انسان، تنها خلیفه خدا در زمین
خداوند- تبارک و تعالى- مى فرماید:
«سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ کُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ وَمِنْ أَنفُسِهِمْ وَمِمَّا لاَ یَعْلَمُونَ»[1]
منزّه[از هر عیب و نقصى]است؛ آنکه همه زوج ها را آفرید از آنچه زمین مى رویاند و از وجودشان و از آنچه نمى دانند.
خداوند- تبارک و تعالى- در ابتداى آیه با بیان «سبحان اللّه» خود را منزه از هر عیب و نقصى معرفى مى کند. سپس مى فرماید: این خداى بى عیب و نقص همه چیز را در این عالم خلقت، جفت آفرید. خدایى که بى عیب و نقص است، هر چه را مى آفریند، آن را بى عیب و نقص مى آفریند. موجودات عالم خلقت را در حدّ خودش کامل و جامع آفریده است و قدرت ناقص کردن و معیوب کردن خودشان را ندارند. هم چنین قدرت براى کامل کردن خودشان را هم ندارند. در این عالم هم نیروى ناقص کردن موجودی از موجود دیگروجود او سلب شده است و هم نیروى کامل کردن موجودیتوسط موجود دیگراعطا نشده است. تنهاوجود مقدّس او تمام موجودات خانه خلقت را از هر عیب و نقص منزه نگاه مى دارد و تنها اوست کهتمام موجودات خانه خلقت را به سوى کمالى که در خور آنهاست، هدایت مى کند.
به تنها موجودى که در میان موجودات، قدرت عنایت شده است، انسان است. در جنب این قدرت، اراده نیز به انسان عنایت شده است. چرا؟ چون پروردگار در مقام خلقت انسان به ملائکه عالم فرمود:
«إِنِّى جَاعِلٌ فِى الأَرْضِ خَلِیفَهً»[2]
مسلماً من جانشینى در زمین قرار خواهم داد.
من اراده کردم که در روى زمین موجودى مانند خودم قرار دهم. از آن جا که کلمه خلیفه را در مورد هیچ موجودى در قرآن مجید استعمال نفرموده اند، معلوم مى شود که هیچ موجودى مانند خدا نیست، نه در آسمان ها با آن همه عظمت و نه در زمین با این همه حیثیت و نه در میان موجوداتى که در آسمان ها به سر مى برند و نه در میان موجوداتى غیر از انسان که در زمین به سر مى برند. این که انسان نمونه خداست، نمونه بودنش از راه قدرت و اراده آزاد است.انسان هم قدرت و هم اراده اوآزاد است.
حاکمیت خداوند بر سنن و قوانین عالم
در میان موجودات عالم ما هیچ موجودى را نمى توانیم بیابیم که براى انجام کارى آزاد باشد و بگوید: هر چه بخواهم انجام مى دهم و هر آنچه نخواهم انجام نمى دهم. تنها کسى که مى تواند چنین حرفى بزند، خداوند است:
«إِنَّ رَبَّکَ فَعَّالٌ لِمَا یُرِیدُ»[3]
بى تردید پروردگارت هر چه را اراده مى کند، انجام مى دهد.
تویى که هر چه را بخواهى انجام بدهى، انجام مى دهى و هر چه را نخواهى انجام دهى، انجام نمى دهى:
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ»[4]
شأن او این است که چون پدید آمدن چیزى را اراده کند، فقط به آن مى گوید: باش، پس بى درنگ موجود مى شود.
همه امور در کف اراده من است. چیزى را که بخواهم بشود، اراده مى کنم و آن چیز موجود مى شود. هیچ محدودیتى هم در این زمینه براى وجود مقدّس او نیست و این چهار چوب مقرراتى است که در تمام عالم ملاحظه مى کنید.
خداوند- تبارک و تعالى- محدود بر این مقررات نیست، بلکه بر مقدمات قوانین و مقررات عالم حاکمیت دارد. این طور نیست که براى به وجود آمدن یک موجود، این اصل جزئى که باید یک نر و ماده وجود داشته باشدمانع شود. خدا بر این قانون حاکمیت دارد. اگر بخواهد موجودى را بیافریند در حالى که یک طرف(نر و ماده) را نداشته باشد؛ مانند حضرت عیسى(علیه السلام) مى آفریند. حبس در مقررات سنت ها نیست و اگر بخواهد موجودى را بیافریند که دو طرف را نداشته باشد؛ مانند ناقه صالح، باز مى آفرید.
