یاکوب بومه و اسلام(2)

یاکوب بومه و اسلام(2)

نویسنده:رولاند پیچ فرانتس فون بادر – احمد رجبى

یکى از مهم ترین صاحب نظران در حکمت الاهى بومه، فرانتس فون بادر، نسبت این سه دین با یکدیگر را به نحو دیالکتیکى، احتمالا بى آن که خود از دامنه و پیامدهاى سخن خویش تصور روشنى داشته باشد، چنین بیان کرده است: «به راستى، همان نسبتى که یهودیت با مسیحیت دارد، مسیحیت نیز با امر ثالث والاترى داراست که در آن، این هر دو، ناگزیر با درخشندگى تکرار خواهند گشت.»
چنان که گفته شد، با تصویر و چهره اسماعیل، اسلام وارد تاریخ قدسى مى شود. بومه این امر را بار دیگر روشن گرداند، هنگامى که در رابطه با دو خطِ تاریخ قدسى به صراحت از ترکان، یعنى از مسلمانان، بحث مى کند: «پس بدانید که قائن (قابیل)، حام، اسماعیل و عیسو مظهر ترکان و کافران اند که در اسماعیل برکت و رحمت یافتند و به آنان پادشاهى این جهان اعطا گشته است» و آنها از ساحت «علم به فرزندى خداوند» بیرون رانده شدند. «اما فرشته پند اعظم، آنان را از طریق مادرشان هاجر، یعنى از طریق پادشاهى طبیعت فراخواند که او (یعنى مادر با تمامى فرزندان) باید به سوى ساره، یعنى به سوى آزادى بازآید: به سوى خداى یگانه اى که از آزادى، پسر را زاد.» در اینجا منظور از آزادى، مریم است و منظور از پسر، مسیح. بومه سپس توضیح مى دهد که چرا مسلمانان به مسیح به عنوان خداى پسر روى نمى آورند، بلکه تنها به خداى یگانه توجه مى کنند. همان طور که اسماعیل به اسحاق روى نیاورد تا در ارث پدر سهیم شود، به همان نحو «ترکان (مسلمانان) نیز از اسحاق، یعنى از پسر (مسیح) به پدر روکنند، و مى خواهند میراث خداوند را مستقیماً از پدر بگیرند.» با این حال، در نظر بومه «هرچند آنان (مسلمانان) اکنون از پدر استمداد مى جویند، ولى او خداوند تنها در مقامِ پسر، یعنى تنها در صداى متجلى در صفت انسانى خویش، آن را مى شنود; و البته آنان پسر را در پدر خدمت مى کنند; زیرا ما انسان ها خدایى جز مسیح، جز پسر نداریم; زیرا پدر، خود را در برابر ما با صدایش در پسر، ظاهر ساخته است و صداى ما را تنها به صورت صداى متجلى خود در پسر مى شنود.» نهایتاً، چنین نتیجه گرفته مى شود: «پس، اگر ترکان (مسلمانان) پدر را مى پرستند، او در پسر صدایشان را مى شنود و تنها در پسر آنها را به فرزندى مى پذیرد که تنها در او (پسر) است که خداوند بار دیگر در صفت انسانى تجلى کرده است، نه در هیچ صفت دیگرى.»
در اینجا روشن مى شود که بومه به نظریه تثلیث الاهى پاى بند است، چنان که آن را در حکمت الاهى خود همواره به صور مختلف بسط داده است. بومه این ایراد را که «چگونه آنان (مسلمانان) مى توانند به فرزندى خداوند درآیند، در حالى که پسر را به عنوان پسر خدا نمى خواهند بپذیرند و مى گویند خدا پسر ندارد» با اشاره اى آشکار به روح القدس، پاسخ مى دهد: «اى انسان، گوش فرا ده که مسیح گفت: هر کس کلمه اى علیه پسر انسان مسیح بر زبان راند، بخشوده خواهد شد; اما اگر کسى روح القدس را بیازارد، تا ابد بخشایشى نخواهد داشت.» بومه سپس این سخن عیسى را چنین اثبات مى کند: «هر کس بشریتِ مسیح تجسد را، همچون جسم خویش انگاشته و نادانسته رد کند، بخشوده خواهد شد; زیرا نمى داند بشریت مسیح چیست، اما هر کس به روح القدس اهانت کند، یعنى هر آن که به خداى یگانه ـ که خود را در بشر متجلى ساخته ـ اهانت کند، از آنجا که پدر، پسر و روح القدس در باطن، خدایى یگانه اند، تا ابد بخشوده نخواهد شد. این کسى است که خداى واحد را انکار کرده است; او کاملا از خدا منقطع گشته و به خویشتن خویش روى آورده است.» وى سپس نشان مى دهد که مسلمانان به روح القدس که بر بشر تجلى کرده است، اهانت نمى کنند، اما آنها با بشربودن مسیح تجسد خدا مخالفند و مى گویند: «مخلوق نمى تواند خدا باشد، اما به این که خداوند در مسیح عمل کرد، و معجزات را پدید آورد، معترفند و به روح القدس که در مسیح، به مثابه بشریت، عمل کرد، اهانت نمى کنند.»
