از هرِقَل تا حلّه

از هرِقَل تا حلّه

نویسنده: علی اصغر کاویانی

پدرم سعی می کرد نگرانی اش را مخفی کند؛ کنار بستر می نشست و برایم از آینده حرف می زد. من، رنج زخمی را می کشیدم که در پای چپم دهان باز کرده بود و چرک و خون از آن بیرون می زد و درد شدیدی را به جانم می دواند و او دردی را که از سر مهر پدری بر دلش سنگینی می کرد. هر دو می دانستیم که برای خوشایند دیگری درد درونی مان را پنهان می کنیم. روز به روز دایره زخم پایم وسیع تر می شد. می نالیدم و در تب می سوختم. شب ها و روزها در بسترم بودم و خیال وهم انگیز سرنوشت نامفهوم، لحظه ای راحتم نمی گذاشت؛ نمی دانم باید تا پایان عمر، چنین دردی را تحمل کنم؟ در این صورت، عمری که در بستر بیماری سپری می شد و جوانی ای که در این چهار دیواری، در بیهودگی و بی نشاطی به پیری می رسید را چگونه می پذیرفتم؟ پدر، اما همیشه به من یادآوری می کرد که صبور باشم و در برابر مشیت الهی امیدوار.
داروهایی که مصرف می کردم فایده ای به حالم نداشت. سرانجام، حکیم که درمان های اولیه را ثمر بخش نمی دید، پیشنهاد کرد تا برای ادامه معالجه به حُلّه بروم، پدر گفت: «هر چه باشد، طبیبان شهر، داناتر از حکیمان هرقل اند.»
پدر با اصرار فراوان من پذیرفت تا به تنهایی عازم حله شوم و سفارش کرد که در آن جا به خانه سید بروم. سابقه ارادت و دوستی سید رضی الدین علی بن طاووس با پدرم به سال های پیش می رسید.
وقتی به دروازه شهر حله رسیدیم از دیکر همسفرانم جدا شدم و به طرف خانه سید حرکت کردم. ساعتی از ظهر گذشته بود. با زحمت زیاد از اسب پیاده شدم و کوبه را به بدنه چوبی در کوبیدم. سعی می کردم تمام وزن خود را روی پای راستم بریزم. وقتی مرد تنومندی در چارچوب در ظاهر شد، پرسیدم: «سید تشریف دارند؟»
مرد، پا از چارچوب بیرون گذاشت و به ابتدا و انتهای کوچه نگاه کرد و به چشمانم زل زد.
– امری دارید؟
درد، امانم را بریده بود. دندان هایم را روی هم فشار داده و افسار اسب را محکم در دستم فشرده بودم.
– به ایشان بفرمایید که اسماعیل، پسر حسن هرقلی سلام دارند.
حرفم تمام نشده بود که صدای سید از درون خانه به من امیدی تازه داد؛ صدایی که تحمل دردم را برایم آسان تر کرد و خستگی را از تنم برد. سید همیشه خندان و خوشرو بود.
با کمک مرد تنومند که حالا می دانستم اسمش احمد است، عصا را زیر بغلم جا دادم و او به دستور سید رفت تا اسبم را به اصطبل ببرد و تیمارش کند. خستگی سفر تحمل درد را برایم مشکل تر کرده بود. بعد از احوال پرسی و تعارف های معمول، سید خواست تا از دردِ پایم برایش توضیح دهم. گفتم: «سه سال پیش، اوایل بهار، در رانِ چپم احساس سوزش کردم. با این فکر که دمل کوچکی است، اهمیت چندانی ندادم. درد که بیش تر شد، چند بار به حکیم هرقل مراجعه کردم، اما دارو و درمان ها هیچ اثری نداشت، فقط تحمل را برایم آسان تر می کرد.»
گوشه پیراهن عربی ام را بالا زدم و با کمک سید پارچه روی زخم را باز کردم. هوای تازه که به زخم رسید، دردی درون پاهایم دوید و بعد به تمام بدنم سرایت کرد. دندان هایم را به سختی روی هم فشار دادم و آه کشیدم. سید که حالا متأثر شده بود، پرسید: «چرا زودتر برای مداوا نیامدی؟»
خورجین را به طرف خود کشیدم و به دارهای توی خورجین اشاره کردم و جواب دادم: «امیدوار بودم این ها دردم را دوا کند. اما… .»
حرفم ناتمام شد. چون درد چنان فشار آورد که دستم را مشت کردم و مشتم را محکم گاز گرفتم. سید، دلداری ام داد و مرا به صبر دعوت کرد.
