منزل تجلیه
مسأله اى که در جنب نفس، با توجه به آیات کتاب خدا و روایات و اخبار مطرح است، مسئله تجلیه یا طهارت ظاهر وجود است. اگر انسان طالب خیر دنیا و آخرت باشد، براى تحقّق آن باید این منزل را طى کند. قواعد این منزل در اختیار علم فقه و علم حلال و حرام است. در علم فقه اکثر مسائل بر محور وظایف و مسئولیت هاى عبادى آنان دور مى زند. در علم حلال و حرام هم اکثر مسائل بر امور اقتصادى و مخصوصاً مسئله خوراک، پوشاک و مسکن انسان دور مى زند.
نفس که کارگردان تمام اعضاء و جوارح و فرمانده تمام عناصر وجودى انسان است باید با علم فقه و علم حلال و حرام حالت انقیاد پیدا کند؛ به این معنا که تمام خواسته ها، شهوات، غرائض و امیالى که بر این تابلو نقش بسته باید مقیّد به حدود خدا شود. نفس وقتى حالت انقیاد و تسلیم در برابر امر پیدا کرد، وارد منطقه نورانى نماز مى شود، وارد محیط پربرکت صیام مى شود، وارد دنیاى باعظمت جهاد و شهادت مى شود، وارد دنیاى انفاق و صدقات و حجّ و امر به معروف و نهى از منکر و سایر مسائل عبادى حق مى شود.
وقتى وارد این میدان ها شد، تنها که وارد نمى شود. هر جا برود تمام تبعاتش را با خودش مى برد؛ چون همه اعضا و جوارح انسان براى نفس به منزله ابزار هستند. وقتى کارفرما براى کارى مى رود، تمام ابزارش را هم دنبال خودش مى برد. اگر نفس شیطانى باشد و بخواهد در مجلس گناه شرکت کند، ابزارش را هم با خودش مى برد. چشم، گوش، زبان، دست، پا و شکم را مى برد و اگر نخواهد برود هیچ کدامشان نمى روند. نفس که نرود تبعاتش هم نمى روند؛ البته تبعات از خودشان اختیارى ندارند، بلکه همه تسلیم نفس هستند. باید دید نفس تسلیم چه ناحیه اى است. اگر تسلیم ناحیه الهى است وقتى به طرف وجود مقدّس دوست حرکت مى کند همه اعضاء و جوارح را هم با خودش مى برد. وقتى در حالت انقیاد و تسلیم نسبت به مولا به سر مى برد، اعضاء و جوارح هم به تبع او در حال انقیاد و تسلیم عملى نسبت به حق برمى آیند؛ البته تسلیم او، تسلیم حالى است و تسلیم سایر اعضا و جوارح تسلیم عملى، حرکتى و فعلى است.
عمده و ریشه مسئله حال است. اگر انسان حال داشته باشد، عبادت دارد، اگر حال نداشته باشد، عبادت ندارد. در اکثر معارف وارد شده که عبادت بى عشق، عبادت بى حال، عبادت بى شناخت، عبادت بى معرفت، عبادت بدون حال، تسلیم عبادت نیست. یک سلسله حرکاتى است که این حرکات ارزش فوق العاده ندارند. پایه همه این واقعیّات هم معرفت است. این قدر که انسان بفهمد جز وجود مقدّس، یار دیّارى در این آفرینش وجود ندارد، تمام روى وجود را به طرف او برمى گرداند؛ چون تنها او وجود اصیل است، بقیّه وجود تَبَعى هستند. آنها هم اکثراً وجودات را وجود تبعى مى بینند. انبیاء، ائمّه، اولیاء و عاشقان که وجودهاى تَبَعى را هم نمى دیدند. یک وجود بیشتر نمى دیدند و آن وجود مقدّس حق بود. پس بقیّه را به چه صورت نگاه مى کردند؟ به صورت تجلّى. تجلّى که استقلال ندارد. تجلّى منبع مى خواهد و وقتى که انسان محو در منبع شد، اصلاً نوبت به تماشاى تجلّى دیگر نمى رسد. نفس اگر به چنین حالت علمى برسد، حال پیدا مى کند.