اما انکار الوهیت مسیح توسط مسلمانان، آن چنان که بومه تأکید دارد، با مشیت الاهى صورت پذیرفته است: «او خداوند روا دیده که پادشاهى طبیعت، به آنان (مسلمانان) درسى عقلانى دهد; در حالى که مسیحیان در مورد شخص مسیح، چشم عقلشان کور گشت و بر سر بشریت مسیح نزاع کردند، و همه گونه بى حرمتى و خوارى در حق وى روا داشتند; هم چنان که براى آریانیان پیروان آریوس پیش آمد، زیرا الوهیت او را انکار کردند; و اسقفان با خسّت خویش، دستاوردها و رنج هاى او در صورت بشرى اش را، محض خاطر دل خویش انکار نمودند… زیرا که از اسم مقدس خداوند که در میان بشر تجلى کرده سوء استفاده شد; لذا خداوند خود را چنان از عقل آنان (مسیحیان) پنهان ساخت که آنان به محض مواجهه با آریانیان، دیدگانشان در برابر الوهیت مسیح کور شد.»
در نظر بومه، منازعات میان مسیحیان، علت ظهور اسلام است. وى در کتاب درباره سه اصل ذات خداوند چنین مى نویسد:
«نگاه کن، ترک (اسلام) از کجا سر برآورد؟ از کج فکرى تو! آنگاه که مردم دیدند که مسیحیان تنها تکبر مىورزند و تنها بر سر معبد مسیح با یکدیگر نزاع مى کنند; حال آن که آن دین راستین باید بر ذات انسان بنا شود. بدین جهت، محمّد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) آمد و به دنبال ذاتى بود که به طبیعت فطرت شباهت داشته باشد; زیرا آنان (مسیحیان) فقط در پى خست بودند و از معبد مسیح، و هم چنین از نور طبیعت، به پریشان حالى و تکبرورزى فرو افتادند… آیا مى پندارى ظهور اسلام بیهوده رخ داد؟ همانا روحِ عالم کبیر آن را در اعجاز پدید آورد; زیرا آنان (مسیحیان) بهتر نبودند. از این رو، نور طبیعت مى بایست در اعجاز قرار گیرد، همچون خداى این جهان; و هریک مى بایست همچون دیگرى به خدا نزدیک باشد. نشانه هاى تو فرد مسیحى در عهد مسیح که به آنها عمل مى کنى، همان نشانه هایى که مسیح را به عهد و پیمان تبدیل مى کند، مورد نزاع قرار داشتند. بدین جهت، تو آنها را بنا بر تکبرت تحریف کردى و آنها را طبق قوانین خود برگرداندى. تو را دیگر با عهد مسیح کارى نبود، بلکه تنها به رسوم و عادات مى پرداختى. آداب و رسوم باید این کار را مى کرد; اما از آنجا که چوب نیفروخته را آتش نمى خوانند، جدا از این که آیا با افروختنش تبدیل به آتش شود یا نه، همان طور عهدِ فاقد ایمان نیز، همچون چوبى نیفروخته است که مى خواهند آتش بنامندش.»
درباره این مسیحیت نیمه جان، نزاع ادامه یافته است: «از این امر آسیائیان، سوریان، زنگیان، مصریان، یونانیان و آفریقائیان خشمگین شدند و پیش خود مى گفتند: هندوان حیات الاهى بهترى دارند»، تا بسیارى از مسیحیان فاسد. تمام اقوام از آنان خشمگین اند و مى پرسند: «چگونه اینان مى توانند قوم خداوند باشند، در حالى که فقط مستبدان، مستکبران، بخیلان، نادانان و خونخواران اند که تنها به دنبال دارایى دیگر اقوام و در پى جاه و نامند. آیا کافران تا به این حد پلیدند؟ ما نمى خواهیم با آنان شریک شویم، خداوند همه جا زندگى مى کند». بومه از این طریق اشاره به اشتیاق عمومى اقوام به زندگى پاک و همراه با صلح دارد; اشتیاقى که همگان آن را بر زبان مى آورند: «ما مى خواهیم از خداى حقیقى یگانه اى یارى بجوییم که همه چیز را آفریده است و از دعواى آنان به درآییم (و در نزاع و دعواى مسیحیان شرکت نکنیم); مى خواهیم بر یک رأى بمانیم، بدین گونه سرزمین هایمان نیز در صلح خواهند بود. اگر ما جملگى به یک خدا ایمان داشته باشیم، هیچ نزاعى نخواهیم داشت و همه یک اراده خواهیم داشت و مى توانیم با عشق و مهر با یکدیگر زندگى کنیم.» این اشتیاق اقوام به خداى واحد و صلح، «ترکان (مسلمانان) را چنین برکشانیده و به بیشترین قدرت رسانیده و نیروى شان را از حد تصور نیز فراتر برده است: آنان در اندیشه و مهرى واحد، بر تمام جهان فرمان مى رانند; چه آنان درخت طبیعت اند که در پیشگاه خداوند ایستاده است.» در حقیقت، اسلام که با چهره و نماد اسماعیل وارد تاریخ قدسى شده است، در نظر بومه به چنان اوج و مرتبه اى مى رسد که در تفسیر پیامبرانه ـ عارفانه او از ماجراى اخراج هاجر و اسماعیل به صحراى بئر شبع، به روشنى آن را ابراز مى کند. در اینجا هاجر، تنها مادر اسماعیل نیست; بلکه خود طبیعت است که دیگر محکوم به مرگ و نفرین نیست; بلکه به عکس، ثمرات فراوانى مى دهد، ثمره اى که «فرشته الاهى، آن را دیگر بار به سراى ابراهیم و به هم خانگى مسیح درآورد.» اسماعیل نیز در اینجا تنها فرزند هاجر نیست، بلکه مظهر احساسى است که به سوى جسمانیتِ روحانى آسمانى اشاره دارد.
بومه در این سطور، سخنان فرشته را که به هاجر خطاب شده، تفسیر مى کند: «برخیز، یعنى خود را در این رستگارى، به سوى خداوند برکش، و در نداى تعالى برخیز و احساست را برگیر، همچون پسرت، با دست ایمان، و احساس را راه بنماى; احساست نباید بمیرد، بلکه باید زندگى کند و راه رود; چون مى خواهم آن را امتى بزرگ گردانم، یعنى معنا و فهمى الاهى و بزرگ در اسرار خداوند; و خداوند چشمه آب حیات را بر طبیعت گشود، تا طبیعت بتواند در ظرف ذاتش، در درون خویش از چشمه خداوند آب برگیرد و از این راه فرزندش را، همچون احساس خویش، سیراب سازد. و خداوند این گونه همراه این فرزند احساس بود و او در صحرا رشد کرد و در تیراندازى بزرگ گردید، یعنى در طبیعتِ تباه، فرزند راستینِ احساس، در روح خداوند بزرگ مى شود و او تیرانداز خداوند و برادران خویش شود، تا پرندگان و حیواناتِ درنده و وحشى را بزند. بدانید، او از روح خویش تیر پرتاب مى کند تا جانوران و پرندگان شرور را در برادرانش نیات و اعمال شرّ برادران را به یارى روح القدس به زمین افکند. وى اسماعیل آنان را تعلیم مى دهد و با تیر الاهى تنبیه شان مى کند.»
در تفسیر وقایع صحراى بئرشبع، از سویى اشاراتى به جنگاورى عرب یافت مى شود و از سوى دیگر، اشاراتى به رستاخیز اسماعیل در جسمانیت روحانى. «این بدنى روحانى است که با مرگ انسانِ ظاهرى نمى میرد، به خاک نیز سپرده نمى شود، دوباره نیز زنده نخواهد گشت، بلکه او… تا ابد زنده است; زیرا او از میان مرگ به وادى زندگى درآمده است.» بدین سان، اسماعیل به عنوان مظهر و چهره اسلام، بر والاترین جایگاه قدم مى نهد و تمام مظاهر و چهره هاى پیشین را در خویش فرا مى گیرد. لذا در پایان دوران، تمام مؤمنان به جشن عروسى بره دعوت خواهند شد. مسلمانان نیز جزء آنان اند، که توسط فرشته الاهى به آنان خوشامد گفته مى شود: «پس آنان با همان فروتنى فرزند گمگشته و چونان بازگشت فرزند به سوى پدر مى آیند، و شادمانى بزرگى در کنار مسیح و فرشتگانش به پا خواهد شد، آن سان که مردگان دوباره زنده و گمشدگان دوباره پیدا مى شوند; و با ایشان، سال شادمانى طلایى و واقعى مربوط به جشن عروسى بره حلول مى کند.» منظور بومه از این مطالب آن است که وحدت متعالى ادیان در سال شادمانى جشن عروسى بره کامل، و با آن دوران طلایى آغاز مى شود.