– پسرم! حالا استراحت کن تا حسین بن جعفر را که طبیب حاذقی است و دوست صمیمی من است، برای مداوای تو خبر کنم.
حسین بن جعفر نگاهم کرد و رو به سید، پرسید: «پس مریض شما این مرد جوان است.» و بدون آن که منتظر شنیدن جواب باشد، روبه رویم نشست و از بیماری ام پرسید. آن چه به سید گفته بودم را برای او هم تعریف کردم. طبیب دامن ردایم را بالا زد و زخم پایم را به دقت معاینه کرد. هیچ کدام حرفی نمی زدیم. من و سید چشم به لب های طبیب داشتیم. او وقتی زخم را با پارچه ای بست، رو به من کرد گفت: «تحمل زیادی داری!»
سید پرسید: چطور است؟ و منتظر جواب نشد و ادامه داد: راهی برای درمانش هست؟
– سید! من نمی توانم بی جهت به این بیمار جوان امیدواری بدهم. این درد علاج ندارد.
حسین بن جعفر ادامه داد: این زخم باید جراحی شود و آن را باید از ریشه جدا کرد.
گفتم: طاقت دارم. هر قدر سخت باشد، تحمل می کنم.
حسین بن جعفر گفت: اما هرقدر که تحمل داشته باشی، نمی شود جراحی کرد.
سید با نگرانی پرسید: مگر این چه زخمی است؟
– این زخم در جایی قرار دارد که رگِ اکحل از آن جا می گذرد. می دانید که اگر این رگ آسیب ببیند، مرگ انسان حتمی است. مطمئن باشید که هیچ طبیبی حاضر نخواهد شد زندگی انسان را از او بگیرد.
سید پرسید: می گویم چه کنم؟
حسین بن جعفر جواب داد: چاره ای جز توکل نیست. مگر خدا به حال میهمانت رحم کند.
باز هم ابر ناامیدی در آسمان زندگی ام سایه انداخت. فهمیدم که باید تا آخر عمر، علیل در گوشه ای بمانم. در دلم غم سنگینی نشست. سید، دلداری ام می داد و از من می خواست تا بذر ناامیدی را در دل نکارم. او می گفت دردهای لاعلاجی را دیده است که به اشاره ای درمان شده اند و این در حالی بود که آن بیماران دل از رحمت خدا نبریده بودند و همواره شکرگزار بودند. سید، آن شب با من بسیار صحبت کرد:
– اسماعیل! من خانواده ات را می شناسم. پدرت از مردان بزرگ هرقل است. تو هم انسان قوی ای هستی، هر کسی که شمار را می شناسد به تقوای تان ایمان دارد. امیداور باش. کسی که به خدا توکل داشته باشد و امیدش را از دست ندهد، حتماً روزی سرانجام خواهد یافت.
خواستم رختخواب مرا در ایوان بیاندازند. در بسترم دراز کشیده بودم و به قرص کامل ماه که همه جا را نورافشان می کرد، نگاه می کردم. سید، کنار بسترم نشسته بود. حرف های سید که تمام شد، گفتم: نه آن قدر نادانم که نفهمم چه می گویی و نه آن قدر هم بی ایمان که با خراشی؟ دینم را در ترازوی حراج بگذارم، ولی می دانی که زندگی در هرقل پای رفتن می خواهد و عرق کار. چگونه با این زخم، قدم بردارم و کار کنم.
سید، ساکت بود، اما تبسمی روی لبش نقش بست و گفت: چند روز باید به بغداد بروم. می خواهم تو هم با من بیایی. بغداد شهر بزرگی است و اطبای زیادی در آن شهر هستند. امیدوارم که از عهده معالجه ات برآیند.
نگاهم را از ماه به صورت سید برگرداندم و گفتم: برای چه رنج این همه راه را به پای علیلم هموار کنم؟ اصل، تشخیص درد بود که حسین بن جعفر گفت: سید، دست مرا میان دست هایش گرفت و گفت: اسماعیل! نمی دانم چرا به دلم گواهی شده است که در بغداد برای تو درمانی هست. خواستم امروز به تو پیشنهاد کنم، اما تردید داشتم. حالا هم می خواهم با توکل به خدا با هم راهی بغداد شویم.
آن شب، نسیم بهاری دل پر دردم را آرامش می داد؛ شبی مهتابی که آسمان پر از ستاره بود. به یاد پدرم افتادم که می گفت: در هر کاری باید به خدا توکل داشت. دل به خدا ببند. او طبیب همه دردهاست.

