سختى دل کندن از ظواهر مادى
انسان پیش از این که با معارف الهى آشنا شود و به مدرسه پربرکت انبیاى خدا، ائمّه و اولیاء راه پیدا کند، با تمام وجود با ظواهر عالم سر و کار دارد. معمولاً لذت هایى که از ظواهر زندگى دنیا براى انسان پدید مى آید، قابل لمس است.
انسان با حواس پنجگانه ای که در اختیار دارد (حس بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی و لامسه)، با ظواهر دنیا رابطه برقرار مى کند و در این رابطه هایى که با ظواهر دنیا دارد، لذت هایى هم کسب مى کند. در نتیجه، وابستگى انسان تا پیش از ارتباط با حقایق، با ظواهر دنیا و به ویژه ظواهر لذت آور بسیار نزدیک و سخت است.
حالا مى خواهد این وابستگى را تبدیل کند. وقتى پاى معارف و ارتباط با حقیقت عالَم که خداوند است به میان آمد، از طریق پیامبران و دستورات انبیاء، ائمّه، فرهنگ ائمّه و قرآن مجید، تبدیل این روابط به آن روابط و تحت الشعاع قرار دادن روابط حسى در سایه روابط معنوى کار بسیار سختى است.
در بدو امر براى تبدیل این روابط به روابط عالى تر و تحت الشعاع قرار دادن روابط حسى در سایه حکومت روابط معنوى، جان کندن لازم دارد. در بدو امر هم آن روابط هیچ لذتى ندارند، فقط به تعبیر پیغمبر اسلام و امیرالمؤمنین اَلم و درد دارد. بدن با خواب رابطه اش بسیار قوى است. لذت هم مى برد. در این صورت اگر بخواهد این رابطه را در قطعه اى از زمان رها کند، ابتدا باید با «اللّه اکبر» فجر صادق، بلند شود. یخ حیاط را بشکند. با آب داغ یخ شیر را باز کند. وضو بگیرد و به نماز بایستد. تبدیل این رابطه کار مشکلى است. هیچ لذتى هم ندارد. بسیار هم سختى دارد. رها کردن رختخواب گرم و شکستن یخ در هواى بیست درجه زیر صفر و وضو گرفتن و نماز خواندن چه عشق و لذتى دارد؟ جنگ بین نفس و خدا از همین جا شروع مى شود:
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَهُ بِالسُّوءِ…»[1]
انسان حس مى کند وجودش به او مى گوید: بخواب! در هواى سرد کجا مى خواهى بروى؟!
لذت بخش شدن عبادات در اثر دورى از دنیا
تبدیل این رابطه بسیار رنج دارد. تا چه موقع این رنج ادامه دارد؟ تا وقتى که روابط ما با ظواهر لذت آور بر اثر تکرار و تنیدن آن روابط معنوى قوى شود. وقتى قوى شد، تمام لذت ها ظاهرى است. اما شدّت رابطه معنوى انگار جسم ما را کرخ کرده است. آب مى خوریم، عادى است. غذا را مى خوریم، عادى است. به سفره رنگین که چشم ما مى افتد، حالمان به هم مى خورد. لباس که مى خواهیم بخریم، هیچ طوری وادار نمى شویم بهترین پارچه را بخریم. مى گوییم: بدن ما مگر چه قدر مى ارزد؟ مى خواهم چه کار؟ چه قدر مگر باید به صورتم، به سرم، به مویم، به لباسم، به کفشم و به کلاهم اهمیّت بدهم. مى خواهم چه کار؟ وقتى روابط معنوى با تکرار عمل تنیده شد، از آن طرف هم با تنیده شدن روابط و تکرار عمل قرآن مى فرماید:
«لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا»[2]
دائم از عالم معنا به روى تو در باز مى کنم. دائم احساس تو طور دیگرى مى شود. حال و شوق دیگرى پیدا مى کنى. آن گاه به جایى مى رسى که جز ترس از من، ترس دیگری وجود ندارد. قرآن مى گوید: فقط از عشق من تا آخر عمرت اشک مى ریزى:
«أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ»[3]؛ به خاطر غصه و اندوه از دیدگانشان اشک مى ریخت.
از شدّت شوق و عشق دو چشمش را مانند دو چشمه آب، اشک مى جوشاند. خیلى لذت دارد. گریه مى کند و لذت مى برد. آن جا دیگر بحث عذاب خدا مطرح نیست. اگر کسى عذاب خدا را بگوید، داد مستمعش درمى آید. فریاد مى کشد: چه مى گویى؟ من به نهایتى رسیده ام که در آن جا غیر از رحمت، عشق، محبّت و عاطفه هیچ چیز دیگرى نمى بینم. مى بینم که آغوش مولایم دائم باز است. اصلاً عذابى در آن جا وجود ندارد. پس تو چرا این قدر گریه مى کنى؟ مى گوید: از شدّت وصل و شوق است.
در کتاب ها نوشته اند: عاشقى به مقام وصل رسیده بود. دیگر گریه اش قطع نمى شد، مگر این که سرش را گرم مى کردند در غیر این صورت تا از سرگرمى درمى آمد، گریه مى کرد. به او گفتند: ناشکرى نکن! تو که به مقام وصل رسیده اى. گفت: آخر چه برایتان بگویم؟ آتش وصل داغ تر از آتش هجران است. شدّت وصل با درد هجر قابل مقایسه نیست.
تکرار لازم دارد. تکرار با معرفت و بینایى هم لازم دارد. با این نوع عباداتى که بعضى ها داریم، رشته تنیده نمى شود، بلکه همان نخ نازک است؛ البته جهنّم نمى رویم، ولى به آن مقامات عالى هم که مى توانیم برسیم، نمى رسیم. ما و همین طبقه اول بهشت هستیم. یک باغى به ما بدهند و بگویند: برو! در دنیا هم با محسوسات دلت خوش بوده است. همین جا هم با چهار درخت سیب و گلابى و دو چشمه خوش باش.
انسان در همان جا هم خوش است، اما اگر همه بهشت را به امیرالمؤمنین بدهند، باز حالت انتظار دارد. ما هشت بهشت بیشتر نداریم. همه آن ها را هم در دنیا به تو دادیم، دیگر منتظر چه هستى؟ آن جا فریادش در مى آید: من منتظر خودت هستم. در دنیا هم همین است؛ چون این ها در دنیا هم همین طور بوده اند. در دنیا لذّتشان دیگر اتصال به لباس، خوراک، سفره، خوابیدن و زیر سایه نشستن نبود. آن جا هم لذتشان به درخت، سیب، گلابى، چشمه و نهر آب زیر پا نیست. قرآن هم مى گوید:
«وَ رِضْوانٌ مَّنَ اللّه ِ أَکْبَرُ»[4]
و هم چنین خشنودى و رضایتى از سوى خدا[که از همه آن نعمت ها]بزرگ تر است.
تا ببینى که ما این جا از چه چیزى لذت مى بردیم و در کنار آن لذت هاى حسى رابطه عبادى هم با خدا داشته ایم. آخرش معلوم مى شود که این رابطه هم به دلیل ترس از عذاب بوده است. براى او نماز مى خواندیم، روزه مى گرفتیم، جهاد مى رفتیم بعد معلوم مى شود به شوق رسیدن به بهشت است. روز قیامت مى گویند: تو را جهنّم نمى بریم؛ چون ما را عبادت کردى. آخرش هم عبادت به جسم برگشت و کارى به عمق وجود نداشته است. تمام نماز و روزه ها را در قیامت محاسبه مى کنند. همه را به بدن برمى گردانند. مى گویند: تو را نمى سوزانیم. این جا تا خدا هست، آبى و درختى هست. بفرمایید:
«جَنَّاتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ»[5]
بهشت هایى است که از زیرِ[درختانِ] آن نهرها جارى است.
تعلق روح امیرالمؤمنین به حق
آن قدر رابطه بدن با لذایذ و محسوسات قوى است، لذا جدا شدن بدن از این لذایذ کار زیادى دارد. گاهى رابطه هم قطع نمى شود و روز قیامت همین رابطه به صورت درختان بهشت و نهرهاى آب تجلّى مى کند. مى گویند: بفرمایید! اما واقعاً عده اى در تاریخ بودند که مى گفتند: نه دنیا، نه عقبى، فقط مولا! همین. اینها دیگر در اوج لذت خواهى مثبت قرار داشتند. واقعاً تن را رها کرده بودند تا پیراهن نخواهند. نه این که پیراهن نمى پوشیدند، نه. تمام روابط حسى تحت الشعاع روابط معنوى بود.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرماید: خودِ خداوند جلوى جان ما را گرفته است که از این بدن بیرون نیاید. امضاء کرده است که من 63 سال بمانم. امضاى او نمى گذارد بمیرم. در غیر این صورت اگر امضایش را بردارد، همین الآن روحم پرواز مى کند و نمى مانم. این قدر رابطه قوى است که روح مى خواهد برود. ولى چرا نمى رود؟ براى این که خداوند امضاء کرده است که على 63 سال بماند. همین امضاء باعث شده است که روح در بدن بماند. اصلاً اتصالى به بدن ندارد. فقط دست خدا روى روح است که همین جا باش تا به وقتش تو را ببرم:
«وَ لَوْ لاَ أَن کَتَبَ اللّه ُ عَلَیْهِمُ»[6]
اگر خدا فرمان ترک وطن را بر آنان لازم و مقرّر نکرده بود.