این حال است که منشأ تمام رشته هاى بندگى است. منشأ گریه، شادى، انبساط، حرکت، فعالیّت، بیدارى، عبادت و نماز با خشوع است، ولى آیا بزرگان و رهروان این راه و سالکان این مسیر به همین حدود قانع شدند؟ مگر به حدّ این عبادات، به حدّ علم فقه و علم حلال و حرام قانع شدند؟ آنان تمام این مراحل را پلّه و قدم اول مى دانند؛ چون یار بسیار باعظمتى است و به این راحتى ها کسى نمى تواند به او و به لقاى او برسد.
حجاب هاى ظلمانى و نورى در این مسیر بسیار زیاد است که انسان حجاب به حجاب، منزل به منزل، مرحله به مرحله باید بگذرد. دفعى هم نمى شود، بلکه انسان باید به تدریج حرکت کند. پلّه به پلّه منزل ها و حجاب ها را پشت سر بگذارد تا به آن واقعیّتى که قرآن اسمش را لقاى انسان گذاشته برسد؛ یعنى به جایى برسد که خداوند با تمام هویّت خدایى اش از انسان راضى شود، انسان هم با تمام هویّت انسانى اش از خدا راضى شود. مى دانید که رسیدن به این منزل کار ساده اى نیست.
نمونه افرادى هم که به این منزل رسیده اند تعدادشان خیلى کم است. تنها یک نفر به این منزل رسید. کسى که از رستنگاه مو تا نوک پایش یک جاى سالم در پشت و روى بدنش نبود. روبه روى او 72 بدن بى سر و قطعه قطعه روى خاک افتاده، این طرفش هم صداى 84 زن و بچه به گوش او برسد.
کشته هاى او هم کشته هاى عادى نیست بلکه تمام شان غیر عادى اند. عالِم، عادل و موثّق هستند. آن گونه که در زیارتشان مى خوانیم از اولیاى حق هستند. در زیارتشان مى خوانیم در رأس عارفان تاریخ هستند. زن و بچه اش هم زن و بچه عادى نیستند. نه خواهرش عادى است و نه دخترش سکینه و نه این اهل بیت، اهل بیت عادى نیستند.
کسى که در امواج انواع بلاها دچار است و در اوج این بلاها بگوید: «إلهى، رِضَىً بِقَضائِکَ» به این وضعى که الان در آن هستم و دارى مى بینى و براى خاطر تو هم به این وضع دچار شده ام، راضىِ راضى هستم و این رضایت کاشف از رضایت حق است. از این رو، وقتى آیه آخر سوره فجر آمد:
«یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ * ارْجِعِى إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَهً مَرْضِیَّهً»[1]؛ شخصى از پیامبر پرسید: این سوره چیست؟ پیامبر فرمود: این سوره، «سوره الحسین» است. حرف خدا در این آیه فقط با حسین من است.
تجلیه؛ تقیّد به حلال و حرام
این منزل، منزل ساده اى نیست. منزل تجلیه است که عبارت باشد از: علم فقه و علم به حلال و حرام و وادار کردن نفس که حالت انقیاد و تسلیم در مقابل وجود مقدّس دوست پیدا کند و بعد هم همه اعضاء و جوارح مقیّد به قیود رساله مرجع تقلید شوند و همه اعضا و جوارح مقیّد به قیود کتاب حلال و حرام شوند و حتى این قدر قوى باشد که اگر انسان سر سفره اى قرار گرفت که خوشمزه تر از آن دیگر نبود ولى شبهه داشت که حلال است یا حرام، واقعاً نخورد، حتى بو هم نکشد.
این قید چنین قدرتى دارد. قدرتى که انسان سر سال وقتى حساب مى کند، مى بیند دویست هزار تومان منفعت کرده که چهل هزار تومانش خمس و سهم امام است. در این هنگام هیچ معطّل نشود و آن را از مالش دور مى کند؛ چرا که حق دیگران است، حق خداست. خدا گفته راضى نیستم این پول بین پول هایت باشد. این قدر مقیّد به حلال و حرام است، این قدر مقیّد به فقه، نماز اول وقت، وضوى درست، نماز درست، روزه و حج و جهاد با شرایط است.
مجموع این علم و عمل و حال را که با همدیگر ایجاد کرد و خودش را وادار کرد که به این منزل برسد، تازه وارد پلّه و قدم اول شده است.
لقاء الله، هدف اولیاء خدا
بعضى ها بیخود از خودشان گلایه نمى کردند و راست مى گفتند که:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
بیخود گلایه نمى کردند و آنها تمام آرامى روحشان به دلیل این بود که پایین نبودند، از اوج قلّه عرفان الهى و انسانى همه چیز را تماشا مى کردند. خود به خود عمق بین بودند و به دلیل عمق بینى شان همیشه در حال رضایت بودند و اصلاً دهانشان هم باز نمى شد.
اگر دهانشان باز مى شد، حرف زدنشان مطابق با قرآن بود. اگر درِ مغازه نانوایى هم مى رفتند، فقط یک بار مى گفتند: آقا یک نان به ما بده و دیگر بار دوم حرف نمى زدند و مى گفتند که بیشتر از این اجازه نداریم زبان را خرج شکم کنیم.
مقیّد و مراقب بودند، مُحاسِب بودند، چشمشان را یک لحظه بیخودى صرف نگاه کردن نمى کردند. چشم کار مى کرد، اما درست کار مى کرد. اجازه نمى دادند که قلبشان براى کسى بتپد اما فقط براى یک نفر قلبشان مى زد، آن هم فقط حضرت حق بود. مى فهمیدند که تمام وجود و بدن ما پر از خون است. این خون هاى ما که از گلبول هاى قرمز تشکیل شده و بسیار زیاد هم هست، تا آن جا که مى گویند اگر گلبول ها را دربیاورند و روى هم بچینند، ستونى به طول 357 هزار کیلومتر مى شود، هر یک دانه گلبول خون را که در بیاورند و زیر قوى ترین میکرسکوپ بگذارند، مى بینید که تمام گلبول هاى خون بدن انسان ها یک جور است، ـ برخلاف حیوانات که یک جور نیست ـ تمام به شکل «اللّه » است.
غیر از خدا چه کسى در ما هست؟ در عالَم چه کسى هست؟ بقیّه که هستند؟ بقیّه چه هستند؟ دل براى چه کسى بتپد؟ آنها با محاسبه زندگى مى کردند. اگر وقت ازدواج مى شد، بر فرض اگر دنبال زیباترین دختر شهرشان مى رفتند و پدر و مادر دختر جواب رد مى داد، به خدا همان جا مى گفتند: «الحمد للّه رب العالمین» و بیرون مى آمدند. بى خیال این حرف ها و مسائل بیخود مادى بودند. آخرش این است که در شهر یک نفر به اینها دختر نمى داد.
قرآن مى گوید: «وَ لْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لاَ یَجِدُونَ نِکَاحاً…»[2]؛و کسانى که[وسیله] ازدواجى نمى یابند باید پاکدامنى پیشه کنند.
به نفسشان مى گفتند: حالا که کسى حاضر نشد به تو دختر بدهد تا جواب شهوتت را بدهى، این شهوت را براى خدا حبس کن و حبس مى کردند تا بمیرند. اصلاً در این بازى ها نبودند.
این قدم، پرده و منزل اول است. جدّى جدّى هم نمى توان گفت که تعدادى از ما چنین است. هر کسى خودش، در خودش فکر کند که آیا به همین منزل اول رسیده؛ یعنى علم فقه را پیدا کرده، علم رساله را که یاد گرفتن یک مسئله واجب شرعى مساوى با دوازده هزار ختم قرآن است، یاد گرفته و بعد هم به آن عمل کرده یا نه؟ در مسئله حلال و حرام چه مى کند؟ در مسئله لقمه حرام چه مى کند؟ اولیاى الهى اگر حلالِ حلال هم به دست مى آوردند، همان را به اندازه ضرورت و اکتفا استفاده مى کردند. خیال نکنید که اگر به حلال مى رسیدند، مست مى کردند، خوشحال مى شدند، حال و زندگى شان عوض مى شد؟!