از حله تا بغداد

صبح شبی که سید پیشنهاد سفر به بغداد را کرد. به او گفتم به نظر می رسد این آخرین تیری است که در ترکش دارم. نمی خواهم با ردّ پیشنهاد او، بعداً خود را ملامت کنم. وقتی به بغداد رسیدیم، سید به سراغ طبیب مشهور شهر رفت و او را که مرد خوشرویی بود، به بالین من آورد. او هم مانند حسین بن جعفر معاینه ام کرد و از مدت شروع درد پرسید: طبیب پس از معاینه سرش را با تأسف تکان داد و گفت: این زخم نیاز به جراحی دارد، اما جراحی کار خطرناکی است و ممکن است به قیمت جان تمام شود.
هوای تازه که به زخم رسید، درد شدیدی را در تمام بدنم احساس کردم. پرسیدم: آخر چرا این جراحی این قدر خطرناک است؟
طبیب بغدادی رو به سید کرد و جواب داد: چون در زیر جراحت پایش، رگِ اکحل قرار دارد. بعد به من نگاه کرد و ادامه داد: تقریباً به هم چسبیده اند. خیلی خطرناک است. از دست هیچ کس هم کاری ساخته نیست.
کلماتی که از دهان طبیب به صورتم پاشیده می شد، مثل سیلی، سخت و دردناک بود. صورت سید از شدت ناراحتی سرخ شده بود. تنها کور سوی امید در آتشدانِ دلم خاموش می شد. سید با صدایی که آهنگ پریشانی و ضعف داشت رو به من کرد و گفت: معلوم است که خداوند صلاح تو را در این وضع می بیند. حتماً در بیماری تو حکمتی است. اما پسرم! حال که دل از خلایق بریده ای، دل به خدا ببند و به اولیای او دل بسپار!
احساس کردم که سید تنهاترین و آخرین حرف ها را به من زد. به او گفتم، به بغداد نیامده ام که طبیبان شفایم بدهند. نه، می خواهم به سامرا بروم و از صاحب امرم شفاعت بطلبم و شفایم را از او بگیرم.
اشک در چشمانِ سید حلقه زد. مرا در آغوش گرفت و مدتی را با هم گریه می کردیم.
– آفرین بر تو اسماعیل! الحق که نشانِ حسنِ هرقلی را در وجودت داری. به خاطر این حرف تا آخر عمر برایم عزیز شدی.

از بغداد تا سامرا

فردای آن روز به سفارش سید با کاروانی که عازم سامرا بود، همراه شدم. هنگام خداحافظی، سید سفارش کرد تا درباره وضو و تیمم، زیاد سخت گیری نکنم و گفت سعی کنم تا آن جا که ممکن است از نجاست دور باشم.
کاروان به شهر نزدیک می شد و من احساس آرامش بیشتری می کردم. در دلم خبری از دغدغه های گذشته ام نبود. قلبم لبریز از شوقی بود که مرا به زیارت می کشاند. عشقی که هر لحظه وسعت بیشتری را در دلم روشن می کرد و مرا پروانه وار به سوی تنها نقطه امید می کشاند. وارد شهر که شدیم، همراهانم به کاروانسرا رفتند، اما من برای زیارت به طرف مرقد امام حرکت کردم.
وارد حرم که شدم، با زحمت زیاد، خود را به ضریح رساندم و عقده دل را در زیر پای مبارک امام حسن عسگری – علیه السلام – گشودم. نماز و دعا خواندم و لحظه های خوشی را پشت سر گذاشتم. شب به سمت سرداب رفتم. پایین رفتن از پله ها برایم بسیار سخت بود. هر قدم که می گذاشتم و بر می داشتم، درد بیشتر می شد. به پله آخر نرسیده بودم که نفسم برید و درد تا عمق جانم نفوذ کرد. تابِ ایستادن نداشتم و کف سرداب رها شدم.
چشم که باز کردم، خود را کنار حوض حیاط دیدم. سر و سینه ام خیس بود. عده ای دورم حلقه زده بودند. درد امانم را بریده بود و نشستم. پیراهن عربی ام را بالا زدم. خون و چرک از پارچه نفوذ کرده بود. یکی از خادمان پایم را شست و با پارچه ای تمیز زخم پایم را بست.
چهار روز پیاپی در حرم بودم. دعا می خواندم و از امام شفایم را می خواستم. روز پنجم تصمیم به برگشتن گرفتم. به طرف شطِ دجله راه افتادم. به شط که رسیدم، برای غسل کردن، وارد آب شدم. سپس لباس تمیزی پوشیدم و برای خداحافظی به سمت حرم روانه شدم.
از دور چند سوار دیدم که به طرفم می آمدند. به من که رسیدند، ایستادند؛ چند جوان بودند و یک پیرمرد. وحشت زده نگاهشان کردم. دو جوان شمشیر به کمر بسته بودند و پیرمرد، نیزه اش را به زمین ستون کرده بود. جوانی که نقاب داشت و قبا پوشیده بود، با صدایی که مهربانی و دوستی در آن موج می زد، سلام کرد و گفت: اسماعیل! فردا به شهر خود برمی گردی؟
بسیار تعجب کردم؛ او هم اسم مرا می دانست و هم نیز از نیتم خبر داشت؛ در حالی که من در سامرا غریب بودم و درباره مراجعتم با کسی حرفی نزده بودم.
صدای مرد نقابدار مرا به خود آورد: پیراهنت را بالا بزن تا جراحت پایت را ببینم.
بی اختیار به طرفش رفتم. دو دست مرا گرفت و به سمت خود کشید و با دو دستش از شانه ام تا پایین را لمس کرد وقتی به محل زخم رسید، طوری آن را فشار داد که داشتم از شدت درد بیهوش می شدم. کمی بعد جوان نقابدار سوار بر اسب شد و پیرمرد جلو آمد و گفت: راحت شدی اسماعیل، دیگر آن زخم با تو کاری ندارد.
پرسیدم: شما کی هستید؟
پیرمرد جواب داد: این آقای نقابدار مولایت امام عصر – عجل الله تعالی فرجه الشریف – است.
با شنیدن اسم مولا اختیارم را از دست دادم. و به طرف حضرت دویدم در حالی که سوار بر اسب بود. خودم را با بدن مبارکش متبرک کردم. آنها وقتی که حرکت کردند، دنبالشان دویدم. امام فرمود: «برگرد اسماعیل!»
گفتم: جانم به فدای شما. هرگز از شما جدا نمی شوم.
فرمود: صلاح در این است که برگردی.
دوباره برخواستم اصرار کردم که پیرمرد به عقب برگشت و گفت: تو خجالت نمی کشی که از امام خود اطاعت نمی کنی؟
همان جا ماندم و گریه و زاری کردم. امام به طرفم برگشت و فرمود: وقتی به بغداد رسیدی، حتماً ابو جعفر تو را نزد خود خواهد خواند. هرگز چیزی از او قبول نکن. به فرزند ما، سید رضی بگو که از قول ما برای تو توصیه ای به علی بن عوض بنویسد تا آن چه می خواهی به تو بدهد.
امام – علیه السلام – مثل نسیمی گذشت و اشک حسرت گونه هایم را می شست و روی سینه ام می ریخت. مدتی در حال ناباوری بودم. وقتی به خود آمدم با عجله پیراهن عربی ام را بالا زدم، ولی اثری از زخم ندیدم؛ گویی پایم اصلاً جراحتی نداشت. اثری از درد را در وجودم حس نمی کردم. افسار اسب را در دست گرفتم و پیاده به طرف سامرا حرکت کردم.
وقتی خادمان حرم خبر شفا گرفتنم را شنیدند، گفتند که محل زخم را نشان بدهم. و من دامن را بالا زدم و پای راست و چپ را نشان دادم. وقتی هیچ اثری از زخم ندیدند، فریادی از شوق کشیدند و به طرفم هجوم آوردند. لباسم را برای تبرک تکه تکه کردند؛ در حالی که هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می شد.
خادمان مرا با زحمت زیاد از دست مردم نجات دادند و داخل خزانه حرم بردند؛ چون نزدیک بود از شدت فشار جمعیت، جانم را از دست بدهم. ساعتی بعد ناظر بین النهرین وارد خزانه حرم شد. مرا که دید، پرسید: آن کسی که می گویند به دست حجه بن الحسن شفا گرفته، تویی؟
گفتم: بله. و بعد به شرح ماجرا پرداختم.
او رو به جمعیت حاضر کرد و پرسید: آیا کسی در این جا هست که قبلاً جراحت را دیده باشد؟
چند نفر از خادمان جلو آمدند و صحت گفته های مرا تأیید کردند و گفتند که قبلاً با چشم خود، زخمی به اندازه یک کف دست را بر ران پای چپ من دیده اند. ناظر که شکمش را به جلو داده و دستانش را به پشت حلقه کرده بود، متفکرانه پرسید: تا کی در سامرا خواهی ماند؟
گفتم: فردا صبح به بغداد می روم و از آن جا به شهر خودم خواهم رفت.