3. سخن پایانى: یاکوب بومه و وحدت متعالى و باطنى ادیان

بومه نسبت ادیان با یکدیگر را از منظر وحدت آنها تبیین مى کند; وحدتى که مبناى آن در یگانگى خداوند قرار دارد. با این مبنا، بومه در ارتباط با تفسیر چهره ها در ماجراى بیرون راندن اسماعیل و هاجر، این امر را روشن مى کند که خداوند تنها اراده شرّ را از خود راند نه انسان را در تمامیت اش. نزد بومه، تنها اراده ناظر به خداوند واجد اهمیت است: «اهمیتى ندارد که تو مسیحى نامیده شوى، سعادتى در این نیست; کافر یا ترک (مسلمان) از تو که در پس نام مسیح هستى، به خدا نزدیک ترند… و آن چنان که ترک (مسلمان) خدا را مى جوید، و این کار را به جد کند…او که در توده کودکان قرار دارد همراه با کودکان به خدا مى رسد.» اساساً بومه بر این است که «نزد خداوند، فرد و نام و عقاید او، اعتبارى ندارد; او تنها اعماق دل ها را مى جوید.» بر این اساس، بومه با توجه به نسبت مسیحیت و اسلام، بیان مى دارد که این دو دین «در قداست و عدالت، نزد خداوند تنها یک امّت اند، با نام هاى متفاوت.» این نظر بر این مبناست که خداىِ یگانه و ایمان و معرفت به او، وحدت باطنى ادیان را پدید مى آورد; وحدتى که از جانب خداوند همواره وجود داشته است: «به راستى تنها یک خدا هست و اگر حجاب از پیش چشمانت برگرفته شود، چنان که او را ببینى و بشناسى، آنگاه تمامى برادرانت را نیز خواهى دید و خواهى شناخت; چه مسیحى باشند، چه یهود و ترک (مسلمان) و چه کافر.»