اگر آن وقت معیّنى که بر علم خدا گذشته است که چند سال باید این جا بمانیم، نبود:
«لَمْ تَسْتَقِرَّ أرْواحُهُمْ فى أجْسادِهِمْ طَرْفَهَ عَیْنٍ أبَدا»[7]
یک چشم به هم زدن، مرغ جان ما در این قفس خاکى نمى ماند. اما همین که امضاى خدا برسد، مى رود.
شخصى نزد امیرالمؤمنین آمد و گفت: آقا جان! عاشقان خدا چه کسانى هستند؟ امام این آیه کوتاه قرآن را خواند:
«إِنَّ اللّه َ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوا وَّ الَّذِینَ هُم مُّحْسِنُونَ»[8]
بى تردید خدا با کسانى است که پرهیزکارى پیشه کرده اند و آنان که[واقعاً]نیکوکارند.
و سپس فرمود: «فَلَمْ یَقْنَعْ همَّامُ بِذلِکَ القَولِ حتّى عَزَمَ عَلَیْهِ»[9] پرسید: على جان! من نمى توانم قانع شوم. درباره عاشقان حق آن چه را در دل دارى، بیرون بریز: «فَتَثاقَلَ علیه السلام عَنْ جَوابِهِ»؛ فرمود: بیشتر از این از من نخواه براى تو حرف بزنم. همین یک آیه را بخوان، ببین، بفهم و برو.
گفت: من نمى روم، بگو.
امیرالمؤمنین هم فرمود: عاشقان خدا حدود نود علامت دارند. سپس شروع به شمردن کرد. به علامت نود که رسید ـ شاید هم بیشتر بوده است ـ خدا امضایش را از روى روح این عاشق سؤال کننده برداشت. نعره اى زد و جان داد.
شخصى گفت: على جان! به گونه اى حرف مى زدى که نمی مرد. تو او را کُشتى. فرمود: نه. من او را نکشتم. امضاى خدا تا این دقیقه روى روح او بود. این امضاء به واسطه زبان من برداشته شد. دیگر روح در این قفس نمى توانست بماند. شکست و رفت.
خودش مى گفت: «و اللّه ُ لاَءبْنُ أبى طالِبٍ آنَسُ بِالمَوتِ مِنَ الطِّفلِ»[10]
واللّه قسم! براى در آغوش گرفتن مرگ، پسر ابى طالب از طفلى که گرسنه است و سینه مادر را به دهان مى گذارد، عاشق تر و براى او لذیذتر است.
«الدُّنیا سِجْنُ المؤمِنِ»[11]
ما در این جا زندانى هستیم. دنیا، بدن، خوراکی ها و پوشاک ها همه زندان هستند.
در بازار دو پیراهن خرید. یکى پنج هزار و دیگرى سه هزار. دو نفرشان هم پیراهن نداشتند. نه خودش و نه قنبرش. پشت بازار آمدند. خرابه اى بود. پیراهن پنج هزارى را به قنبر داد. سه هزارى را خودش برداشت. قنبر گفت: آقا جان! آخر شما رئیس جمهور مملکت هستید. این پیراهن پنج هزارى را شما بپوشید. گفت: قنبر! از بدن لذتى نمى برم. برای چه بپوشم؟ تو حالا جوان هستى. غیر از من هستى. تو از پارچه خوشت مى آید، بپوش:
تو ذوق لعل خوبان را چه دانى؟
تو شور این نمکدان را چه دانى؟
تو را با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعُذاران را چه دانى؟[12]
شب است. چهار میلیارد جمعیّت روى این کره زمین است. همه از ده-یازده شب تا هشت صبح مى خوابند و لذت هم مى برند. اما عده اى هستند که تا ساعت دوازده شب چهار دفعه از خواب بیدار مى شوند تا ببینند که مهمانى چه موقع است؟ آقا چه موقع منتظر ماست؟ جانمازش حاضر است. آب هم حاضر است. خودِ خداوند هم مى گوید: نمى خوابد. نمى تواند. بیرون مى آید.
نگاهى به این عالَم مى کند:
«الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللّه َ قِیَاماً وَ قُعُودًا وَ عَلَى جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّمَاواتِ وَ الاْءَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ»[13]
آنان که همواره خدا را ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى کنند و پیوسته در آفرینش آسمان ها و زمین مى اندیشند،[و از عمق قلب همراه با زبان مى گویند:]پروردگارا! این[جهان با عظمت]را بیهوده نیافریدى. تو از هر عیب و نقصى منزّه و پاک هستی؛ پس ما را از عذاب آتش نگاهدار.
عذاب نار؛ یعنى، جهنّم. جهنّم که مال بدنى هاست. مال ماست. ما از عذاب جهنّم مى ترسیم. دردمان مى آید. آن عذاب نارى که مى گوید، فراق است. نه اینکه عذاب نار، عذاب باشد. اصلاً آن ها عذاب نیستند.
واقعاً على نمى دانست قیامتش در چه حال است که از همین جهنّم ظاهر مى ترسید و گریه مى کرد؟! امیرالمؤمنین 24 یا 25 ساله بود که این آیه نازل شد. براى على و زهرا هم نازل شد. این آیه در سوره دهر است. همه اعم از شیعه و سنّى نوشته اند. چه شده است؟ گفتند: ما از برپا شدن روز قیامت و عذاب مى ترسیم. بلافاصله هم خدا به پیامبرش آیه فرستاد و گفت: همین حالا بلند شو و به خانه على و زهرا برو. به هر دو آنها و به حسن و حسینشان بگو:
«فَوَقَاهُمُ اللّه ُ شَرَّ ذَلِکَ الْیَوْمِ»[14]
پس خداوند نگه دار آنان از آسیب و گزند آن روز است.
من از الان به شما امضاء مى دهم که قیامت هر شرّ، رنج و عذابى داشته باشد، اصلاً متوجه شما نباشد؛ یعنى، على به خدا اطمینان نداشت؟! به حرف خدا هم اطمینان نداشت که 63 سال اشک ریخت و گفت: از ترس عذاب آتش اشک مى ریزم، مگر اطمینان نداشت؟! ایشان را که خداوند در سن 23 یا 24 سالگى فرمود: «فَوَقَاهُمُ اللّه ُ شَرَّ ذَلِکَ الْیَوْمِ»[15]، عذابت نمى کنم، این عذاب چه عذابى است؟ عذاب فراق است. اما ما تا آخر عمر باید از ترس آن آتش ها، مارها و عقرب ها، اگر فراهم کرده باشیم، بترسیم. گریه ما آن ها را خاموش مى کند؛ چون در روایات هم هست که اشک چشم گنه کار: «یُطْفِىُ ءُ النّارَ»؛ آتش جهنّم را خاموش مى کند. اما آنها دلشان گریه مى کرد. آنها آتش فراق را خاموش مى کردند. حجاب ها، بُعدها و دورى ها کنار مى رفت تا به مقام وصل مى رسیدند.
معلوم است که آتش وصل از آتش فراغ شدیدتر است. پدر و مادر سه یا چهار ماه است در خانه نشسته اند. نامه مى آید، قانع نمى شوند. عکسش را مى فرستد، قانع نمى شوند. بعد از چهار ماه که مى آید، باید خوشحال باشند. اما تا در را باز مى کنند و بچه را مى بینند، چنان دو نفرى گریه مى کنند که نپرس. این گریه چه گریه اى است؟ بیش از آن وقتى که بچه نبود، گریه مى کنند. این آتش وصل است. آتش وصل دردش از آتش فراق بیشتر است. اما اینها که مى گوییم، اگر برسیم و بچشیم چه مى شود؟ حرفش که چیزى نیست. اگر برسیم و بچشیم که مى شود:
اگر لذتِ ترک لذت بدانى
دگر شهوت نفس لذت نخوانى[16]
عدم تعلق مؤمن به دنیا
شخصى بود که هنگام غذا، وقتى غذاى گرم جلوی او مى گذاشتند، بدون این که کسى ببیند، نصف استکان آب سرد، در حدّى که غذا را از مزه بیندازد، داخل غذا مى ریخت. ظاهراً یکى از افرادمان از او سؤال کرد: چه کار مى کنى؟ خیلى مختصر جواب داد: محاسنم را نمى بینى که سفید شده است؟! گفت: چرا. گفت: از خدا خجالت مى کشم از دنیا لذت ببرم.
اگر لذتِ ترک لذت بدانى
دگر شهوت نفس لذت نخوانى[17]
این طور نیست که بگویند: نخورید، نپوشید و کار نکنید. این کارها که حرام هستند. خوردن، پوشیدن و کار کردن واجب است. پیغمبر دست کارگر را بوسید. آدم کار مى کند، اما امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرماید: «قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَهُ»[18]؛ کار، خانه، و امثال اینها هیچ کدام باعث نشاط او نمى شود؛ چون دیگر مال این جا نیست. مال جاى دیگرى است. این جا دائم احساس غربت مى کند. مى خواهند او را ببرند. این طرف و آن طرف مى رود. در خودش نیست. این جا نیست، جاى دیگرى است. طور دیگرى است. بالاترین خطّى که مى تواند به ما کمک بکند و ما را در خطّ اتصال بیندازد، اول نماز نیست. روزه، حجّ و جهاد هم نیست. اولین عاملى که مى تواند ما را یک پارچه از نظر روانى تبدیل به روابط الهى کند، فقط و فقط ترک گناه است. تا گناه نرود، رابطه ها تبدیل نمى شود. تا میل به گناه هست و نفس حالت امّاره دارد، «مَا رَحِمَ رَبَّى» نمى تواند جلو بیاید. «رَحِمَ رَبَّى» مى خواهد جلو بیاید، اما باید جایش را باز کنیم. جایش هم با ترک گناه باز مى شود.
آن مرد بزرگ و عالِم در یکى از بخش هاى پر جمعیّت شاهرود از دنیا رفت. انسان خوبی بود. بسیار هم خوب بود. ازدواج مردم، قباله هاى مردم، مشکلات مردم و سختى هاى مردم همه به دست او حل مى شد. به او هم خوب پول مى دادند. سهم امام، ردّ مظالم و زکات. خیلى هم دقیق خرج مى کرد. خودش هم از این پول نمى خورد. یک تکّه زمین داشت، آن را مى کاشت و مى فروخت و مى خورد. از دنیا رفت.
پسرى 25 یا 26 ساله دارد که یک کلمه درس هم نخوانده است. پدرش او را براى درس فرستاده است، ولى دائم در آن شهرى که درس طلبگى مى خواند، خورده و خوابیده است و… اصلاً درس نخوانده و حالا که پدر مریض شده، برگشته است.
پدرش مُرد. عبا و عمّامه هم روى سرش است. بعد از دفن پدر تمام جمعیّت او را جلو انداختند و به محراب پدر آوردند به او اقتدا کردند. در حال نماز خواندن بود، گفت: من هستم که این همه جمعیّت پشت سر من نماز مى خوانند؟! من که سواد ندارم. درس هم که نخوانده ام، اما چه مقام جالبى پیدا کرده ام. خوب مردم محکوم شخصیّت من شده اند. پشت سر من چه نمازى مى خوانند! بیشتر مردم هم دهاتى و درس نخوانده بودند. با تصور اینکه پدر ایمانش را به پسرش منتقل کرده است، او را جلو انداختند. دو- سه سال پیش نماز بود. پول خوبى هم بدست آورد. از سهم امام و زکات و خمس، خوب هم خورد. پول ها را مى گرفت و با آن ها بهترین گوشت ها، عسل ها و کباب ها را درست مى کرد و مى خورد. خوب خورده بود. لباس هاى خوبى هم پوشیده بود. خوب هم به زن و بچه اش خورانده بود. آقایىِ خوبى هم کرده بود.