آن شب تا اذان صبح به زیارت و مناجات مشغول بودم. پس از نماز صبح با خادمان خداحافظی کردم. افسار اسب را در دست گرفتم و پیاده به طرف بغداد راهی شدم. جمعیت زیادی به بدرقه من آمده بودند. وقتی از شهر خارج شدم. سوار بر اسب به سوی بغداد تاختم؛ در حالی که هنوز برایم باور کردنی نبود امام را زیارت کرده و دیگر دردی در پایم نداشته باشم.

از بغداد تا …

وقتی به نزدیکی بغداد رسیدم، عده زیادی از مردم کنار پل عتیق جمع شده بودند و از هر کسی که از راه می رسید، نامش را می پرسیدند. مردی خود را به من رساند و افسار اسب مرا در دست گرفت و پرسید: از کجا می آیی؟
گفتم که از سامرا می آیم و اسم من هم اسماعیل بن حسن هرقلی است و … هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که آن مرد رو به جمعیت کرد و با شوق زیاد فریاد زد: این مرد اسماعیل، پسر حسن هرقلی است. و موج جمعیت از جا کنده شد و چون سیل به طرف من هجوم آوردند. لباس هایم را پاره پاره کردند. وقتی مثل نوزادی لخت و عریان، روی خاک افتادم، عبایی را دورم پیچیدند و مرا روی دست بلند کردند و به طرف شهر بردند. به زودی فهمیدم که ناظر بین النهرین خبر حرکت مرا به وزیر خلیفه – مویدالدین ابن علقمی – در بغداد گزارش داده است. به دروازه نوبی که رسیدیم، چشمانم سیاهی رفت و سرم دور می زد. وقتی چشمم به سید افتاد که همراه عده ای در آن سوی دروازه ایستاده بودند، فریاد زدم: سید به دادم برس!
سید مرا به همراهانش نشان داد و من از این که می دیدم آن ها میان جمعیت به طرفم می آیند و از دست مردم خلاصم می کنند، خیلی خوشحال شدم. سید مرا در آغوش کشید و هر دو مدتی اشک ریختیم. سید میان گریه و شوق می گفت: چقدر خوشحالم اسماعیل! خدا را شکر. گفته بودم که به خدا توکل کن و محکم تر مرا به خود فشرد و گفت: ما شیعیان که بی صاحب نیستیم. بعد دو زانو نشست. لبه عبایی را که دورم پیچیده بودند کنار زد. در پای چپم اثری از زخم ندید. به پای راستم نگاه کرد. وقتی جراجتی در پای راستم پیدا نکرد، به چشمانم خیره شد و سست و بیهوش بر زمین افتاد. سید به هوش آمده شروع کرد به گریه کردن و جمعیت نیز با او گریستند. فضای دروازه بغداد را عطر اشک های شوق معطر کرده بود. سید برخاست و دستم را گرفت و پای پیاده مرا نزد وزیر خلیفه که مردم او را به نام قمی می شناختند، برد و در حالی که همچنان اشک می ریخت رو به وزیر کرد و گفت: مولانا! این مرد نزدیک ترین کس من است.
وزیر با تعجب پرسید: مگر قبلاً این مرد را می شناختی؟
سید در جواب خلیفه: سابقه دوستی اش را با خانواده ما گفت و موضوع بیماری ام را برای وزیر بازگو کرد.
وزیر پرسید: پس تو با چشمان خودت آن جراحت را دیده بودی؟
سید جواب داد که هم جراحت را دیده است و هم با طبیبان معالج من صحبت کرده است و گفت آنها معتقد بودند که به هیچ صورتی نمی توان زخم را مداوا کرد.
وزیر از سید خواست تا طبیب بغدادی را نزد او ببرند. تا آمدن طبیب، وزیر از من خواست آن چه در سامرا دیده بودم را برایش شرح دهم. من نیز هر چه گذشته بود را برایش گفتم و او می گریست.
سید به همراه طبیبی که مرا معاینه کرده بود، وارد شد. وزیر رو به طبیب کرد و مرا با انگشت به او نشان داد و پرسید: آیا هرگز این مرد را دیده ای؟
– بله قربان! ده روز پیش، آن مرد (یعنی سید) نزد من آمد و خواست تا به بالین بیماری بروم که این مرد باشد.