به دل کوه اشاره مى کند که شتر زنده بیرون بده، دل کوه شتر زنده بیرون مى دهد. این طور نیست که آتشى را که آفریده همه جا سوزندگى داشته باشد، بلکه اگر اراده وجود مقدّس او نباشد، نمى سوزاند.
وقتى مأموران فرعون وارد خانه مادر موسى(علیه السلام) شدند، بچه در دامن مادر بود. خواهر، خاله و عمه نشسته بودند. بچه تازه به دنیا آمده بود. اهل خانه از به دنیا آمدن این طفل خوشحال بودند، ولى وقتى صداى مأموران فرعون بلند شد، یکى از افراد خانه، این بچه کوچک چند روزه یا یک روزه را به آشپزخانه آورد. اعصاب این زن به اندازه اى از آمدن مأموران به اضطراب افتاده بود که گویى بینایى چشم و حس لامسه را از دست داده بود. بچه را داخل تنور انداخت. قرآن مجید مى فرماید: آتش از آن تنور فروزان بود. درب تنور را بست و برگشت.
مأموران کنار درب اتاق آمدند و گفتند: گزارش داده شده است که داخل این خانه پسرى متولد شده است. اگر در زمان فرعون در قوم بنى اسرائیل پسرى متولد مى شد به اعدام محکوم بود و سر او را مى بریدند. به مأموران گفتند: خانه را بگردید. گشتند، اما بچه اى را ندیدند. از خانه که بیرون رفتند، خانمى که بچه را در تنور انداخته بود، تازه خبردار شد که چه عملى را انجام داده است.
قرآن مجید براى پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) تعریف مى کند که فریاد زد: واى! این موجود را به دست خودمان نابود کردیم. گریه کنان مادر، خواهر و خاله سر تنور مى آیند. درب تنور را کنار مى زنند. آتش شعله مى کشد و بچه مانند کسى که وسط باغ و گلستان باشد، در یک نسیم اول صبح بهارى به آن راحتى وسط آتش خوابیده بود. بچه را بیرون مى آورند.
«إِنَّ رَبَّکَ فَعَّالٌ لِمَا یُرِیدُ»[5]
بى تردید پروردگارت هر چه را اراده کند، انجام مى دهد.
علت ها براى پروردگار اهمیتى ندارد. فلسفه ها براى پروردگار اهمیتى ندارند. آن چه هست خود او، اراده، فعل و خواست اوست؛ از این رو فرمود: اى ملائکه! مى خواهم نمونه اى در زمین براى خود بسازم. از این جهت، انسان نمونه خدا، اراده و قدرت آزاد دارد.
لقاى حق، کمال شایسته انسان
خداوند منزه است؛ چنان که تمام موجودات عالم را منزه از عیب و نقص آفرید و دست قدرت معیوب کردن را از همه موجوداتى که خود را معیوب کنند، قطع کرد و دست قدرت به کمال رساندن موجودات را به واسطه خود موجودات از موجودات گرفت. انسان را هم بى عیب آفرید؛ چون خودش خالق بى عیب و نقص است:
«سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ کُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ وَمِنْ أَنفُسِهِمْ وَمِمَّا لاَیَعْلَمُونَ»[6]
منزّه[از هر عیب و نقصى]است آنکه همه زوج ها را آفرید از آنچه زمین مى رویاند و از وجود خودشان و از آنچه نمى دانند.
«یُسَبِّحُ للّه ِِ مَا فِى السَّمواتِ وَمَا فِى الاْءَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ»[7]
هر آنچه در آسمان ها و زمین است، خدا را[به پاک بودن از هر عیب و نقصى]مى ستایند؛ خدایى که فرمانرواى هستى و بى نهایت پاکیزه و تواناى شکست ناپذیر و حکیم است.