فقه، زیربناى سلامت عبادات
این منزل تجلیه است که عهده دار این منزل، علم فقه و علم حلال و حرام است. فقه زیربناى سلامت عبادات است. اگر جایى از وضوى انسان اشکال داشته باشد تا آخر عمرش هم دنبالش را نگیرد، همه نمازهایش باطل است و وقتى هم که وضویش درست باشد، نمازش درست است. یک لقمه حرام که بخورد، خدا مى فرماید: نمازت را بخوان اما تا آثار این لقمه در بدن تو هست، نگاه به تو نمى کنم. هیچ معشوقى هم به اندازه حق ناز ندارد. خیلى ناز دارد. مى گوید: با لقمه حرام پیش من نیا، با چشم نجس پیش من نیا، با زبان نجس پیش من نیا، با لباس غصبى پیش من نیا، با ریش تراشیده پیش من نیا، با قلب مغرور پیش من نیا، با ریا پیش من نیا، با عُجب پیش من نیا، با کبر پیش من نیا. امیرالمؤمنین هم اعلام مى کند. وقتى مى رفت اعلام مى کرد: «اللهُمَّ إنّى أسألُکَ سُؤالَ خاضعٍ مُتَذَلّلٍ خاشِعٍ»[3]؛ مولاى من! حبیب من! آن طور که خودت خواستى آمدم.
تمام غزلیّاتى که عرفا در کتاب هایشان دارند، صحبت ناز و ابرو و مو و غمزه و این حرف هاست. بروید معانى اش را ببینید که چیست. این غمزه الهى است. چه غمزه اى دارد؟ او خیلى ناز مى کند و هر کس مى خواهد به او برسد باید نازش را بخرد. بدون معامله با ناز محبوب به محبوب نمى توان رسید. باید نازش را خرید. از این رو، وقتى مى گوید بیا، به گنه کار عادى و معمولى نمى گوید، بلکه به پیغمبر مى گوید: به او بگو توبه کن و بیا؛ یعنى خودت را پاک کن؛ چرا که من در قرآن هم گفته ام: «وَ الطَّیَّبَاتُ لِلطَّیَّبِینَ»[4]؛ منِ خوش گِل، مال تو خوش گِل. اگر تو خودت را خوش گِل کنى، من مال تو، تو هم مال من: «الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ»[5]؛ بدگِل ها مال بدگِل. ابلیس بدگِل و زشت است. بدگِل ها هم مال ابلیس، اما زیباها مال من، خوش گِل ها مال من. گاهى که جبرئیل مى خواست پیش پیغمبر بیاید، خدا مى فرمود: به حبیب من بگو که سلام مرا به بلال برساند. به او بگو که بهشت زیباى من مشتاق جمال زیباى توست: «وَ الطَّیِّباتُ لِلطَّیَّبِینَ» و «الْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ».
این منزل که ملاحظه کردید ریشه قرآنى دارد. ریشه فقهى دارد. ریشه حلال و حرامى دارد. حرف غیر نیست. حرف خارج هم نیست. مسائل هم مسائل التقاطى نیست. خالصنا خدا حرف زده، مى خواهى بیایى با این شرایط بیا، این منزل اول.
منزل تخلیه
منزل دوم منزل تخلیه است. تخلیه بسیار منزل مهمى است. انسان وارد منزل اول که شد، حلال و حرام را که یاد گرفت، فقه را که یاد گرفت، تمام اعضا و جوارحش وارد عبادت که شد، تمام بزرگان دین ما گفته اند که این طهارت ظاهرى است. این ظاهر است، هنوز به باطن دست نخورده است. باطن را باید در منزل دوم جویا شد. حالا باید بنشینم در خودم بگردم، ببینم کانال هایى که باید رحمت حق را بگیرد، آیا باز است یا بسته؟ اگر باز است که تخلیه خود به خود صورت گرفته و اگر بسته است، آن آب رحمت الهى، آن عنایات الهى مى خواهد وارد وجود شود. باید یک لایروبى حسابى شود. از قلب و نفس و جان و درون این لایروبى را باید انجام داد:
اى خدا این نهر جان را از هوس
شستشو کن شستشو کن شستشو
وانگه از دریاى عشقت سوى جان
جو به جو کن جو به جو کن جو به جو
گر نخواهى خود فراموشت شود
یاد او کن یاد او کن یاد او
بیشتر قنات هاى ایران را مرتب لایروبى مى کنند؛ چراکه گل و لاى و ماسه مى گیرد. از مبدأ، آب به منتها نمى آید. دیگر کشاورزى زمین هاى بعد از قنات از بین مى رود اما لایروبى مى کنند. یک لایروبى کامل مى خواهد. یک تخلیه کامل که سراسر وجود از رذایل اخلاقى پاک شود. سراسر وجود از رسوب و لجن بدبوى متعفّنِ ریا، از لجن متعفّن تکبّر، از لجن متعفّن غرور، از لجن متعفّن بخل، حسد، منیّت و کبر پاک شود که دائم واقعاً خودم را چنین ببینم: «وأنا عَبْدُکَ الضَّعیفُ الذَّلیلُ الحَقیرُ المِسْکینُ المُسْتَکینُ».
یک لایروبى کامل؛ چون کسى که حالت استغناء دارد چیزى به او نمى دهند. انسان باید گدا باشد تا به او عنایت شود اما اگر لجن توانگرى و عجب و منیّت و خودنمایى در تمام شریانات وجود پر باشد، عنایت به او نمى رسد، رحمت نمى رسد. این منزل دوم است.
منزل تحلیه
اما منزل سوم منزل تحلیه است که وقتى آیینه پاک شد و از این زنگ ها و کدورت ها لایروبى انجام گرفت، حالا باید در مقام شکوفا کردن و انعکاس صفات الهى برخاست. رحم، عاطفه، مروّت، صفا، وفا، جوانمردى، عشق، کرامت، فضیلت، درستى، پاکى، تواضع، جود و سخا همه باید در وجود انسان قرار بگیرد. عهده دار این دو منزل، علم اخلاق است. رئوس علم اخلاق در قرآن مجید بیان شده است. به دلیل این واقعیّت اخلاقى بود که خدا در قرآن به پیامبرش گفت: «وَ إِنَّکَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِیمٍ»[6]؛ و یقیناً تو بر ملکات و سجایاى اخلاقى عظیمى قرار دارى. حبیب من! از اخلاق تو چه بگویم. عالَم اخلاق تو بزرگ تر است. این قدر این مرد آراسته و پاک بود.
این منزل دوم و سوم با معرفت به اصول اخلاقى امکان پذیر است.
حالا که انسان با طى کردن این سه منزل حالتى بین او و بین محبوبش به نام حالت «جذب و انجذاب» شروع به آشکار شدن مى کند، همه دنیا جمع مى شوند تا انسان را بکشند. انسان پى مى برد که گویى خود به خود به طرف کس دیگرى کشیده مى شود. حالا همه عالم مى خواهند با رساندن خودشان به او، انسان را قانع کنند. انسان مى بیند که یک حالت فرار از این عالم ماده و ظاهر دارد و آهسته آهسته آن محبت هاى قوى به این ظواهر مادى و پول و طلا و نقره و مرکب و ریاست و مقام سرد شده و یک شعله دیگرى از درون برافروخته شده است. حرارت دیگرى دارد. حال دیگرى دارد. آهسته آهسته با عنایت خدا این حال جذبه قوى مى شود. این انجذاب قدرت پیدا مى کند. گرمِ گرم مى شود. مى سوزاند. آن قدر مى سوزاند تا انسان به مقام بى خودى برسد؛ یعنى به مقامى برسد که دیگر خودش هم نسبت به خودش حسّى نداشته باشد و فقط خدا ببیند. هیچ کس دیگر غیر او نمانده است: «لَیْسَ فِى الدَّارَ غَیْرُهُ دَیَّارُ»[7].
این جا ابتداى منزل فناست. فناى آن آتش و حرارت و آن عشق به مولا همه چیز را سوزانده، تمام محبت هاى قلاّبى را سرد کرده و فقط یک گرمى براى انسان مانده است. گرمى عشق و این گرمى، خودِ انسان را هم کم کم مى سوزاند، یک حالت فنا پیدا مى کند.
منزل فنا و مراحل آن
مقام فنا در سه مرحله ظهور مى کند: فناى در افعال، فناى در صفات و فناى در ذات.
اما در فناى در افعال، حال انسان به جایى مى رسد که تمام حرکات عالم را فقط یک حرکت مى بیند و آن «حرکت اللّه » است. در دیدن این حرکت اللّه است که آن حقیقت «لاَ مؤثِّرَ فِى الوُجودِ إلاَّ اللّه ُ، لاحَوْلَ و لا قُوَّهَ إلاّ بِاللّه ِ»[8] آشکار مى شود. این جاست که قوى ترین شاهان و سلاطین عالم از هر پشه اى ضعیف تر هستند. به همین دلیل، بیست سال پیش از گوشه قم، با کمال قدرت «کِندى» را مى کوبد؛ چرا که براى او در بحبوحه قدرت شاه مثل یک پشه مى ماند. شاه را مردک خطاب مى کند. در بحبوحه قدرت شاه مى گوید: گوشَت را مى گیرم از این مملکت بیرون مى کنم. این مقام فناست.
وقتى تو غیر خدا را با قدرت ببینى، مى ترسى. وقتى قدرتى غیر قدرت خدا نبینى، سایر خلایق دیگر قدرتى نیستند.
فعلى غیر از فعل خدا وجود ندارد. بقیّه مگس وار خودشان را نمایش مى دهند که این مگس ها را با یک «اللّه اکبر» فنا و نابود مى کند. این مقام را مقام محو مى گویند. فقط محو در اراده اللّه و فعل اللّه است.
فعلى غیر از فعل خدا وجود ندارد. دستى غیر از دست خدا وجود ندارد. قدرتى غیر از قدرت خدا وجود ندارد. دیگر آمریکا نمى تواند بگوید که من قدرت هستم؛ چون قدرتى غیر از قدرت اللّه نیست. اگر هم بگوید، فانى در افعال وجود حضرت حق پوشالى بودن این قدرت را ثابت مى کند و مى خواباند؛ یعنى قدرت نیست، دروغ مى گوید.
اما مرحله بعد فناى در صفات است. دیگران رنگ ها و شکل ها مى بینند. دیگران قیافه ها مى بینند، اما عارف از ذات فرش تا فوق عرش همه را به صورت یک تابلو و یک آیینه مى بیند که عکس صفات الهى در آن تجلّى کرده است. این ها هیچ کدام صفت ندارند. تمام، عکس صفات یارند. هر کس هر زیبایى که دارد تجلّى دورى از زیبایى وجود مقدّس اوست که عالم را به صورت آیینه مى بیند:
گیتى و خوبان آن در نظر آیینه اى است
دیده ندید اندر آن جز رخ زیباى یار
تمام نقش ها فقط نقش اوست، اینها هیچ کدام نقش مستقل نیستند:
یک شبى مجنون به خلوتگاه ناز
با خداى خویشتن مى کرد راز
کاى خدا نامم تو مجنون کرده اى
بهر یک لیلى دلم خون کرده اى
اى خدا من کم نِیَم از بت پرست
روى امّیدم به درگاه تو هست
اى خدا آخر طبیب من کجاست
مُردم از حسرت نصیب من کجاست
پس خطاب آمد که اى شوریده حال
هر چه مى خواهى در این درگه بنال
کار لیلى نیست این کار من است
روى خوبان عکس رخسار من است
از این قیافه ها بیرون بیا. این خوشگل است، این متوسط است، این درخت قشنگى است، این دریاى باصفایى است، این کنار دریاى خوبى است. از همه اینها بیرون بیا. سراغ آن چیزى برو که عکس آن در عالَم افتاده است. عالَم آیینه است. خودت را معطّل آیینه نکن. از آیینه چیزى گیرت نمى آید. برو آن جمالى را پیدا کن که عکسش در این آیینه افتاده است. در گودال قتلگاه هم مى گفت که خودِ من هم آیینه بودم:
آینه بشکست و رخ یار ماند
اى عجب این دل شد و دلدار ماند
نقش بشد جلوه نقّاش شد
سرّ هو اللّه ز من فاش شد
این را مقام طمس مى گویند؛ یعنى مقامى که فقط یک زیبایى را مى توان دید. منبع زیبایى ها را مى توان دید. منبع صفات را دیدن، منبع رنگ ها را دیدن که این رنگ ها همه پاک مى شود.