وزیر گفت: خوب نگاهش کن تا اشتباه نکرده باشی!
طبیب نگاهم کرد و رو به وزیر گفت: خیر قربان! مطمئنم که آن بیمار خود اوست.
– آیا زخم پایش را به چشم خود دیده ای؟
– بله روی ران پای چپش جراحتی بود که آن را معاینه کردم.
وزیر از جا برخاست و کنار من ایستاد و رو به طبیب کرد و گفت: حالا از تو می خواهم تا در مقابل هزار سکه طلا آن جراحت را درمان کنی.
طبیب گفت: آن زخم علاج ناپذیر نیست. چون تنها راه درمانش بریدن و جراحی زخم است و اگر آن جراحت قطع شود، مریض حتماً خواهد مرد.
– چرا؟
طبیب کف دو دستش را روی هم گذاشت و گفت: چون این زخم مثل کف دو دستم روی رگ اکحل و چسبیده به آن است. اگر جراحت قطع شود، رگ هم قطع می شود و قطع شدن رگ هم یعنی مرگ بیمار.
وزیر پرسید: فرض کنیم که جراحت قطع کردیم و بیمار زنده ماند، چه مدت طول می کشد تا بیمار مداوا شود؟
طبیب با تعجب به من نگاه کرد و ناباورانه جواب داد: به فرض محال، اگر چنین باشد، بیش از دو ماه طول خواهد کشید تا زخم بهبود یابد. و ادامه داد: اما تا آخر عمر، جای زخم به صورت گودی سفید بر ران پایش می ماند و هرگز در آن موضع مویی نمی روید.
وزیر لبخندی به نشانه رضایت بر لبش نقش بست و پرسید: گفتی که چه وقت زخم آن بیمار را معاینه کردی؟
– حدود ده روز پیش
وزیر سیبی را به دست گرفت و روی تخت نشست و گفت: پس یک بار دیگر هم زخم او را در حضور ما معاینه کن!
طبیب به طرف من آمد که در گوشه ای نشسته بودم. لبه سمت چپ عبایم را بالا زد، ولی اثری از زخم ندید، وقتی در پای راستم اثری از جراحت پیدا نکرد. با حیرت و تعجب به من نگاه کرد و رو به وزیر با صدای بلند گفت: این کار عیسی بن مریم است. آری! حتماً کار اوست. این کار، جز به دست او از کسی ساخته نیست.
وزیر خشمگین شد. از جا برخاست و فریاد زد: وقتی برای ما معلوم شد که کار شما نیست، خودمان نیک می دانیم که کار چه کسی است. و بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گریه کنان گفت: اسماعیل! تو مرد سعادتمندی هستی، وگرنه امام را زیارت نمی کردی.
چند روز بعد از طرف خلیفه، ابو جعفر، احضار شدم. من با یادآوری آن چه مولایم امام زمان – علیه السلام – هنگام خداحافظی درباره ابوجعفر گفته بود، همراه سید نزد خلیفه، المستنصربالله، رفتیم. او که آن چه اتفاق افتاده بود را از وزیر شنیده بود، با لبخندی که برای تظاهر به خوشحالی بر لب داشت، پرسید: بگویید بدانم، این مرد خوشبخت کدام یک از شما هستید؟
من به نشانه احترام قدمی به جلو گذاشتم و گفتم: من هستم. اسماعیل بن عیسی بن حسن هرقلی – و بعد آن چه شنیده بود را برایش تکرار کردم. خلیفه بعد از شنیدن حرف هایم گفت: خوشحالم که رعایای نیکو سیرتی چون تو داریم. بعد به مردی که در گوشه ای ایستاده بود اشاره ای کرد و کیسه ای پر از پول را برای من آورد.
خلیفه گفت: این هزار دینار را از ما بگیر و مصرف کن. هرگاه تنگدست شدی، باز هم به خزانه ما بیا و هر چه می خواهی دریافت کن!
عذرخواهی کردم وگفتم: حتی دینار را نمی توانم قبول کنم.
خلیفه، عصبانی و متعجب پرسید: از کی می ترسی که انعام ما را قبول نمی کنی؟!
با صراحت جواب دادم: امام – علیه السلام – وقتی مداوایم کردند، هنگام رفتن گفتند هیچ هدیه ای از شما قبول نکنم. پس از مدتی خلیفه را ترک کردیم و من به شوق دیدار پدر، راه هرقل را در پیش گرفتم.
منبع:نشریه پایگاه نور شماره 11

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید