عشق الهی و حیوانی
«أحسن القصص» بودن داستان یوسف به علت زیبایى صورت یوسف نیست، بلکه به علت سیرت او است که این زیبایى با دوام و همیشگى است. خداوند این سیرت را در این سوره ملاک انسانیت معرفى کرده است و آن را نقطه پرواز انسان دانسته است.
در داستان یوسف، خداوند دو عشق را مطرح مى کند. مایه و اصل یکى، شهوت حیوانى است که دوامى ندارد و در باطن، گرگ بسیار خطرناکى است که دهانش براى بلعیدن انسانیت انسان، باز است. ریشه این عشق چون با حق پیوند ندارد پیامبر آن را «اَعدى عَدُوک نَفسک الّتى بَینَ جَنْبَیک»[1] نامیده است. این در ظاهر، عشق است و در باطن، یک تمایل صد در صد حیوانى است که طوفان کوبنده اى را بر ضدّ انسان ایجاد کرده، عقل را اسیر مى کند. انسان حاضر نیست که در فضاى این عشق سود و ضرر را تشخیص دهد. در این عشق، لذت بدن مطرح است و جهلِ محض است و عقل در آن نیست.
در طرف دیگر، عشق الهى است که آتش است؛ اما آتش الهى که اگر در درون کسى افروخته شود چنان عقل را مى پزد که انسان در عصر خود یا در همه اعصار و قرون، عاقل ترین انسان مى شود. چنانکه پیامبران نیز عاشق خدا بودند:
«وَ الَّذِینَ ءَامَنُوا أَشَدُّ حُبّاً للّه ِِ»[2]
«ولى آنان که ایمان آورده اند، محبت و عشقشان به خدا بیش تر و قوى تر است.»
اهل دل، این «أشد حبّاً» را با واژه عشق معنا مى کنند تا بتوانند آن را به درک مردم برسانند. علت عشق اینان هم معرفت، عقل، وجدان و فکر ایشان است و به کارگیرى این ابزار معنوى ایشان را رفعت داده تا مقام پیامبرى به ایشان داده شده است.
نقش انسان کامل در عالم
روایات ما در «اصول کافى» مى گویند که پیامبران، عاقل ترین مردم زمان خود بودند و أنبیاى اولوالعزم، عاقل ترین موجودات تا روز قیامت هستند. آنان از فرشتگان هم که عقل محض هستند، عاقل ترند. این وجدان الهى، چنان عقل را کامل مى سازد که ایشان از همه جهانیان نسبت به مردم در منش و کردار با وجدان تر بودند و از نظر انصاف دهى به مردم منصف ترین مردم روى زمین بودند. رفتارى که با مردم داشتند، شگفت انگیز است؛ مانند رفتارى که یوسف با خانواده، برادران، مردم مصر و کسانى که او را از چاه درآوردند، داشته است.
این آتش که آتش الهى و «نار اللّه » است در درون با حرارت خود نیروهاى الهى را مى پزد و سرانجام، از وجود انسان، انسان کامل و جامع مى سازد.
در روایات، درباره این انسان کامل آمده است: «بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الأَرضُ وَ السَمَاء» [3]
به خاطر گُل وجود باطن او، خداوند آسمان ها را سر پا نگه مى دارد. اگر او بمیرد، زمین دهان باز مى کند و همه را فرو مى برد؛ چون تکیه گاه و لنگر آسمان ها و زمین، انسان کامل است که با این عشق به درجه پختگى و کمال رسیده است.
وقتى یک کاسب، به حضرت رضا(علیه السلام) عرض مى کند که یابن رسول اللّه ! اجازه بفرمایید که من از شهر خودمان بیایم و در خراسان خدمت شما زندگى کنم؛ علت آن هم این است که در شهر ما عده اى سبک مغز پیدا شده اند که حاضر به پذیرش حقایق نیستند و من زجر مى کشم.
ائمه در این شهر بدن ما را نمى خواهند؛ رنج افتادن بدن ما را مى خواهند و به ما فرموده اند:
«المُؤمِنُ مَن نَفسِهِ فِى تَعبٍ و الناسُ مِنهُ فِى رَاحَهٍ»[4]
مؤمن رنج ها را تحمل مى کند که مردم از دست او در راحتى باشند.
کدام پیامبر و نبى و امام، راحت بود؟ رسول اسلام(صلی الله علیه و آله) مى فرمود: هیچ پیامبرى در میان پیامبران مانند من رنج ندیده است.[5] ائمه بدن راحت نمى خواهند، بلکه دل و مغز و نفس راحت مى خواهند. ایشان با بدنى که براى دنیا و آخرت خود در تلاش است، موافق اند؛ ولى با کسى که خدعه گر و حیله گر است و عقل خود را صرف مکارى مى کند و با روح آلوده و دل نجس زندگى مى کند، مخالف هستند. امام رضا(علیه السلام) به آن شخص فرمود: هرگز اجازه نمى دهم. وقتى علت را پرسید. حضرت فرمودند: «زیرا خداوند به خاطر تو یک نفر، همه عذاب ها را بر مردم آن شهر حرام کرده است. اگر تو بیرون بیایى، یا طوفان مى شود یا صاعقه مى زند و همه را به عذاب دچار مى کند. راحتی مردم به خاطر تو است، گرچه آنان با تو دشمن باشند.»
امروز در سراسر کره زمین، فقط یک نفر انسان کامل است و آن هم شخص معصوم است. به یقین بدانید که اگر این انسان کامل از دنیا برود، با جدا شدن روح او از بدنش، همه آسمان ها به هم مى ریزند و زمین هم اهل خود را فرو مى برد. در روایات آمده است که پس از رفتن او قیامت مى شود:
«وَ إِذَا النُّجُومُ انکَدَرَتْ»[6]
«و هنگامى که ستارگان تیره و بى نور شوند.»
وقتى که امام حسین(علیه السلام) را کشتند، اگر امام سجاد(علیه السلام) نبود، قطعاً نظام عالم به هم مى ریخت. پشت پرده این عالم، خبرهاى شگفت انگیزى است که ما از آن خبر نداریم. نمى دانیم بین خدا و بندگان کامل و اولیای او چه ارتباطى برقرار است. زمین تاریک بود و آسمان ها بى نور بودند و خداوند که مخالف ظلمت است، به فرشتگان فرمود:
«إِنِّى جَاعِلٌ فِى الاْءَرْضِ خَلِیفَهً»[7]
«مسلّماً من جانشینى در زمین قرار خواهم داد.»
تا زمین به وجود آن خلیفه روشن شود.
«وَ أَشْرَقَتِ الاْءَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا»[8]
«و زمین به نور پروردگارش روشن مى شود؛ نور مربى و پرورش دهنده و روشن شدن به نور انسان کامل» این کار عشق است که یوسف در این نقطه از عشق بود.
تواضع؛ ثمره عشق الهی
عشق الهى و حیوانى، مانند خدا و انسان، حق و باطل، روز و شب، یک جا جمع نمى شوند. وقتى مقابل هم قرار بگیرند، هم دیگر را دفع مى کنند؛ ولى دو عاشق مجازى مانند یک پسر و دختر، که عشق ایشان حیوانى است به شدت همدیگر را جذب مى کنند. یوسف و زلیخا به شدت همدیگر را دفع مى کردند. زلیخا اظهار علاقه مى کرد؛ ولى یوسف مى گفت: «من به تو هیچ میلى ندارم». این درگیرى تا ده سال ادامه داشت تا این که بدون هیچ جرمى، یوسف را به زندان انداختند. وقتى با بى احترامى او را در زندان انداختند، اولین بار که با خود حدیث نفس مى کرد با حالتى عاشقانه به خداوند عرض کرد:
«قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا یَدْعُونَنِى إِلَیْهِ»[9]
«پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از عملى که مرا به آن مى خوانند.»
زندگى در آن کاخ، براى من تلخ بود. الان راحت شدم؛ یعنى زیباترین زن مصرى براى یوسفى که عشق حیوانى نداشت، تلخ بود. یوسف، زلیخا را تاریک و به صورت یک دیو ماده مى دید. چشم و زبان او چشم و زبان دیگرى بود.
صاحب کتاب فقهى «الریاض» هنگام نوشتن این کتاب به بحث قبله که رسید، دید در این رشته تخصصى ندارد. کسى که مى خواهد این بحث فقهى را بنویسد، واقعاً به تخصص علم نجوم نیازمند مى شود که ماه و ستاره و گردش زمین و درجات جغرافیایى را بداند. ایشان این رشته را نخوانده بود. به یکى از شاگردان خود که متخصص این فن بود، گفت: دو سه ماه به خانه ما تشریف بیاورید و به من درس نجوم بدهید. آخوند واقعى شیعه، این اندازه متواضع است. علما این تواضع را از أنبیاء دارند. عاشق خدا کبر و غرور ندارد. کسى که عاشق شیطان است تقصیر را به گردن نمى گیرد.
ملا طاهر قزوینى، در شهر قزوین، کتابى از ملا محسن فیض به دستش رسید و این علم پیچیده فیض را متوجه نشد. گفت: نویسنده این کتاب، کافر است. فیض انسان کوچکى نبود. چهارصد سال است که مردم و علما سر سفره فیض کاشانى هستند. سه ماه بعد دریافت که اشتباه کرده است. با پاى برهنه، حدود صد و چند کیلومتر از قزوین و بویین زهرا و جاده ساوه به قم آمد و نود کیلومتر هم تا کاشان آمد و درِ خانه فیض را زد. فیض گفت: کیست؟ با گریه گفت: «یا محسن قد أتاک المسى ء» گفت من در حق تو اشتباه کردم. این هم پاهاى تاول زده ام. آمده ام بگویم: اشتباه کرده ام. من طاقت عذاب خدا را ندارم.
آتش عشق از من دیوانه پرس
کوکبه شمع ز پروانه پرس
ما که در این آتش سوزنده ایم
کشته عشقیم و به او زنده ایم
آرى عنوان مرجعیت و رئیس جمهور و استاد و استادیار کارساز نیست بلکه تنها عشق کارساز است.
شاگرد با جسارت و بى ادبانه به استاد گفت: تو مى دانى که من متخصص علم نجومم؟ باید بیایى و شاگردى مرا بکنى. ایشان فرمود: من حاضرم بیایم اما به علت موقعیتى که دارم این قدر مردم به من مراجعه مى کنند که اگر بخواهم به خانه تو بیایم وقت بسیارى از من گرفته مى شود. گفت: فقط در این صورت ممکن است. استاد گفت: باشد. کتاب نجوم را زیر بغل گذاشت و از خانه بیرون آمد و به حرم حضرت ابى عبداللّه الحسین(علیه السلام) رفت و کتاب را نشان ابى عبداللّه داد و گفت: من دارم فقه مى نویسم و مجبورم این کتاب را هفت، هشت ماه بخوانم. شاگرد من حاضر نشد خانه من بیاید. من حاضرم به خانه او بروم؛ اما وقتم تلف مى شود. به جاى او شما این علم را به من درس بده و زار زار گریه کرد. بعد از آن امام حسین(علیه السلام) را زیارت کرد و دو رکعت نماز زیارت خواند. ابى عبد اللّه هم نظرى به او فرمود و همه کتاب را در سینه او گنجانید. او آمد و کتاب فقه را به زیباترین و دقیق ترین شکل نوشت:
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه اى کز فراق چاک شده
ور بمردیم عذر ما بپذیر
اى بسا آرزو که خاک شده
عاشق پروردگار به علت وجود این عشق، چشم به مال و منال مردم ندارد و کمبودى هم در او نیست که حرص و حسد او را پر کند. زیبایى صورت ها بر او جلوه نمى کند. لحظه مرگ عاشق، چه لحظه شیرینى است. در قیامت نیز چهره اى نورانى دارد:
«وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ مُّسْفِرَهٌ»[10]
«چهره ایشان مى درخشد.»
«ضَاحِکَهٌ مُّسْتَبْشِرَهٌ»[11]
«خندان و مسرور است.»
وقتى وارد بهشت مى شود، آرام مى گیرد و این صدا را مى شنود:
«سَلاَمٌ قَوْلاً مِّن رَّبٍّ رَّحِیمٍ»[12]
«بنده من! پروردگار تو است که به تو سلام مى کند.»
حجه الاسلام و المسلمین انصاریان
[1] . عدّه الداعى، ص 295. [2] . بقره: 165. [3] . شجره طوبى، ج 2، ص 270. [4] . الخصال، ص 620. [5] . کتاب التمحیص، ص 4. [6] . تکویر: 2. [7] . بقره: 30. [8] . زمر: 69. [9] . یوسف: 33. [10] . عبس: 38. [11] . عبس: 39. [12] . یس: 58 .