ولى انسان بى عیب و نقص را نمونه خودش در قدرت و اراده قرار داد. به او اراده آزاد داد تا بتواند خودش را با تصمیم و اراده اش به کمالى که شایسته آن است، برساند و کمال شایسته انسان، تنها رسیدن به لقاى حق است. این کمال از همه کمالاتش برتر است. رسیدن به جایى که میان او و وجود مقدّسش در مقام نورى، حجابى باقى نماند؛ البته هر کسى به اندازه استعداد و ظرفیتى که دارد. سلمان به اندازه استعداد خودش، پیامبران و اولیاى خدا به اندازه استعدادى که دارند، ما هم به اندازه استعدادى که داریم.
براى این که این اراده و قدرت در این مسیر خرج شود، بعثت پیامبران را ایجاب مى کند؛ چون ما با وجود مقدّس او ارتباط مستقیم نداشتیم؛ از این رو، انسان بى عیب و نقص را نمونه خودش در قدرت و اراده قرار داد تا او با اراده آزاد بتواند با تصمیم و اراده خودش به کمال لازم خود که رسیدن به لقاى حق است، برسد. این کمال از همه کمالات برتر است. رسیدن به جایى که میان او و وجود مقدّسش، در مقام،هیچ حجابى باقى نماند؛ البته هر کسى به اندازه استعداد و ظرفیتى که دارد. سلمان به اندازه استعداد خودش، پیامبران و اولیاى خدا به اندازه استعدادى که دارند، ما نیز به اندازه استعدادى که داریم. براى این که این اراده و قدرت در این مسیر خرج شود، بعثت پیامبران را ایجاب کرد؛ چون ما با وجود مقدّس او ارتباط مستقیم نداشتیم و گوش ما صداى او را هم نمى شنید. او صداى مقدّسش را به انبیاء شنواند تا انبیاء صداى خود را به ما بشنوانند و ما هم شنیدیم و حرف پروردگار هم این بود که براى نمونه، این قدرت و اراده از توست، به کار بینداز تا از این جلد و خانه مادى آزاد شوى و به یک معناى نورى صرف تبدیل گردى. در همین جا در قرآن مجید آمده است: اهل خدا وقتى وارد محشر مى شوند، نور از وجود آنها فروزان مى شود. در روایات و اخبار آمده است که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: وقتى وارد قیامت مى شوم، پایه و منبرى از نور برایم قرار مى دهند و انبیاء، ائمه و پیروان ما وقتى وارد محشر مى شوند، محشر از ورود ما به تمام وجود روشن مى شود. نورى هم که در بهشت است، براى خورشید و ماه نیست، بلکه فقط مال خود مردم است.
انسانى با اراده و قدرت آزاد که نمونه خداست و با لبیک گفتن دعوت خدا، اگر براى رسیدن به کمالى که شایسته اوست به کار گیرد، به موجودى نورى به تمام معنا تبدیل مى شود.
«اللّه ُ وَلِىُّ الَّذِینَ امَنُوا یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ»[8]
خدا سرپرست و یار کسانى است که ایمان آورده اند؛ آنان را از تاریکى ها[ى جهل، شرک، فسق وفجور]به سوى نورِ[ایمان، اخلاق حسنه و تقوا]بیرون مى برد.
حتى بدن آدم هم بدنى نورى مى شود و در آن مقامات بالا به جایى مى رسد که پروردگار عالم به تمام عوامل آفرینش خطاب مى کند: در مسیر اراده بنده من قرار گیرید.
به موجودات عالم خطاب مى کند: راه را براى بنده من باز کنید. بنده من اگر بخواهد فردا را ببیند، بتواند ببیند. اگر بخواهد، آینده را ببیند،بتواند ببیندو اگر بخواهد گذشته را ببیند، بتواند ببیند. بنده من باید میدانى به وسعت همه آفرینش براى پرواز داشته باشد. انسان در برابر چنین حرکتى، حرکت منفى نیز مى تواند داشته باشد که همین قدرت و اراده را براى ناقص کردن خودش به کار ببرد.
پیغمبر اکرم مى فرماید: هر کسى خودش را ناقص کند، در صف ملعون هاى عالم قرار مى گیرد. به هر مقدارى که خودش را ناقص کند، به همان تناسب هم درى از درهاى خدا بر روى او بسته مى شود.
«سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ»
بى عیب و منزه است خدایى که از هر چیزى که در این عالم است، جفت آفریده است.
«مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ»
از آن چه از زمین مى روید.
«وَمِنْ أَنفُسِهِمْ»
و از شما موجوداتى که داراى نفس زنده هستند.
«وَمِمَّا لاَ یَعْلَمُونَ»[9]
و از آن چه انسان ها از آن اطلاعى ندارند.
آن چیست؟ «وَمِمَّا لاَ یَعْلَمُونَ» چیست؟ از «مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ» معلوم است.
معادن و نباتات همه جفت آفریده شده اند. در عالم بالا تمام موجوداتى که قرار دارند، جفت آفریده شده اند.
ابعاد وجودى انسان
اگر بخواهیم همه عالم را تقسیم بندى کنیم که چند نوع موجود در این عالم است، به بیش از سه تقسیم نمى توان رسید.
یک سلسله موجودات، موجوداتى هستند که حس و شعور ندارند که «مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ» از آن دسته است.
دسته دوم موجوداتى هستند که حس و شعور دارند و به دلیل حفظ شعور خود، قوّه جاذبه، دافعه، هاضمه و قوّه ماسکه دارند و در حد خودشان قدرشناس و ضرر شناسند و همه آنهایى که در کتاب هاى علمى از آنها تحقیق شده است. موجودات شعورى، موجوداتى هستند که شعور و درک آنها ذاتى است؛ مانند حیوانات و بسیارى از انسان ها که تمام برنامه هایشان شبیه برنامه هاى حیوانات است، و آنها جزء «وَمِنْ أَنفُسِهِمْ» و «مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ» می باشند. جفت هستند. نر و ماده دارند و شامل گیاهان، نباتات، معادن و تمام عوامل بالا می شود. «وَ َمِنْ أَنفُسِهِمْ»، موجوداتى که زنده هستند و شعور و درک جزئى دارند، آنها هم همه جفت آفریده شده اند: «وَمِمَّا لاَ یَعْلَمُونَ» و انسان هایى هستند که درک آنها کلى است؛ بدین معنا که به حقایق عالى عالم راه پیدا کرده اند. به خدا و معاد راه پیدا کرده اند. به انبیاء، اولیاء و ائمه(قدس سرهما) راه پیدا کرده اند. این جفت بودن آنها چگونه است: «خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ کُلَّهَا».
دسته سومى که خدا مى فرماید: «وَمِمَّا لاَ یَعْلَمُونَ»، منظور ارزش آنهاست، به دلیل درکى که از حقایق عالم پیدا کردند و قدرت و اراده آزاد خود را در چهارچوب این درک و شعور عالى قرار دادند. خود را به جایى رساندند که اگر تمام عالم علم خود را روى هم بگذارند و بخواهند آنها را ارزیابى کنند، نمى توانند ارزش بگذارند که چه قدر مى ارزند. خدا چه قدر ارزش دارد؟ بى نهایت. على و فاطمه چه قدر ارزش دارند؟ بى نهایت. سلمان چه قدر ارزش دارد؟ پیغمبر مى فرماید: «منّا اهل البیت». چه قدر مى ارزد؟ بى نهایت.
بنابراین، قرآن مجید مى فرماید: نسبت به آنها، شما و همه افراد انسان «وَمِمَّا لاَ یَعْلَمُونَ» هستند. علم کسى به مقام، ارزش و والایى آنها نمى رسد. کسى نمى داند آنها چه قدر ارزش دارند. آنها در اتصال به مقام ربوبیت و در اتصال به تمام شئون معاد، موجودى نورى شدند و منبع و مبدأ این نور هم خود وجود مقدّس حق است.
در حقیقت، اینها به تعبیر امام باقر(علیه السلام) تجلّى خدا در عالم هستند. تجلّى خداوند، مانند شعاع آفتاب است. در حقیقت، شعاع آفتاب، خود آفتاب است. تجلّى خداوند، نور خداست. این که در قرآن مجید شما کلمه «نور» را اضافه به «اللّه » مى بینید، از همین قبیل است.
امام حسین(علیه السلام) مى فرمودند: کسى در دنیا در مقام خاموش کردن نور من برنمی آید؛ چون قدرتى در عالم براى خاموش کردن نور من پیدا نمى شود؛ چون من «نور اللّه» هستم و «نور اللّه» خاموش نمى شود. قمر بنى هاشم نور اللّه بود. ابوذر نور اللّه بود. مریم(علیها السلام) نور اللّه بود. آنان موجوداتى نورى هستند که احدى قدرت ارزیابى آنها را ندارند. این موجودات نورانى را خدا براى چه در میان ما قرار داده است؟ براى این که امام ما باشند: «إِنِّى جَاعِلٌ فِى الأَرْضِ خَلِیفَهً» براى چه امام باشند؟ براى این که ما مأموم آنها بشویم. ما اگر مأموم آنها شویم، در همان ارزشى قرار مى گیریم که آنها قرار گرفته اند؛ از این رو وجود ما به وجودى تبدیل مى شود که داخل در قطعه «وَمِمَّا لاَ یَعْلَمُونَ» است. اگر کسى بخواهد ما را ارزیابیکند، دیگر قدرت ارزیابى کردن ندارد. وقتى پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بفرماید:
«ضَربَهُ عِلىٍّ یَومَ الخَندَقِ أفضَلُ مِن عِبادَهِ ثِقلَینِ»[10]
یک عمل على(علیه السلام) بالاتر از عبادت ثقلین است، خود على چه قدر مقام دارد؟ یا خود پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) که در قرآن مجید دورنماى مقامشان را پروردگار بزرگ عالم بیان کرده است،چه قدر مقام دارد؟
با توجه به«وَمِمَّا لاَ یَعْلَمُونَ» انسان داراى دو جنبه و دو جهت است: یک جنبه انسان، جنبه نفسى اوست. جنبه دیگر هم جنبه عقلى و نورى اوست. مبداء جنبه نفسى؛ یعنى، جنبه حیوانى و مادى انسان، نطفه پدر و رحم مادر است. منتهاى جنبه نفسى انسان نیز مرگ و انحلال است. کار اول نطفه، صلب پدر و رحم مادر است.«خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ کُلَّهَا»
سه قسمت موجودیت ما در جنبه نفس و مادى، مربوط به پدر و یک قسمت آن مربوط به مادر است. قطعه اى از نطفه پدر، قطعه اى هم از مادر «خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ کُلَّهَا»، ساختمان بدن ما را تشکیل داده است و ما وارد دنیا شده ایم. حرکت مى کنیم تا وقتى که مرگ برسد. مرگ که رسید، این ساختمان مادى را منحل مى کند. چیزى را که ما در هفتاد یا هشتاد سال جمع کرده ایم و به بدن، استخوان، گوشت و پوست تبدیل شده است، همه را تفریق مى کند.
جنبه دیگر ما جنبه عقلى و نورى ماست که ما از آن راه با عالم ربوبیت ارتباط برقرار مى کنیم. در این جنبه، مبداء و منتهاى ما خداست: «إِنَّا للّه ِِ وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ». این جا براى چه چیزى آمده ایم؟ آن جا که بودیم، فقط به صورت استعداد بودیم؛ یعنى، نیرویى نورانى بودیم که مى توانستیم عالى ترین مقامات را به دست آوریم. فقط توانستن بود. از عالم الهى ما را به یک بدن مسافرت دادند. منِ انسان در حقیقت، این بدن نیست. موجودیت من، منِ الهىِ من است. منِ بدنِ من، در جنبه بدنى که برای به دست آوردن ارزشم است، کارى ندارد.
در کتاب هاى علمى نوشته اند که بدن هر انسانى را اگر تجزیه و تحلیل کنند، یک قالب معمولى آب از این بدن به دست مى آید. از چربى بدن هفت قالب صابون به دست مى آید. از گوگرد بدن هفت سر کبریت به دست مى آید. از آهن بدن که از مواد اسفنجى کاهوى گرفته شده است، هفت عدد میخ معمولى به دست مى آید. از املاح بدن به اندازه لانه مرغ، گچ به دست مى آید. از کربن بدن به اندازه اى که مغز است و مداد پر کند، کربن به دست مى آید. اگر مجموع اینها را براى فروش به بازار ببرند، بیست تومان بیشتر نمى خرند.
اگر کسى چنین فکر کند باید گفت که ارزش حیوانات از او بیشتر است؛ چون ترکیبات بدن حیوانات بیشتر است؛ مثلاً اگر بدن فیل را تجزیه کنند و به بازار ببرند، قیمت آن چند برابر مى شود. خیلى که پروردگار به بدن ما احترام بگذارد، اگر کسى ما را بکشد، دیه ما را هزار مثقال طلا قرار دهد. دیه بدن نه دیه یک زال. زال که کشته نمى شود. او باقى به بقاى الهى است. واقعاً ما از چه کسى هستیم؟ از خدا؛ «إِنَّا للّه ِِ». وطن اصلى و آخر ما کجاست؟ خدا؛ «إِلَیهِ رَاجِعُونَ»، لکن «من اللّه » حرکت کردم، آخر من «عند اللّه » است . اگر این حرکت را ادامه دهم و در انتهاى این حرکت به دامنه معشوق بیفتم، چه قدر مى ارزم؟ «لاَ یَعْلَمُونَ»؛ هیچ کسى نمى داند. خداوند به موسى(علیه السلام) فرمود: به مردم بگو! اگر کسى به یک مؤمن واقعى در روى زمین ناسزا بگوید، گویا به من گفته است. اگر با یک مؤمن بجنگد، با من جنگیده است. او نیست، من هستم. چه قدر این موجود مى ارزد؟ «لاَ یَعْلَمُونَ» است. کسى نمى داند. مگر کسى ارزش مرا مى داند؟! کسى ارزش تجلّى مرا نمى داند. چرا خودم را در بند شیطان بیندازم و بعد هم در بند شیطان در فکر به بند انداختن دیگران باشم؟ چرا تجلّى خدا نشوم؟ اگر در بند شیطان باشم، چه ارزشى خواهم داشت؟ هیچ ارزشى ندارم. اگر فقط بدنم را تجزیه کنند، بیست تومان بیشتر نمى ارزد. من هم مى توانم در بند شیطان و هم در فکر به بند انداختن دیگرانبیفتم. اگر بخواهم در آغوش شیطان نیفتم باید در آغوش الهى بیفتم. صد و بیست و چهار هزار واسطه، دوازده امام، محرم، صفر، رمضان، شب جمعه، لیله القدر، دعا، نماز، روزه، حج و جهاد، تمام اینها آغوش الهى است. دائماً صداى پروردگار بلند است که «عِبَادِى عَنَّى»؛ ای بندگان من! پیش من بیایید. شما مال من هستید. شما براى من هستید و من براى شما هستم. ما دو تا از یک طرف، هم عاشق و هم معشوق هم هستیم. این سخن پروردگار است که:
«یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ»[11]
هم من عاشق تو هستم و هم تو عاشق من هستی. هم من معشوق تو هستم و هم تو معشوق من هستی.
اگر مرا به این جا آوردى، تنها به دلیل این بوده است که این استعداد من به فعلیت برسد. من قبلاً فقط به صورت استعداد بودم. نه این که خیال کنى تازه متولد شده ایم. در عالم علم الهى به صورت وجود نورى بودیم و این وجود نورى ما به صورت قدرت و استعداد محض بود. خدا این استعداد را به این بدن منتقل کرد تا با علم و عمل، خود را به فعلیت برساند و به تجلّى الهى تبدیل شود. وقتى تجلّى الهى شد، به خدا و لقاى خدا مى رسد. به حالت نفس مطمئنه، نفس راضى و نفس مرضیه مى رسد. آن زمانى است که خود پروردگار در مناجات شعبانیه مى فرماید: آن گاه که انسان «یا اللّه» مى گوید، در آن حسى که دارد و «یا اللّه» مى گوید، من هستم که «یا اللّه» مى گویم نه او. من هستم که با او مناجات مى کنم نه او. او نیست که با من حرف مى زند. نوبت او دیگر تمام شد. خداوند مى فرماید: اى انسان! تو کار خودت را کردى، حالا من هستم که جواب تو را مى دهم. من هستم که حرف مى زنم. من هستم که مناجات مى کنم. این «اللّه »، «اللّه» تو، «اللّه »، «اللّه» خود من است. ما که راه برایمان براى رسیدن به چنین مقامى باز است، چرا توقف مى کنیم و ماندنمان براى چه چیزى است؟
حجه الاسلام و المسلمین انصاریان
[1]. یس: 36.[2]بقره، آیه 30
[3]. هود، آیه 107 [4].یس، آیه 82 [5]. هود: 107. [6]- یس: 36 [7]- جمعه: 1 [8]- بقره:257 [9]- یس: 36 [10]- الاقبال/ 46 [11]- مائده:54.