پیوست

در زیر، بخش هاى مهمى از عهد عتیق و جدید آورده شده که بومه در تفسیر خود از کتاب مقدس تا آنجا که به اسلام ارتباط مى یابد، آنها را مبناى مباحث خویش قرار داده است.

عهد عتیق
غرور هاجر و تولد اسماعیل

و ساراى (ساره) زوجه ابرام (ابراهیم) براى وى فرزندى نیاورد و او را کنیزى مصرى هاجر نام بود. پس ساراى به ابرام گفت: اینک خداوند مرا از زاییدن بازداشت، پس به کنیز من درآى، از او بنا شوم (از طریق وى صاحب پسرى شوم). و ابرام سخن ساراى را قبول نمود و چون ده سال از اقامت ابرام در زمین کنعان سپرى شد، ساراى زوجه ابرام، کنیز خود هاجر مصرى را برداشته، او را به شوهر خود ابرام به زنى داد. پس به هاجر درآمد و او حامله شد و چون دید که حامله است، خاتونش به نظر وى حقیر شد. و ساراى به ابرام گفت: ظلم من بر تو باد! من کنیز خود را به آغوش تو دادم و چون آثار حمل در خود دید در نظر او حقیر شدم. خداوند در میان من و تو داورى کند. ابرام به ساراى گفت: اینک کنیز تو به دست تو است، آنچه پسند نظر تو باشد با وى بکن. پس چون ساراى با وى بناى سختى نهاد، او از نزد وى بگریخت و فرشته خداوند او را نزد چشمه آب در بیابان، یعنى چشمه اى که به راه شور است یافت و گفت: اى هاجر! کنیز ساراى! از کجا آمدى و کجا مى روى؟ گفت: من از حضور خاتون خود ساراى گریخته ام. فرشته خداوند به وى گفت: نزد خاتون خود برگرد و زیر دست او مطیع شو! و فرشته خداوند به وى گفت ذریت تو را بسیار افزون گردانم به حدى که از کثرت به شماره نیایند. و فرشته خداوند وى را گفت: اینک حامله هستى و پسرى خواهى زایید و او را اسماعیل نام خواهى نهاد، زیرا خداوند تظلم تو را شنیده است. او مردى وحشى خواهد بود، دست وى به ضد هرکس و دست هرکس به ضد او، و پیش روى همه برادران خود ساکن خواهد بود و او (هاجر) نام خداوند را که با وى تکلم کرد، انت ایل رئى (تو خدایى هستى که مرا مى بیند) خواند، زیرا گفت آیا اینجا نیز به عقب او که مرا مى بیند، نگریستم. از این سبب آن چاه را بئر لحى رئى نامیدند، اینک در میان قادش و بارد است. و هاجر از ابرام پسرى زایید و ابرام پسر خود را که هاجر زایید، اسماعیل نام نهاد و ابرام هشتاد و شش ساله بود، چون هاجر اسماعیل را براى ابرام بزاد (سفر پیدایش، باب 16).

نوید خداوند به اسماعیل

و ابراهیم به خدا گفت: کاش که اسماعیل در حضور تو زیست کند. خدا گفت به تحقیق زوجه ات ساره براى تو پسرى خواهد زایید و او را اسحاق نام بنه و عهد خود را با وى استوار خواهیم داشت تا با ذریت او بعد از او عهد ابدى باشد و اما در خصوص اسماعیل تو را اجابت فرمودم. اینک او را برکت داده، بارور گردانم و او را بسیار کثیر گردانم. دوازده رئیس از وى پدید آیند و امتى عظیم از وى به وجود آورم (پیدایش 18:17ـ20).

تولد اسحاق

و خداوند بر حسب وعده خود از ساره تفقد نمود و خداوند آنچه به ساره گفته بود به جاى آورد. و ساره حامله شده از ابراهیم در پیرى اش پسرى زایید، در وقتى که خدا به وى گفته بود. و ابراهیم پسر مولود خود را که ساره از وى زایید اسحاق نام نهاد و ابراهیم پسر خود اسحاق را چون هشت روزه بود مختون ساخت; چنان که خدا او را امر فرموده بود. و ابراهیم در هنگام تولد پسرش اسحاق صدساله بود (پیدایش 1:5ـ21).

راندن اسماعیل و مادرش هاجر

و آن پسر (اسحاق) نموّ کرد تا او را از شیر بازگرفتند و در روزى که اسحاق را از شیر بازداشتند، ابراهیم ضیافتى عظیم کرد. آنگاه ساره پسر هاجر مصرى را که از ابراهیم زاییده بود دید که خنده مى کند (تمسخر مى کند). پس به ابراهیم گفت: این کنیز را با پسرش بیرون کن، زیرا که پسر کنیز با پسر من اسحاق وارث نخواهد بود. اما این امر به نظر ابراهیم درباره پسرش بسیار سخت آمد. خدا به ابراهیم گفت درباره پسر خود و کنیزت به نظرت سخت نیاید، بلکه هرآنچه ساره به تو گفته است، سخن او را بشنو; زیرا که ذریت تو از اسحاق خوانده خواهد شد. و از پسر کنیز نیز امتى به وجود آورم، زیرا که نسل تو است. بامدادان ابراهیم برخاسته، نان و مشکى از آب گرفته به هاجر داد و آنها را بر دوش وى نهاد و او را با پسر روانه کرد. پس رفت و در بیابان بئرشبع مى گشت و چون آب مشک تمام شد پسر را زیر بوته اى گذاشت و به مسافت تیر پرتابى رفته در مقابل وى بنشست; زیرا گفت موت پسر را نبینم و در مقابل او نشسته، آواز خود را بلند کرده و بگریست. و خدا آواز پسر را بشنید و فرشته خدا از آسمان هاجر را ندا کرده، وى را گفت: اى هاجر تو را چه شده؟ ترسان مباش، زیرا خدا آواز پسر را در آنجائى که اوست شنیده است. برخیز و پسر را برداشته او را به دست خود بگیر، زیرا که از او امتى عظیم به وجود خواهم آورد. و خدا چشمان او را باز کرد تا چاه آبى دید; پس رفته مشک را از آب پر کرد و پسر را نوشانید. خدا با آن پسر مى بود و او نمو کرده ساکن صحرا شد و در تیراندازى بزرگ گردید و در صحراى فاران ساکن شد و مادرش زنى از زمین مصر برایش گرفت (پیدایش 8:21).

عهد جدید
بندگى و آزادى

شما که مى خواهید زیر شریعت باشید، مرا بگویید آیا شریعت را نمى شنوید؟ زیرا مکتوب است ابراهیم را دو پسر بود، یکى از کنیز و دیگرى از آزاد. لیکن پسر کنیز به حسب جسم تولد یافت و پسر آزاد بر حسب وعده. و این امور به طور مثل گفته شد; زیرا که این دو زن دو عهد مى باشند، یکى از کوه سینا براى بندگى مى زاید و آن هاجر است. زیرا که هاجر کوه سینا است در عرب، و مطابق است (تمثیلى است براى اورشلیم) با اورشلیمى که موجود است، زیرا که با فرزندانش در بندگى مى باشد. لیکن اورشلیم بالا آزاد است که مادر جمیع ما است، زیرا مکتوب است که: «اى نازادى که نزاییده شاد باش. صدا کن و فریاد برآور، اى تو که درد زه ندیده اى، زیرا که فرزندان زن بى کس از اولاد شوهردار بیشترند». لیکن ما اى برادران، چون اسحاق فرزندان وعده هستیم. بلکه چنان که آن وقت آن که بر حسب جسم تولد یافت بر وى که بر حسب روح بود جفا مى کرد هم چنین الان نیز هست. لکن کتاب چه مى گوید. کنیز و پسر او را بیرون کن، زیرا پسر کنیز با پسر آزاد میراث نخواهد یافت. خلاصه این که: ما برادران فرزندان کنیز نیستیم، بلکه از زن آزادیم (رساله پولس به غلاطیان 4:21ـ31).

تمثیل فرزند گم گشته

باز (عیسى) گفت: شخصى را دو پسر بود. روزى پسر کوچک به پدر خود گفت: اى پدر، رصد اموالى که باید به من رسد به من بده، پس او ما یملک خود را برین دو تقسیم کرد. و چندى نگذشت که آن پسر کهتر آنچه داشت جمع کرده، به ملکى بعید کوچ کرد و به عیاشى ناهنجار سرمایه خود را تلف نمود. و چون تمام را صرف نموده بود، قحطى سخت در آن دیار حادث گشت و او به محتاج شدن شروع کرد. پس رفته خود را به یکى از اهالى آن ملک پیوست. وى او را به املاک خود فرستاد تا گرازبانى کند و آرزو مى داشت که شکم خود را از خرنوبى که خوکان مى خورند سیر کند و هیچکس او را چیزى نمى داد. آخر به خود آمده گفت: چه قدر از مزدوران پدرم نان فراوان دارند و من از گرسنگى هلاک مى شوم. برخاسته نزد پدر خود مى روم و بدو خواهم گفت اى پدر به آسمان و به حضور تو گناه کرده ام و دیگر شایسته آن نیستم که پسر تو خوانده شوم، مرا چون یکى از مزدوران خود بگیر. در ساعت برخاسته به سوى پدر خود متوجه شد، اما هنوز دور بود که پدرش او را دیده، ترحم نمود و دوان دوان آمده او را در آغوش خود کشیده، بوسید. پسر وى را گفت: اى پدر به آسمان و به حضور تو گناه کرده ام و بعد از این لایق آن نیستم که پسر تو خوانده شوم; لیکن پدر به غلامان خود گفت جامه بهترین را از خانه آورده، بدو بپوشانید و انگشترى بر دستش کنید و نعلین بر پاهایش و گوساله پروارى را آورده ذبح کنید تا بخوریم و شادى نماییم; زیرا که این پسر من مرده بود، زنده گردید و گم شده بود، یافت شد. پس به شادى کردن شروع نمودند. اما پسر بزرگ او در مزرعه بود، چون آمده نزدیک به خانه رسید صداى ساز و رقص را شنید. پس یکى از نوکران خود را طلبیده، پرسید: این چیست؟ به وى عرض کرد: برادرت آمده و پدرت گوساله پروارى را ذبح کرده است، زیرا که او را صحیح بازیافت. ولى او خشم نموده، نخواست به خانه درآید تا پدرش بیرون آمده به وى التماس نمود. اما او در جواب پدر خود گفت: اینک سال هاست که من خدمت تو کرده ام و هرگز از حکم تو تجاوز نورزیده و هرگز بزغاله اى به من ندادى تا با دوستان خود شادى کنم. لیکن چون این پسرت آمد که دولت تو را با فاحشه ها تلف کرده است، براى او گوساله پروارى را ذبح کردى. او وى را گفت: اى فرزند تو همیشه با من هستى و آنچه از آن من است مال تو است. ولى مى بایست شادمانى کرد و مسرور شد، زیرا که این برادر تو مرده بود، زنده گشت و گم شده بود، یافت گردید (انجیل لوقا 15:11ـ32).
منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید