواهی خواستن.»
این بگفت و خون از چشم هاش روان شد.
دریای رحمت به جوش آمد. جوی های بهشت از شیر رحمت مالامال شد. فرشتگان هفت آسمان پرها باز گشادند که «آثار رحمت می بینیم و دریای رحمت به جوش می بینیم تا موج رحمت و مغفرت چه گوهرهای عجب به ساحلِ خاک خواهد انداختن.»
در این ولوله بودند که دستگیر ازل و ابد(29)، عطابخش عطاهای بی عدد، به محبوبِ خویش، مصطفی(ص)وحی فرستاد که « قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لاَ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً»(30)«ای بندگان من، ای بندگان سوخته من، ای بندگان سوخته خرمن من، ای زندانیان درد و حزن، ای سوختگان آتش پشیمانی، ای خانه و خرمن خود سوخته به نادانی، ای آتش خواران، ای خونباران که از حد برده و نومید گشته اید، نومید مشوید از رحمت بی نهایتِ بی پایانِ بنده نواز کارسازِ خداوندی ما که ” إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً»”
در آن آیت گفته بود که «غیر کفر همه گناهان را بیامرزم آن را که خواهم.» در این آیت، جهتِ درمانِ درد وحشی فرمود که «همه گناهان را بیامرزم» و نفرمود “آن را که خواهم”، زیرا آن نیشِ “اگر خواهم” جگر وحشی را خسته کرده بود و سوراخ سوراخ کرده که اگر در میان است. «این اگر بر جگرم می زند. ای اگر، که در این راهِ من هفتاد خندق پر آتشی، چه امید می دارم که برگذرم؟ خاصه بدین گناهِ من همچو کبریتِ خشک آلوده گوگرد چنین گناهم کبریت خشک گوگرد آلود یا با خندق آتش چه آشنایی و چه امید امان؟!»
امداد لطف کریم و موج های فضل قدیم رحیم، به آب دیده وحشی خندق های آتش را که از حروف اگر، دود و فروغ اش بیرون می زد، آتش را چون آتش ابراهیم همه گُل و ریحان و یاسمین و شکوفه گردانید که فَأُولٰئِکَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ (31). خندق پر آتش سقر را و کلمه اگر را از میان برداشت و زمین و آسمان را پر رحمت کرد.
وحشی چون آوازه آمرزش بشنید که “همه گناهان را بیامرزم بی اگر و بی مگر”، جامه صبرش چاک شد، دوان دوان و سجده کُنان و نعره زنان به خدمت رسول آمد، روی در خاک می مالید.
«ای بهترین خلایق، و ای سلطان حقایق، ای شفیع اولین و آخرین، ای خلاصه آسمان و زمین، مدت هاست که از شوق تو دست بر جگر نهاده ام، از گرمی جگر دستم می سوخته است. ولیکن به کدام روی توانستمی آمدن به حضرت تو، تا کمند حضرت لایزالی در گردنم افکندی و کشانم کردی. تو بهترین خلایقی و من بدترین خلایقم. این چنین جرمی را جز چنان کرمی نتواند عفو کردن. این چنین جنایتی را جز چنان عنایتی نتواند تدارک کردن. مرده را نَفَسِ عیسی تواند زنده کردن، و آهن را دستِ داوود تواند نرم کردن، دیو را امر سلیمان تواند مُسَخّر کردن. ای فخر سلیمان و داوود، ای روشنیِ جان هر موجود، مرغ جانم پر می زند تا قفصِ قالب بشکند این دَم و بیرون پَرد. به حرمت آن خدایی که تو را بر اهل آسمان و زمین و اولین و آخرین بگزید و اختیار کرد، که کلمه مبارک پاکِ پاک کننده را، آن کلمه شریف حیات بخش دولت بخش را، عزیزِ عزیزکننده را، آن کلمه ای را که بر زبان از دانه نبات لطیف تر است، آن کلمه را که از عرش و کرسی شریف تر است که کلمه شهادت است، بر من عرضه کن تا پیش از آنکه جان از محنت خانه قالب بیرون آید، به خلعت آن کلمه مشرّف گردم و از بهرِ صد هزار خجلت و حاجت که دارم، آن کلمه را به حجّت بر زبان در میان جان بدان جهان بَرَم که “اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله”»
چون مصطفی(ص)بر وی این کلمه عرضه کرد، می گفت چنان که مرغ، بچه خود را دانه در دهان نهد، آن کلمه را در دهان وحشی یکان یکان می نهاد. از شوق آن دانه، مرغ بچه جان اش گردن دراز می کرد از حرص تا دانه دوم و سوم را به یک لقمه بگیرد که از غایت حرص و گردن دراز کردن سوی دانه، بیم بود که مرغ بچه جان اش از آشیانه و سقف خانه وجود، بر عرصه عدم فرو افتد.

8- حارثه در نزد پیامبر
سیّدالمرسلین، چراغ آسمان و زمین(صلی الله علیه واله و سلّم)، روزی میان یاران نشسته بود. روی به حارثه کرد و گفت: «ای حارثه، امروز چون برخاستی از خواب؟»
گفت: «مؤمن برخاستم. مؤمن راستی، مؤمن حقیقی، مؤمن بی گمان و تقلید.»
پیغامبر(ص)فرمود که «هر راستی را نشانی است و هر حقیقتی را علامتی است. نشان ایمان تو چیست؟»
گفت: «یا رسول الله، من از دنیا دور شدم که دنیا را دام غرور(32)دیدم و حجاب نور دیدم. به روز، تشنه صبر کردم و شب، بیدار بودم و این ساعت، عرش رحمان را به چشم ظاهر می بینم، چنان که خلق، آسمان را می بینند. و اهل بهشت را می بینم به این چشم ظاهر. میان بهشت یکدیگر را زیارت می کنند و کنار می گیرند(33)و اهل دوزخ را با این چشم می بینم که غریو می کنند(34)و فریادشان به گوش ظاهر می شنوم.»
رسول(ص)فرمود: «یافتی، راه راست دیدی. آنچه می بینی هم بر این روش محکم باش تا آنچه دیدی مقام تو شود و ملک تو شود. زیرا دیدن دیگر است و ملک شدن دیگر.»
بعد از آن، رسول(ص)رو به یاران کرد و فرمود: «هذا عبدٌ نورالله قلبهُ بنورِ جلالِهِ»: (35)«این بنده، آن بنده است که خدای، عزو جل، چشم دل این مرد را سرمه معرفت کشیده است و چشم و دل او را منور گردانیده است.»
چون حارثه طاعت خود را پیش آورد که روز به روزه بودم و شب بیدار و از دنیا دور شدم تا این ها دیدم و شنیدم آنچه خلق نمی بینند و نمی شنوند.»
رسول(ص)به لطف او را بیدار کرد که «نمازِ خود را مبین. نیاز خود را مگو. آن، به عنایت و بخششِ حق دان.»

9- دو دِرمِ رابعه
از رابعه(36)، رضی الله عنها، می آرند(37)که روزی، خدمتکار او دو درم آورد و به دست او داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ، و وقت نان خوردن بود.
گفتند: «بخور.»
گفت: «لقمه در دهانم نهید که دستم مشغول است.»
گفتند: «این سهل است: آن دو درم را به یک دست بگیر.»
گفت: «مَعاذالله(38)، آن دِرَم جادوست و این دِرَم جادوست. من این دو جادو را به همدیگر جمع نکنم، که ایشان هر دو چون همنشین شوند، فتنه ای بیندیشند.»(39)

10- از زبان ابراهیم ادهم
ابراهیم ادهم(40)، رحمه الله علیه، را می آرند که چون به راه حق آشنا گشت، و دیده دلِ او به عیبِ این جهان بینا گشت، هر چه داشت، درباخت.
گفتند: «ابراهیما، چه افتادت که در دَقِّ رِقّ(41)، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کامِ وجودت تلخ گردانید، و در زُلفِ مسلسلِ دین، موی شدی، در مملکتِ بلخ، به صبوریِ تلخ شه رخ زدی؟»
ابراهیم ادهم می گوید: «زندانی دیدم و مرا قوّت نی. قاضی دیدم و مرا حجّت نی. ندایی شنیدم: “اگر ملک جاویدان خواهی، به کار درآ. واگر وصلِ جانان خواهی، از جان برآ. اگر مُنعِم می طلبی، عاشقی کن. و اگر نعمت خواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامه بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب، خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تَذَرو(42)رنگین مباش.»

11- حبیب عجمی
هر شبانگاهی… حبیب عجمی، از عبادتگاهِ خود به نزدِ عیال باز آمدی. عیال و فرزندان همه روز منتظر بوده که “شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد”.
چون حبیب، نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبین او نشسته. انگشت تشویر (43)به دندان گرفته که “با زن و فرزند چه عذر گویم؟”
عیال گفتی: «هیچ آورده ای؟»
حبیب گفتی که «استادم و کارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینه کرده است.»
آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند.
چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قیرگون خود برزد، حبیب از خجالت، کنجی رفت و می نالید و می گفت: «ای دستگیرِ درماندگان، حبیب را خجل مگردان.»
ملک، جل جلاله، بزرگی را به خواب نمود و از واقعه او خبر داد که “حبیب با عیال، هفته ای است که به امیدِ کرم ما، وعده به روز آدینه می دهد”.
آن بزرگ، چندانی زر و گندم و گوسفندان و تخت های جامه و غیر آن به خانه حبیب فرستاد که در خانه نمی گنجید. همسایگان و خلق حیران ماندند که “این از کجاست؟”
آرندگان گفتند که «کار فرمای حبیب، عذر می خواهد که این ماحضری(44)را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.»
گفتند: «سبحان الله، حبیب، مزدوری و خدمتِ کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازه کرم آدمیان نیست. مگر خدمت حق می کرده است که اکرم الاکرمین است؟»
شبانگاه حبیب از عبادتگاهِ خود به هزار شرم بازگشت که «امروز چه عذر گویم؟»
بهانه ای می اندیشید. چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان در پیش دویدند. در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده می کردند.
«زهی(45)کریمی که تو خدمتِ او گزیدی و مزدوری او کردی. زهی بخشنده، زهی بخشاینده که خانه ما را همچون انار پُرگوهر کرد. خانه، مال و نعمت را بر نمی تابد. تدبیر خانه دیگر می باید کرد.»
ایشان از این ها بر می شمردند و حبیب می پندارد که بر او افسوس می کنند(46)و تَسخَر می زنند(47)که “هفته ای است که ما را با آدینه وعده می دهد. چون آدینه آمد، گریختی این ساعت می آیی”.
خواست گفتن “مرا افسوس مدارید”. از گوشه ی بی گوشه آواز آمد، آوازی که آوازهای همه عالَم از آدمی و پری و فرشته، خروشان اند و نعره زنان اند و ربّنا گویان اند.
در آن آواز، این بود که «ای حبیبِ ما، آن کرامت و عطای مَلِک قدّوس است، نه استهزا و افسوس است. آن همه زرها و گوهرها و تخته جامه ها و گوسفندان و شمع که فرستادیم ایشان را، مزدِ خدمتِ تو نیست. حاشا از کرم ما، آن استخوانی است که انداختیم پیشِ سگانِ نفسِ ایشان، آن نَفسِ خصومت گرِ بیشین طلبِ بدگمانِ ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، تو را به تقاضای سخت، از نماز و حضورِ ما بر نیاورند.»

12- غلام بی دست و پا
آورده اند که پادشاهی بود عالمی، عادلی، خدای ترسی، رعیت پُرسی. و آن پادشاه را امیران بودند… یک غلامی بود بی دست و پاتر از همه. در قلم او را هنری نی. در علم او را قدرتی نی. پادشاه او را از همه دوست تر داشتی و مقرّب تر از ایشان بود و رازِ ایشان با او گفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعت ها و جامگی(48)های او، از ایشان افزون بودی.
وسوسه، سرمه حسد در دیده ی ایشان می کشید، چنان که در قصّه ی یوسف و برادران، عنایت پدر با یوسف بود… با هم به خلوت می گفتند: «آخر به چه هنر، به چه خدمت، به چه صورت، او را بر ما چندین فضیلت نماید؟»
پادشاه و آن غلام خاص، در پیشانیِ امیران و در چشم ایشان و در گفتِ ایشان، بداندیشی و بدگوییِ ایشان می دیدند.
لابد اثر غیبت در پیشانی و در چشم ایشان و گفت پیداست. چنان که خدای تعالی، می فرماید مر رسول را از بهر غیبت منافقان که وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ (49) اما می دانستند و نادانسته می کردند. روزِ رسوایی، خود در پیش است. یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ (50) باشد که پیش از آن روز، توبه کند. حالی او را رسوا نکنیم.
آن امیران با یکدیگر می جوشیدند که «چه کنیم، پادشاه است، حاکم است، دست، دستِ اوست. اگر بی انصاف است که گوید که “مگو؟” و اگر روز را شب گوید، که گوید که “خطاست؟”»
روزی از آن امیران، یکی که گرم دماغ تر بود و بی صبرتر بود، گفت: «ای امیران، و ای برادران، اگر شما را صبر هست، مرا باری صبر نیست. امروز بروم، زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سر کنم. اگر بگوید که “چیست؟”
بگویم: «گفتی که سرشکِ تو چرا گلگون شد؟ / چون پرسیدی راست بگویم چون شد: خونابه ی سودای تو می ریخت دلم/ چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد.»
گفتند: «ای برادر راست می گویی، الا از بهرِ خاطر ما روزی چند صبر کن که اَلصّبرُ مِفتاحُ الفَرَج.»(51)
گفت: «صبر کنم تا چه شود؟»
گفتند: «تا فرصت نگاه داریم.»
گفت: «وقت کدام باشد؟»
گفتند: «روزی که پادشاه، خوش طبع و گشاده باشد و با ما خندان باشد، آن ساعت، رحمت در جوش باشد.»
تا روزی پادشاه، شکارهای عجب کرده بود و سخت شادمان و خندان بود. پادشاهِ ازل و ابد را شکارِ عزیز، دلِ عاشقان است.
امیران چون شاه را شادمان دیدند و درهای رحمت را باز یافتند، جمله به خدمت اش زانو زند و گفتند: «ای شاهِ عالم، چند و چند؟ آخر ما را کُشتی. عادتِ کرم تو نبود این. مدتهاست که ریسمان دل ما گره بر گره است.»
پادشاه گفت: «چه کرده ام در حق شما؟»
گفتند: «ما بندگانِ توایم. از جان عزیزتر چه بُوَد؟ از رضای تو دریغ نمی داریم. در صفِ جنگ، جان بازی های ما را دیده ای. چگونه است فلان را بر سر ما بدین حد برگزیده ای؟ به چه هنر، به چه نیک بندگی؟ از ما چه تقصیر آمد؟ حاکمی و فرمان داری. اما: آن کس که به بندگیت اقرار دهد/ با او تو چنین کنی دلت بار دهد؟ آخر او چه بندگی می کند که آن بندگی لطیف است و در نظر ما در نمی آید؟ پادشاهی کن و ما را اندکی خبر کن که آن کدام بندگی است؟ تا ما هم بکوشیم و هنرِ خود بنماییم.»
گفت: «چه گویم؟ آنچه او می کند، شما نتوانید کردن.»
گفتند: «ای شاهِ عالم، آخر ما را امتحان کن. اگر از عهده بیرون نیاییم. خود را بشناسیم و فضیلت او را بدانیم و از حسدِ وسوسه فارغ شویم. بعد از آن، جنگ با خود کنیم نه با خیال شاه.»
پادشاه فرمود که «یک هنرِ غلامِ من آن است که دائماً مرا می نگرد و چشم از روی من بر نمی دارد.»
گفتند: «ای شاه عالم، پس زودتر بگو. این، سهل کاری است. ما همه روز و شب، بعد از این، تو را نگریم. خاک بر سرِ کارهای دیگر! از این خوش تر کار چه باشد!»
جمله امیران از این شادی سجده کردند و سلاح ها از خود گشادند و انداختند و گفتند: «بعد از این، سلاح ما روی تو، صلاح ما کوی تو.»
صف کشیدند و بر روی پادشاه نظر می کردند.
با خود می گفت: «مسی از زر بپالودی و می لافی(52)چه سود اینجا؟ /که رسوا گردی ای لافی، چو سنگ امتحان بینی.»
در گوش حاجت(53)خاص گفت که «برو به طبل خانه(54)، هر چه آن جاست از کوس و دُهُل بگو تا همه را بر بام قصر آرند و از این روزن به یک بار دراندازند.»
رفتند و چنان کردند.
به یک بار، بانگ های باهیبت و زلزله برخاست.
همه چپ و راست نگریستند که “بارگاه چه می شود؟” و چشم او در رخِ شاه ماند که “سیمای شاه چه می شود؟”(55)

13- بازِ پادشاه
بازِ سپیدی پرید از دست شاه به دستوری بر گوشه ی بام نشست. طفلان در فرّ و جمالِ آن باز حیران شدند.
تی تی و توتو می کنند و از دور می پندارند که آن بازِ سلطان، از بهرِ تی تی و توتویِ ایشان نشسته است. ندانند که آن باز به عنایت پادشاه به گوشه آن ویرانه نشسته است.
مگو که “روز چنین کردم و شب چنان کردم”. الا بگو که “آن خداوندی که روز را منوّر کرد و شب را مُستَّر(56)کرد به عنایتِ خویش و بخششِ خویش بر دل و دیده ی من رحمت کرد”.(57)

14- کشتزارِ نهاد آدمی
آن روباه، در میان کشتزار، دنبه ای دید آویخته.
گفت: «هر آینه اینجا دامی است و این، فعلِ صیادی است، که هرگز از کشتزار دنبه نروید. دنبه در میان کشتزار چه کار دارد؟»
پس در عالَمِ کشتزار نهاد آدمی -که آن جا گوشت و پوست و استخوان روید- این همّت ها و تقاضاها چه کار دارد؟ این، تقاضای صفاتِ پاکِ من «حق» است. (58)

15- روباه در بیشه
آورده اند که روباهی در بیشه ای رفت. آن جا طبلی دید آویخته در پهلوی درخت افکنده. و هر باری که بادی بجَستی، شاخِ درخت بر طبل رسیدی، آواز بلند به گوش روباه آمدی.
روباه چون بزرگی طبل بدید و بلندی آواز بشنید، از حرص طمع دربست و گوشت و پوست او در خورِ شخص و آوازِ او باشد. همه روز تا به شب بکوشید و به هیچ کاری التفات نکرد، تا به حیله بسیار به طبل رسید که گِردِ طبل خارها بود و خصمان بودند.
چون بدانجا رسید و آن را بدرید، هیچ چربویی(59)نیافت. همچون عاشقانِ دنیا به شب هنگام مرگ، نوحه آغاز کرد.
اما روشن چشمان معرفت و سرمه کشیدگان حضرت، در این بیشه روباه، به آواز طبل التفات نکنند، شکارِ باقی جویند. آن را که در گوش، آوازِ وی «قل» است، او را چه جای پروای آوازِ دُهُل است؟

16- سرایی بساز
پادشاهی فرمود که «سرایی بنا کنید.»
فصل بهار گذشت، نکردی. فصل تابستان گذشت، نکردی. این ساعت که عالَم یخ بند شد خواهی که کاه گِل سازی؟
ندا آید: «اَلانَ وَ قَد عَصَیتَ قَبلُ.»(60)

17- تو کارِ خویش کن
آن تُرک بچه می گوید پدر را که «مرا عاجز کردی که “رو بشو، رو بشو از سیاهی”. اگر سیاه رویی بد است، آن زنگیان(61)چرا شادی می کنند؟ و ما چون داروها بر روی خود می مالیم، چرا بر ما می خندند و تسخر می کنند و طعنه می زنند؟»
پدر می گوید: «تو کارِ خویش کُن و چهره ی چو ماه از بهرِ شاهِ ابد و ازل بیارای که اِنّ الله جَمیلٌ یَحِبُّ الجَمال، (62)که ایشان بر رویِ زشتِ خود می خندند.»(63)

18- بر لب دریای وجود
موسی(ع) سؤآل کرد در آن زمانی که صد هزار عجایب بر او تاختن آورد و حیران شد. او را از این عالَم بدان عالَم بردند -عالَمی حیات در حیات، روح در روح، نور در نور، ذوق در ذوق.
گفت: «یا رب، ما از این عالَمیم، شهر ما، این است. معدن ما، این است. از این کان و معدن بی پایان، نقده ی(64)وجودِ ما را بدان بازار طرّاران(65)چرا بردی؟ چه حکمت بود چنین گوهر نفیس را بدان عالَم خسیس بردن؟»(66)
حق، جلّ جلاله، فرمود: «ای موسی، کُنتُ کَنزاً مَخفیاً فَاَحبَبتَ اَن اُعرَف: (67)گنجی بودم پنهان، خواستم که مرا بشناسند.»
موسی گفت: «یا رب، آن ها که اهل گنج بودند، می شناختند و می دانستند، و ماهی، دریا را چون نداند؟ و دیده روشن آفتاب را چون نداند؟ و طوطیِ ربّانی، شکرستانِ بی نهایت را چون نشناسد؟ بلبل آسمانی، گلستان را چون نداند؟… چرا موج زدی و ما را به خشکی آب و گِل انداختی؟ این چنین رحمت که تو راست، چنان بی رحمی چرا کردی؟ ای بی رحمیِ تو شیرین تر از رحمت های رحیمانِ عالَم.»
جواب می فرماید: «کُنتُ کَنزاً مَخفیاً اَحبَبتُ اَن اُعرَف: گنجی بودم پنهان در پرده ی غیب، در خلوت لامکان از پس پرده های هستی. خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینند که من چو آبِ حیاتم و چه کیمیای سعاداتم.»
گفتند که «ما که ماهیان این دریاییم، اول در این دریای حیات بوده ایم. ما می دانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا را که مسِ اکسیرپذیر این کیمیای بی نهایت ایم. می دانستیم عزت این کیمیای حیات را و آن ها که ماهیان این دریا نبودند، در اول چندان که بر ایشان عرضه کردیم، نشنیدند و ندیدند و ندانستند. چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف این گنج هم ماییم، این چندین غربتِ دراز، جهتِ “احببت ان اعرف: خواستم که تا مرا بدانند”، این با که بود؟»
جواب آمد که «ای ماهیان، اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد و بر وصال دریا، اما بدان صفت و بدان سوز و بدان گرمی و جان سپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشد که آن ماهی یی که موج او را به خشکی افکند و مدت های دراز بر خاک گرم و ریگ سوزان می طپد. نه فراقِ دریا می گذارد که حلاوتِ زندگانی یابد، و خود با فراق دریای حیات، چگونه لذت حیات یابد کسی که آن دریا را دیده باشد؟… و چنان که خواستم که گنج خود را ظاهر کنم، خواستم که گنج شناسی شما هم ظاهر کنم. و چنان که خواستم که صفا و لطف این دریا را پیدا کنم(68)خواستم که بلند همتی این ماهیان را و لطف پروردگی این ماهیان و این خلقِ دریا را پیدا کنم تا وفای خود را ببینند و همت شان آشکار شود.»(69)

پی‌نوشت‌ها:

1-بیماری که مبتلا به آن به رغمِ زیاد خوردن، باز هم سیر نمی شود.
2-بیهوده، بی فایده.
3-خرما فروش.
4-عصیان کننده، سرکش، نافرمان.
5-آل عمران (3)، 135: و آن کسان که چون مرتکب کاری زشت شوند یا به خود ستمی کنند، خدا را یاد می کنند و برای گناهان خویش آمرزش می خواهند و کیست جز خدا که گناهان را بیامرزد؟
6-خدایش او را تنها گذاشته و بر وی خشم گرفته است.
7-ای کاش روح مرا از میان ارواح بر می داشتی و کالبدم از میان کالبدها محو می شد.
8-الامان، الامان، کی از وبال گناهان رهایی خواهد بود؟
9-اقامه.
10-شرمند شدن، احساس شرمساری کردن.
11-بقره(2)، 201: ای پروردگار ما، ما را، هم در دنیا خیری بخش و هم در آخرت، و ما را از عذاب آتش نگه دار.
12-بقره(2)، 156: ما از آنِ خدا هستیم و به او باز می گردیم.
13-نوعی تیر کوچک و نوک تیز به وسیله ی کمان یا چوبی میان تهی یا چیزی مانند آن پرتاب می شده است.
14-اعراف(7)، 23: «ای پروردگار ما، به خود ستم کردیم.»
15-زُمَر(39)، 53: «(ای بندگان من) که بر زیان خویش اسراف کرده اید(از رحمت خدا مأیوس مشوید).»
16-کسی که پیوسته احساس تشنگی بسیار می کند و آب می خواهد؛ آن که تشنگی اش فرو نمی نشیند.
17-چنگک قصابی، گوشت آویز.
18-زُمَر(39)، 53: «… از رحمت خدا مأیوس نشوید.»
19-دروازه یا راه ورودی دژ یا مَعبَر.
20-شکست خورد، از میدان جنگ گریخت.
21-گروه، دسته.
22-ابزار جنگی، سلاح (نوعی سلاح مانند نیزه).
23-خداوند را سپاس که مسلمانم و در راه اسلام (کشته می شوم).
24-عمو.
25-زنان.
26-عزاداری، سوگواری.
27-نساء(4)، 48: «هر آینه خداوند گناه کسانی را که به او شرک می ورزند نمی آمرزد، و گناهان دیگر را برای هر که بخواهد، می آمرزد.»
28-شریک، همتا، نظیر.
29-خداوند متعال، که وجود ازلی و ابدی دارد و آدمی را از لطف و یاری خویش برخوردار می سازد.
30-زُمَر(39)، 53: «بگو: ای بندگان من که بر زیان خویش اسراف کرده اید از رحمت خدا مأیوس مشوید زیرا خداوند همه گناهان را می آمرزد.»
31-فرقان(25)، 70: «(آن کسان که توبه کنند و ایمان آورند و کارهای شایسته کنند) خداوند گناهان شان را به نیکی ها بدل می کند.»
32-دام مکر و فریب.
33-در آغوش می گیرند.
34-صدای بلند بر می آورند، فریاد می زنند.
35-این، بنده ای است که خداوند دل او را به نور جلال خویش روشن ساخته است.
36-کنیه اش امّ الخیر، از زنان عارف و زاهد بسیار معروف در قرن دوم هجری، که به سال 135 هجری قمری درگذشت.
37-نقل می کنند، روایت می کنند.
38-پناه بر خدا.
39-پیش از حکایت، چنین آمده: «زر و مال، جادوی چشم بند است و گوش بند است. قاضی و حاکمی که موی در مو می بیند به علم و هنر، چون طمع مال و رشوت کند، چشم او ببندد و به روز روشن ظالم را از مظلوم نشناسد. چنان که علی -رضی الله عنه- فرمود در خطبه خویش: «و اُحَذِرُکُم الدّنیا فَانَّها غَرّارَهٌ غَدّارَهٌٌ مَکّارهٌٌ سَحّارَهٌٌ»(شما را از دنیا برحذر می دارم، چرا که دنیا فریبنده و جفا پیشه و حیله گر و افسون ساز است. -برگرفته از خطبه 111 نهج البلاغه).
40-زاهد و عارف پرآوازه ایرانی در گذشته به سال 2-161 هجری قمری. بنا بر مشهور، از امیرزادگان بلخ بود، اما دچار تحوّل شد و از امیری دست کشید و به راه زُهد و پرهیز رفت.
41-ضعف و ناتوانی و لاغری.
42-قرقاول، پرنده ای رنگین.
43-شرمنده شدن.
44-آنچه حاضر و در دسترس باشد، خوراک مختصر، حاضری.
45-خوشا، آفرین(بر).
46-او را ریشخند می کنند.
47-تمسخر می کنند.
48-مقرّری، حقوق و مستمری افراد.
49-محمد(47)، 30: آن ها را از شیوه ی سخن شان خواهی شناخت.
50-طارق(86)، 9: روزی که رازها آشکار می شود.
51-صبر کلید گشایش است.
52-لاف زن.
53-دربان، مأمور دربار.
54-محل نگهداری طبل مخصوص، نقاره و سازهای جنگی.
55-پس از حکایت: «ای عزیز من، مقصود از این قصه، پادشاه نیست، امیران و سپاه نیست. مقصود از این پادشاه، نه پادشاه است، بلکه حضرت عزّت اله است. مقصود از این امیران نه امیران اند بلکه فرشتگان هفت آسمان اند.»
56-پوشیده شده، پنهان.
57-پس از این می خوانیم که «زاهدان از عمل اندیشند که چنین کنیم و چنان کنیم. عارفان از ازل اندیشند که حق چنین کرد و چنان کرد و از های و هویِ عمل خود نیندیشند.. زاهد می گوید: آه آه چه کنم من؟ عارف می گوید: آه تا او چه کند؟»
58-پیش از این، چنین آمده: «تقاضای همه خوبان و هنرمندان که می جوشند بر خود تا جمال و کمال خود بنمایند، دکانی می طلبند تا بر آن دکان، هنر خود پیدا کند. آخر این تقاضاها از آب بی خبر نیست. پوست و گوشت و استخوان را چه خبر از هنر؟»
59-چربی.
60-یونس(10)، 91: «آیا اکنون؟ و تو پیش از این عصیان می کردی…»
پیش از این می خوانیم که «عالِم و جاهل، سفیه و عاقل، مطیع و عاصی، کافر و مؤمن – جمله، در وقت درماندگی دست در حَبلُ الله زنند و از اسبابِ شیطانی بیزار شوند. اما اول صف بر آن کسی ماند که آخرِ کارها نکو داند، که هم از اولِ کار، آخرِ کار را نظاره کند.
کدام فرعون بود که به وقت غرقاب نگفت: « آمَنْتُ أَنَّهُ لاَ إِلٰهَ إِلاَّ الَّذِی آمَنَتْ بِهِ بَنُو إِسْرَائِیلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ‌ (90/10: ایمان آوردم که هیچ خداوندی جز آن که بنی اسرائیل به او ایمان آورده اند نیست، و من از تسلیم شدگانم).»
61-جمع زنگی و منسوب به زنگبار، جزیره ای نزدیک سواحل آفریقا که ساکنان آن سیاه پوست اند، مجازاً سیاه پوست، سیاه.
62-خداوند زیبا است و زیبایی را دوست دارد.
63-پیش از حکایت می خوانیم که «عزیز من، مبادا که تو را این سیاهی و سیاهکاری عشق دنیای فانی… رنگِ زشتِ او بر تو طبیعت شود، دشمن آینه الهی شوی، صفت خفاشی و آفتاب دشمنی در تو متمکن شود، دشمن آفتاب شوی.»
64-گوهر و اصل قیمتی.
65-دزدان و تبه کاران.
66-پروردگارا، چه حکمتی بود که گوهر گرانسنگِ وجود ما را بدین عالَمِ فرو مایه آوردی؟
67-گنجی پنهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم.
68-آشکار کنم.
69-پس از حکایت: أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لاَ یُفْتَنُونَ‌ (2/29-1: الف، لام. م. آیا مردم پنداشته اند که چون بگویند “ایمان آوردیم” رها شوند و دیگر آزمایش نشوند؟)صد هزار مار است که دعوی ماهی یی می کند. صورت، صورتِ ماهی، و معنی، معنی مار… اکنون مؤمنان، مار خالص نیستند، ماهی خالص نیستند بلکه مار ماهی اند. ساعتی آن نیم به باد و خاکِ دنیا می کشد و ساعتی این نیم، به طلب دریا می کشد… بیدار باش ای قطره و بدین بند و خویشی مغرور مشو که بسیار قطره ها را این بند مغرور کرد و از طلب دریا باز داشت… آن قطره که سوی دریای وحدت، سیل وار می رود، آن قطره، جان مؤمن است که سیل وار می رود سوی دریای وحدت»
منبع مقاله: مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، (1387)، بر لب دریای وجود: قصه های مولوی، ‌تهران: مازیار، چاپ دوم.

مطالب مشابه

2 دیدگاه

  1. montaba
    1402-11-04 در 21:27 - پاسخ

    سلام بابت مطالب خوبتون از شما ممنونم آیا اجازه کپی مطالب سایت تون رو دارم تا در پیج اینستام به اشتراک بزارم چند از مطالب تون رو هم کپی کردم گذاشتم توی پیج اینستام ممنون میشم جوابم رو بدین

    • خادم اهل البیت
      1402-11-20 در 12:27 - پاسخ

      عرض سلام و ادب و احترام
      در جهت نشر معارف اسلامی ، کپی جایز می باشد.

دیدگاهتان را ثبت کنید