یک روز جمعه دید تا بیرون مسجد پشت سر او اقتدا کرده اند. در نماز دوم، سلام نماز را که داد، به خودش گفت: شیخ! تا چه موقع زنده هستى؟ بعد که مُردى نمى توانى بگویى خدا، انبیاء و ائمّه دروغ گفته اند که قیامت برپا مى شود. دروغ گو خودت هستى. آنها راست گفته اند. قیامت هست. هر کس بگوید: قیامت نیست، دروغ مى گوید. بعد از این که قیامت شد و دادگاه براى تو تشکیل دادند، جواب خدا را چه مى خواهى بدهى؟
این جا نقطه مبارزه است و نقطه تبدیل رابطه هاى محسوس نفسى با ابزارهایش؛ یعنى، چشم، گوش، پوست و زبان با پروردگار عالَم است.
بلند شد و گفت: هیچ کس از مسجد بیرون نرود. بایستید، مى خواهم منبر بروم. بر منبر رفت و گفت: سواد ندارم. تربیت، ادب و ایمان هم ندارم. این سه سال هم به شما دروغ گفته ام. هر چه مسئله هم از من پرسیده اید اشتباه جوابتان را داده ام. پول هاى سهم امام و زکاتى هم که داده اید، همه را خورده ام. یک فکرى به حال خودتان بکنید. به قدرى متدیّن هاى آن بخش عصبانى شدند که او را از منبر پایین کشیدند و خوب زدند. در صورتش آب دهان انداختند. به او پست فطرت، خائن و بى تربیت گفتند. دیگر حال خانه رفتن نداشت. لباس هایش پاره شده بود. کتک خورده بود. آب دهان زیادى به روى او پاشیده بودند. پول هم ندارد. مردم که رفتند، از مسجد بیرون آمد. با پاى پیاده از شاهرود هشتاد فرسخ شبانه روز با خوردن علف بیابان به تهران آمد.
وقتى وارد تهران شد، گفت: مولاى من! من به خاطر تو کتک خوردم. آبرویم رفت. از زن و بچه ام دست کشیدم. هیچ چیز هم که ندارم. الان به کجا بروم؟ به چه کسى دردم را بگویم؟ اگر هم برگشته ام، به تو برگشته ام. به کس دیگرى که برنگشته ام.
همین طور که سرگردان بود- حدود طرف هاى خیابان رى و میدان هاى اعدام سابق- آقایى به او رسید و گفت: چه زمانى از شاهرود آمدى؟ گفت: الان. جایت کجاست؟ گفت: جا ندارم. گفت: رو به روى امامزاده سید نصرالدین مدرسه اى هست. همین الان داخل مدرسه برو. آقایى عالِم در آن جا هست که درس خوانده است. اسمش آقا میرزا حسن کرمانشاهى است. به میرزا حسن بگو: حجره شماره شانزده خالى است، آن را به تو بدهد. به او بگو: کتاب المنطق را به تو درس بدهد.
گفت: چَشم. وارد مدرسه شد. پرسید: آقا میرزا حسن کرمانشاهى کیست؟
این عالِم بزرگ الهى، عرفانى و اسلامى که نامش هم در کتاب ها زیاد است و فیلسوف، عارف و حکیم بزرگى بود. گفت: آقا جان! من هستم.
گفت: حجره شماره شانزده را به من بده و المنطق را هم به من درس بده.(المنطق کتاب کلاس اول طلبه هاست.)
میرزا حسن فلسفه و فقه مى گوید. سابقه نداشته است المنطق بگوید. ولى تا به او گفت که به من المنطق درس بده، میرزا حسن گفت: چَشم. فردا صبح بیا هر روز یک ساعت براى تو منطق بگویم. گفت: چنان تسلیم این طلبه شدم که چند روز المنطق را درس دادم.
یک روز این طلبه به میرزا حسن گفت: آقا چرا دو روز است، درس را مطالعه نمى کنى و مى آیى؟ گفت: چه مى گویى آقا جان؟
گفت: چرا درس را مطالعه نمى کنید. علتش را به من مى گویید؟
گفت: آقا جان! ببخشید، کتابم گم شده است.
گفت: کتابت که گم نشده است. زیر رختخواب دوم است. برو بردار مطالعه کن تا عمر مردم را حرام نکنى. با مطالعه درس بده.
میرزا حسن کرمانشاهى گفت: همان لحظه به خانه رفتم. کتاب را از زیر رختخواب دوم بیرون کشیدم. به خانمم گفتم: این کتاب چرا این جاست؟
گفت: براى این که من از دست تو خسته شده ام. هر شب تا دوازده شب مطالعه مى کنى. من هم این کتاب را برداشتم مخفى کنم که تو دیگر مطالعه نکنى، شاید مقدارى هم به ما برسى.
کتاب را زیر بغلم گذاشتم و به مدرسه آمدم. به حجره شانزده رفتم. پرسیدم: آقا! شما چه کسى هستید؟ از کجا آمده اى؟ چه کاره هستى؟
گفت: هیچى! من یک طلبه دهاتى هستم.
گفت: حجره شماره شانزده را چه کسى به شما نشان داد و گفت که خالى است؟ چه کسى گفت پیش من بیایى؟ چه کسى به تو گفت که کتاب زیر رختخواب است؟
گفت: واللّه! من وضعم در شاهرود این بود. هفت- هشت روز پیش که به تهران آمدم، آقایى مرا دید. بیشتر روزها هم او را مى بینم. پول هم به من مى دهد. این حرف ها را او به من زد و آدرس کتاب را هم او داد.
پرسید: باز هم او را مى بینى؟
گفت: بله. همین فردا او را مى بینم.
گفت: اگر فردا او را دیدى، مى توانى خواهشى از او بکنى؟
گفت: چه خواهشى؟
گفت: به او بگو میرزا حسن مى خواهد شما را یک دفعه ببیند.
گفت: میرزا حسن این که ناراحتى ندارد. من فردا او را به مدرسه مى آورم. خیلى با من رفیق است. اصلاً به طور معمولى با هم زندگى مى کنیم.
اگر لذتِ ترک لذت بدانى
دگر شهوت نفس لذت نخوانى[19]
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَهُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى…»[20]
گفت: من او را به مدرسه مى آورم. رابطه بسیار خوبى با من دارد.
گفت: نه. به او پیشنهاد نکن که به مدرسه بیاید. فقط وقت بگیر تا یک بار او را ببینم.
گفت: چَشم.
فردا که محبوبش را دید به او گفت: آقا جان! استاد من، میرزا حسن مى خواهد یک بار شما را ببیند. بیا به مدرسه برویم.
گفت: نه. من مدرسه نمى آیم. سلام مرا به او برسان و بگو: شما فقط خوب درس بده. نمى توانى مرا ببینى.
گفت: آقا جان خیلى التماس کرده است.
گفت: نه. نمى شود.
گفت: تو با من رفیق هستى، بیا یک روز به مدرسه برویم.
گفت: نه. نمى شود.
فردا که براى درس آمد، پرسید: رفیقت را دیدى؟
گفت: بله. به او گفتم. سلام هم رساند و گفت: نمى شود. تو فقط خوب درس بده. به همه ما سلام رسانده و گفته است: خوب کار کنید. گفته است: گناه نکنید. رابطه تان را با خدا محکم تر کنید. گفت: میرزا! به او خوب درس بده.
پرسید: فردا هم او را مى بینى؟
گفت: بله. دیدن او کار مهمى نیست. هر روز همدیگر را مى بینیم. براى این که بیشتر وقت ها نهار و شام هم با هم هستیم.
گفت: یک بار دیگر به او التماس کن. به او بگو: حرف با تو نمى زنم، فقط از دور تو را نگاه مى کنم و مى روم.
طلبه رفت. فردا صبح نیامد. پس فردا هم نیامد. پنج روز گذشت، نیامد. تا حالا هم دیگر نیامده است.
وصل چه مقام خوبى است. چه لذتى دارد! تمام این برنامه ها را به پاى خودش تمام کنیم. چشممان، گوشمان، دست و پایمان، وجود و عمرمان را به پاى خودش تمام کنیم.
حجه الاسلام و المسلمین انصاریان
[1] – یوسف: 53. [2] – عنکبوت: 69. [3] – توبه:92. [4] – توبه: 72. [5] – بقره: 25. [6] – حشر: 3. [7] – نهج البلاغه، ج 2، ص 161. [8] – نحل: 128. [9] – بحار الأنوار، ج 64، ص 315. [10] – بحار الأنوار، ج 28، ص 234. [11] – الدّعوات، ص 280. [12] – دیوان اشعار، صائب تبریزى. [13] – آل عمران: 191. [14] – انسان: 11. [15] – انسان: 11. [16] – سعدى شیرازى. [17] – سعدى شیرازى.– [18] نهج البلاغه، ج 2، ص 161.
[19] – سعدى شیرازى. [20] – یوسف: 53.