حبیب بن مظاهر این مقام را به مسلم بن عوسجه در بازار کوفه متذکر شد. پرسید: کجا مى روى؟ گفت: مى خواهم رنگ بخرم و به محاسنم بگذارم. گفت: چند مرتبه که شستى پاک مى شود. رنگى در بازار آمده است، مى خواهى براى تو بخرم تا به محاسنت بزنى؟ رنگى که دیگر پاک نشود؟ گفت: بازارِ کجا؟ گفت: کربلا برویم، آن جا یک رنگى هست، به خودت بزن، رنگى که دیگر پاک نمى شود:
«صِبْغَهَ اللّه ِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّه ِ صِبْغَهً»[9] [به یهود و نصارى بگویید:]رنگ خدا را[که اسلام است، انتخاب کنید]و چه کسى رنگش نیکوتر از رنگ خداست؟
عباد من! این همه دنبال این رنگ و آن رنگ نروید. چه رنگى بهتر از رنگ من است؟ اسیر رنگ نباشید.
سه درهم به خدمتکار خانه داد و گفت که یک گلیم بخر تا زیر پایمان بیندازیم. از در حیاط بیرون رفت و برگشت، پرسید: چه رنگى بخرم؟
گفت: پول را به من بده.
پول را گرفت.
پرسید: پس چه کار مى کنى؟
گفت: هیچى، حالا که پاى رنگ آمده، گلیم هم نمى خواهم.
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاداست[10]
اما دلم مى سوزد که این مطالب همه خبر از حال دیگران است. اى کاش خود ما هم این چنین بودیم. دائم به خانه برویم و کتاب ورق بزنیم و حرف ها، حالات و اخلاقیّات دیگران را باز کنیم و بیاوریم و در این مجالس خالى کنیم و روز مُردن مان هم به ما بگویند که پس رنگت کجاست؟ حالت کجاست؟ قیافه ات کجاست؟ تو که با بدن پیش ما آمده اى. ما که از تو بدن نخواستیم. بدنت که مال گور است، بینداز داخل گور. در دنیا که بودى، در قبر شهوت بودى. این جا هم تا قیامت در این قبر خاکى باش تا بعداً درِ آن را باز کنیم ببینیم چه مى شود. مى ترسم برویم روز چهارم پنجم درِ قبر ما را باز کنند، از بوى گند بدن و روح ما حتى حیوانات هم فرار مى کنند، آن دیگر خیلى خطرناک است.
شب در حال تمام شدن است، مولا جان! سحر نزدیک مى شود، محبوب عالَم! «یا مَحْبُوبَ مَنْ أحَبَّهُ، یا مَقْصُودَ مَنْ أَنَابَ إلَیْهِ». در زیارت حضرت رضاست نه حرف هاى صوفیّه و درویشان. در زیارت امام هشتم است که: «یا مَحْبُوبَ مَنْ أحَبَّهُ، یا مَوصُوفَ مَنْ وَحَّدَهُ، یا مَقْصُودَ مَنْ أَنَابَ إلَیْهِ».[11]
اما مرحله سوم فنا، فناى در ذات است. فناى در ذات چیست؟ آن جا مقامى است که چشم به کلى چشم دل و جان و سر همه از تماشاى غیر بسته مى شود. هیچ غیرى نمى ماند. یک مرتبه تمام وجود انسان فریادش بلند مى شود که: «یا مَنْ هُوَ یا مَنْ لَیْسَ إلاّ هُو»؛ اى تو و اى کسى که غیر از تو دیگر وجود ندارد. این مقام، مقام محق است. محق؛ یعنی مثل زمانی که ماه وقتى به کلى پنهان مى شود، دیگر شب هاى آخر ماه دیده نمى شود. دیگر کار انسان به جایى برسد که دیده نشود. دیگر دیده نشویم تا توقّع داشته باشیم که دیگران به ما سلام کنند. اصلاً دیده نشویم تا توقّع داشته باشیم که دیگران تعظیم کنند یا بارک اللّه بگویند. وقتى انسان به منزل فناء رسید، آن گاه از مقام بقاء سر درمى آورد. از مقام بقا که مقام «لى مع اللهى» است.
آن نیمه شب تاریک وقتى از روى بام خانه هاى بغداد براى دزدی مى رفت، در آن فضاى ساکت و هواى آرام صداى ناله شنید. نشست، دید کسى نصف شب براى عبادت بلند شده است. نمى دانم کیست. چه باحال هم مى خواند:
«أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ ءَامَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّه ِ»[12]
آیا براى اهل ایمان وقت آن نرسیده که دل هایشان براى یاد خدا و قرآنى که نازل شده نرم و فروتن شود؟
بندگان من! هنوز وقت آشتى شما نشده است؟! وقتش چه موقع است؟ چرا مرا این قدر به انتظارتان مى نشانید؟! چه موقع مى آیید؟ نمى آیید؟! «أَلَمْ یَأْنِ» نمى آیید؟! برگشت و گفت: مولاى من! با من هستى؟! آمدم. مرا صدا مى زنى؟ آمدم. برگشت و به خود گفت: از شهر بیرون بروم. نزدیک دروازه رسید. هنوز هوا تاریک بود. دید صدا از داخل خرابه مى آید. خوب گوش داد، دید قافله سالارِ قافله تجارتى است که مى گوید: تا هوا تاریک است سریع بلند شوید، نمازهایتان را بخوانید، بارها را ببندید، بار کنید برویم تا این حیوان خطرناک، این دزد بیرون بغداد ممکن است بیاید. بر سر خود زد.
نزدیک خرابه گفت: قافله سالار! مردم را نترسان، کاروانیان را ناراحت نکن، آن حیوان درنده اى را که از آن مى ترسیدید، امشب افسار کرده ام. خدایا! نفس ما افسار مى خواهد. باید آن را ببندى ما دیگر نمى توانیم آن را ببندیم. چموش شده است.
حجه الاسلام و المسلمین انصاریان
. [1] فجر: 27 ـ 28.
. [2] نور: 33.
. [3] نهج السعاده، ج 6، ص 152.
. [4] نور: 26.
. [5] همان
. [6] قلم: 4.
. [7] تفسیر آلوسى، ج 24، ص 93 ؛ذیل آیه 16 سوره غافر.
. [8]الکافى، ج 5، ص 163(بغیر از لا حول ولا قوّه الاّ باللّه ).
. [9]بقره: 138.
. [10]دیوان اشعار حافظ شیرازى.
. [11]بحار الأنوار، ج 99، ص 56.
. [12] حدید :16.
مهدی
سلام. من با خواندن این مطالب عزمم برای پیمودن راه که در پیش گرفته بودم بیشتر شد و از این بابت خوشحالم. اما همانطور که سالکان الی الله می دانند، پیمودن این مسیر ( لقاء الله) برای افراد تازه وارد صعب و دشوار است،مخصوصا اگر کسی دوستی که مثل خودش آماده پیمودن راه یا استادی برای راهنمایی در این منازل و عوالم چندگانه نداشته باشد،اگر کسی میتواند مرا در این زمینه راهنمایی کند یا استادی آشنا در زمینه لقاء الله معرفی کند پیام خود را به آدرسmmaahhddii1373@Gmail.Com ارسال کند. با تشکر از پیام خالصانه شما.
حاج کنعانی
باید توجه داشته باشیم که به اندازه اى از خدا دور شویم که وقتى صدایمان بزند، صدایش را بشنویم در غیر این صورت اگر دورى زیاد شود، دیگر صدایى را نمى شنویم. دل را با خدا یکى کنید. به قرآن خدا عمل کنید. اگر انسان این دم سوم را غنیمت بداند، درباره اش باید گفت: عالَم درخت و انسان میوه آن درخت است. آن نفخه عقلى الهی که آدم را وارد تکلیف، رفاقت، عشق و آشتى با خدا و عمل به حلال و حرام او مى کند، میوه درخت وجود انسان است که مى گویند: عقل نظرى، کلمه طیّبه است، «أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَاءِ»