یا على لإن أدخل یدى فى فم التنین الى المرفق احب الى من أن اسأل من لم یکن ثم کان (1) .
اى على اگر ناچار شوم دست خود را تا آرنج در دهان اژدها فرو برم این عمل نزد من محبوبتر است از اینکه از کسى که چیزى نبوده و دارا شده است چیزى را درخواست کنم . (پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم))
«نفى استرحام» از اصولى است که در سیره اجتماعى رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و ائمه هدى (علیهم السّلام) رعایت مى شده و به هیچ وجه زیر پا گذاشته نشده است . آنها هرگز «استرحام» نکردند. استرحام یعنى ترحم طلبیدن ، گردن کج کردن ، التماس کردن، زارى کردن در برابر مخلوق و ناله زدن پیش خلق؛ خود را خرد کردن، ضعیف و زبون ساختن و زیر پا گذاشتن آن شرافت و کرامت ذاتى انسان. اسلام آمده است به انسان عزت بخشد؛ انسان را از حضیض ذلت به اوج عزت بکشد. او را از خاک به افلاک ببرد؛ انسان ملکىرا ملکوتى کند، و طى این طریق با عزت است و عدم استرحام در مقابل مخلوق. و از همین رو مىبینیم پیشوایان حق در سختترین اوضاع ضعف نشان ندادند، هرگز خود را زبون نساختند و جز در مقابل حضرت حق ترحم نطلبیدند و به پیروان خود آموختند که چنین باشند ، که عزت مؤمن در بى نیازى او از مردم است ، چنانکه نبى اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود:
«عزالمؤمن استغناؤه عن الناس.»1
این سخن بدان معنا نیست که انسانها بى نیاز از یکدیگرند و کسى را به کسى حاجتى نیست2، بلکه بدین معناست که در مناسبات اجتماعى و در برخوردها و طلب احتیاجات و رفع نیازها، عزت انسان حفظ شود و تن به استرحام ندهد؛ همان گونه که پیامبر عزت وکرامت فرمود:
« اطلبوا الحوائج بعزه الانفس.» 3
خواستههاى خود را با حفظ عزت نفس بخواهید.
مؤمن استرحام نمىکند، گردن در مقابل این و آن کج نمى کند ، خود را حقیر نمى سازد ، براى هیچ مؤمنى جایز و روا نیست که خود را خوار سازد؛ 4 و هیچ انسانى را شایسته نیست که کرامت انسانى خود را فداى خواستههاى بى ارزش کند و منت پذیر خوان آن شود که بهرهاى از وجود ندارد و حتى رایحه آن را نیز استشمام نکرده است 5، چنانکه پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در وصیتهاى خود به على (علیه السّلام) فرمود: اى على ! اگر (ناچار شوم) دست خود را تا آرنج در دهان اژدها فرو برم ، این عمل نزد من محبوبتر است از اینکه از کسى که چیزى نبوده و دارا شده است، چیزى را درخواست کنم . و شاگرد مکتب نبوى، پسر ابوطالب ، یک ساعت با ذلت زیستن (و زبون بودن) را با عزت روزگار برابر نمىدانست:
«ساعه ذل لا تفى بعز الدهر.»6
و پرورده دست آموزگار عزت و نافى هر استرحامى ، زین العابدین (علیه السّلام) مىفرمود:
«ما أحب أن لى بذل نفسى حمرالنعم.» 7
دوست ندارم با ذلت نفس خویش به بهترین نعمتها (شتران سرخ مو) نایل شوم.
این سخن بدان معناست که انسان براى رسیدن به خواستههاى خود نباید گوهر کرامت و شرافت خویش را لگدمال کند، بلکه در عین حفظ عزت و عدم استرحام، باید خواستهها عنوان و دنبال شود . سیادت انسان ارزش والایى است که بدون آن زندگى انسانى میسر نیست و اگر انسان به استرحام کشیده شود و عزت وجودى خود را زایل سازد، پذیراى همه کجیها وناراستیها مىشود؛ که راستیها در سایه عزت و عدم استرحام است و کجیها در پى شکسته شدن عزت و ریختن آبروى انسان. از امام باقر (علیه السّلام) نقل شده است که فرمود:
«بئس العبد عبد له رغبه تذله.»8
بدبندهاى است کسى که او را تمایلى باشد که عامل خوارى او گردد.
در منطق پیشوایان حق، هیچ زشتى چون زشتى گردن کج کردن در برابر مخلوق و استرحام براى خواستههاى بىارزش دنیایى نیست، چنانکه امام صادق (علیه السّلام) فرمود:
«ما أقبح بالمؤمن أن تکون له رغبه تذله.» 9
چه زشت و قبیح است براى مؤمن خواستهاى که وسیله ذلت او شود از همین روست که پیشوایان معصوم به جد سفارش کرداند که از خواستههایى که موجب زبونى و نفى عزت مى شود پرهیز گردد. آنها امر به قطع هرگونه طمع کردهاند تا ریشه ذلت در برابر مخلوق و استرحام در مقابل خلق خشکانده شود. حضرت موسى ابن جعفر (علیه السّلام) در وصایاى خود به هشام بن حکم فرمود:
«یا هشام ایاک و الطمع ، و علیک بالیأس مما فى أیدى الناس، و امت الطمع من المخلوقین، فان الطمع مفتاح الذل و اختلاس العقل و اختلاق المروات و تدنیس العرض.» 10
اى هشام! از طمع بپرهیز و از آنچه در دست مردم است ناامید باش، و طمع از مخلوق را بمیران و بیر که طمع کلید هر خوارى و ربودگى عقل و زوال مردانگى و ریختن آبروست.
استرحام ریشه در طمع دارد و طمع ریشه در دنیازدگى، و تا دلسپردگى به دنیا رفع نشود، حقارت در مقابل مخلوق و استرحام رفع نمىشود. زیدبن صوحان از امیرمؤمنان (علیه السّلام) پرسید: کدام چیز ذلت آورترین چیزهاست؟ فرمود: «الحرص على الدنیا» 11(حرص بردنیا) . به همین سبب است که در سیره نبوى براى حفظ کرامتها و شرافتهاى انسانى و ایجاد روحیه آزادگى واستقلال از مخلوق، بر قطع طمع تأکید شده است، زیرا طمع اساس استرحام است . آن که پیرو سنت پیامبر است و خود را در قید بیعت او مى داند در مقابل مخلوق سر خم نمى کند، روى پاى خود مى ایستد، زیر بار منت مخلوق نمىرود. چنانکه از امیرمؤمنان (علیه السّلام) نقل شده است : 12
لنقل الصخر من قلل الجبال
احب الى من منن الرجال
یقول الناس لى فى الکسب عار
فقلت العار فى ذل السؤال
بلوت الناس قرنا بعد قرن
و لم ار مثل مختال بمال
و ذقت مراره الاشیاء طرا
فما طعم امر من السؤال
و لم أر فى الخطوب أشد هؤلاء
و أصعب من مقالات الرجال
کشیدن سنگهاى گران از قلههاى کوه نزد من از منت دیگران کشیدن محبوبتر است .
مردم به من مىگویند: کار براى تو عیب است و حال آنکه عیب آن است که انسان دست سؤال پیش دیگران دراز کند.
مردمان را دورهاى پس از دورهاى آزمودم و کسى را چون فریفتگان مال ندیدم. و تلخى همه چیز را به تمامه چشیدم و هیچ تلخى را تلختر از سؤال نیافتم.
و در میان کارهاى بزرگ و سخت هیچ کارى را سختتر و سنگینتر از سؤال و شنیدن منت دیگران ندیدم.
و پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به اصحاب خود مى آموخت که چنین باشند، و آنا را در این جهت تربیت مى کرد. عالم ربانى احمد بن فهد حلى ، نقل مى کند که روزى پیامبر به اصحاب خود فرمود: آیا با من مبایعت نمىکنید؟ عرض کردند: ما با شما مبایعت کردهایم. فرمود: مبایعت کنید مرا در اینکه از مردم چیزى نخواهید و پس از آن اگر از دست کسى تازیانه مى افتاد خود فرود مىآمد و آن را بر مىداشت و به کسى نمى گفت آن را به من ده .13 بدین ترتیب آن حضرت اصحاب خود را به سوى آنکه «خود» باشند و محتاج «غیر» نباشند سوق مى داد تا روحیه عدم استرحام در آنان شکل گیرد. پیامبر با نفى «بیخودى» و اثبات «خودى» مسلمانان را محکم ساخت وآنها را از استرحام در مقابل غیر خدا پیراست و آن گاه آن حماسه باشکوه را در تاریخ بشریت برافراشت. علامه اقبا لاهورى در منظومه «اسرار خودى و رموز بیخودى» به این حقیقت پرداخته است و مى گوید اصل نظام، عالم از «خودى» است و تسلسل حیات تعینات وجود بر استحکام خودى انحصار دارد 14 و اینکه «خودى» از سؤال ضعیف مى گردد. او اصل درد مسلمانان را در ضعیف شدن «خودى» آنان مى داند وآنان را به «خود» فرا مى خواند و از «سؤال» و «استرحام» و «منت پذیر خوان غیر» بودن پرهیز مىدهد و به «سربلندى » در سایه سیره نبوى دعوت مىکند: 15
اى فراهم کرده از شیران خراج
گشتهاى رو به مزاج از احتیاج
خستگىهاى تو از نادارى است
اصل درد تو همین بیمارى است
مىرباید رفعت از فکر بلند
مى کشد شمع خیال ارجمند
از خم هستى مى گلفام گیر
نقد خود از کیسه ایام گیر
خود فرود آ از شتر مثل عمر 16
الحذر از منت غیر الحذر
تا بکى دریوزه منصب کنى
صورت طفلان زنى مرکب کنى
فطرتى کو بر فلک بند نظر
پست مى گردد ز احسان دگر
از سؤال افلاس گردد خوارتر
از گدایى گدیهگر نادارتر
از سؤال آشفته اجزاى خودى
بى تجلى نخل سیناى خودى
مشت خاک خویش را از هم مپاش
مثل مه رزق خود از پهلو تراش
گرچه باشى تنک روز و تنک بخت
در ره سیل بلا افکنده رخت
رزق خویش از نعمت دیگر مجو
موج آب از چشمه خاور مجو
تا نباشى پیش پیغمبر خجل
روز فردایى که باشد جان گسل
ماه را روزى رسد از خوان مهر
دغ بر دل دارد از احسان مهر
همت از حق خواه و با گردون ستیز
آبروى ملت بیضا مریز
آنکه خاشک بتان از کعبه رفت
مرد کاسب را حبیب الله گفت
واى بر منت پذیر خوان غیر
گردنش خم گشته احسان غیر
خویش را از برق لطف غیر سوخت
با پشیزى مایه غیرت فروخت
اى خنگ آن تشنه کاندر آفتاب
مى نخواهد از خضر یک جام آب
ترجبین از خجلت سائل نشد
شکل آدم ماند و مشت گل نشد
زیر گردون آن جوانى ارجمند
مى رود مثل صنوبر سربلند
در تهى دستى شود خوددارتر
بخت او خوابید و او بیدارتر
قلزم زنبیل سیل آتش است
گر زدست خود رسد شبنم خوشست
چون حباب از غیرت مردانه باش
هم به بحر اندرنگون پیمانه باش
شأن مؤمن چنین اقتضا مىکند و پیامبر در برخورد با مردم خود چنان رفتار مىکرد که شأن بىنیازى از دیگران در آنها شکوفا شده و باب استرحام بسته گردد. در این رابطه از امام صادق (علیه السّلام) روایت شده است که آن حضرت فرمود: مردى از اصحاب پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) دچار تنگدستى و سختى شد. همسرش گفت: کاش خدمت پیامبر مىرسیدى و از او چیزى مىخواستى. مرد خدمت پیامبر آمد. و چون حضرت او را دید فرمود: «هر کس از ما سؤال کند به او عطا کنیم و هر کس بى نیازى جوید خداوند بى نیازش کند». مرد با خود گفت منظور پیامبر جز من نیست. پس به سوى همسرش بازگشت و او را از این ماجرا آگاه کرد!. زن گفت رسول خدا هم بشر است (و از حال تو آگاه نیست)، او را آگاه ساز. مرد مجدداً نزد پیامبر آمد و چون حضرت او را دید فرمود:
«هر کس از ما سؤال کند به او عطا مىکنیم و هر کس بى نیازى جوید خداوند بى نیازش کند». این ماجرا تا سه بار تکرار شد. در نتیجه مرد برفت و کنگى عاریه کرد و راهى کوهستان شد و قدرى هیزم برید و آورد و به نیم چارک آرد فروخت و آن را به خانه برد و خوردند. فرداى آن روز هم همین کار را کرد و هیزم بیشترى آورد و فروخت و پیوسته کار مىکرد و اندوخته مىکرد تا خود کلنگى خرید و باز هم اندوخته کرد تا دوشتر و غلامى خرید و توانگر شد و حال او نیکو گشت. روزى خدمت پیامبر آمد و گزارش داد که چگونه به جهت سؤال آمده بود و از پیامبر چه شنید. حضرت فرمود، من که گفتم: «هر کس از ما سؤال کند به او عطا کنیم و هر کس بى نیازى جوید خداوند بى نیازش کند» 17 با همین جهتگیرى تربیتى، پیشوایان حق توصیه به نومیدى و چشم نداشتن به دست مردم مىکردند. امام صادق (علیه السّلام) فرمود:
«اذا أراد أحدکم أن لا یسأل ربه شیئاً الا أعطاه فلییأس من الناس کلهم ولا یکون له رجاء الا عندالله، فاذا علم الله عزوجل ذلک من قلبه لم یسئل الله شیئاً الا أعطاه.»18
چون کسى از شما خواهان آن باشد که هر چه از پروردگارش خواهد، بدو عطا کند، باید از مردم ناامید شود و امیدى جز به خدا نداشته باشد، که چون خداى عزوجل این را از قلبش داند، هر چه خواهد بدو عطا کند.
و از امام سجاد (علیه السّلام) نقل شده است که فرمود:
«رأیت الخیر کله قد اجتمع فى قطع الطمع عما فى أیدى الناس و من لم یرج الناس فى شىء ورد أمره الى الله عزوجل فى جمیع اموره استجاب الله عزوجل له فى کل شىء.» 19
تمام نیکى را در بریدن طمع از آنچه در دست مردم است دیدم و هر کس هیچ امیدى به مردم نداشته باشد و امرش را در هر کارى به خداى عزوجل واگذارد، خداوند در همه چیز او را اجابت کند.
و امام باقر (علیه السّلام) در مقام بیان علت این همه تأکید بر عدم استرحام و اظهار بى نیازى و به خود متکى بودن فرمود:
«طلب الحوائج الى الناس استلاب للعز و مذهبه للحیاء و الیاًس مما فى ایدى الناس عز للمومن فى دینه و الطمع هو الفقر الحاضر.»20
حاجت خواستن از مردم موجب سلب عزت و رفتن حیاست و نومیدى از آنچه در دست مردم است موجب عزت مؤمن در دینش است، و طمع همان فقر آماده است .
در منطق نبوى نومیدى از آنچه در دست مردم است، بىنیازى نقد و طمع ،فقر نقد محسوب مىشود و پیامبر به آن مىخواند و از این پرهیز مىداد.21 و اوصیاى آن حضرت اجازه نمىدادند مردم چه در مقابل آنها وچه در مقابل دیگران به استرحام کشیده شوند . مفضل بن قیس بن رمانه گوید خدمت امام صادق (علیه السّلام) رفتم و از حال خود (و گرفتارى و درماندگى خویش) لب به شکایت گشودم و از آن حضرت خواستم که برایم دعا کند. امام به کنیزکى که آنجا بود فرمود: آن کیسه سکه را که ابوجعفر (منصور) براى ما فرستاده است بیاور. پس کنیزک کیسه را آورد و حضرت فرمود: در این کیسه چهار صد دینار است؛ با آن زندگى خود را بهبود بخش. عرض کردم: به خدا سوگند، فدایت شوم، مقصودم این نبود که بخواهم چیزى بگیرم، مقصودم فقط خواهش دعا بود. حضرت فرمود: بسیار خوب ، دعا هم مى کنم اما (سخن من با تو این است ) : «ایاک أن تخبر الناس بکل حالک فتهون علیهم.» 22(بپرهیز از اینکه هر گرفتارى که دارى با مردم بازگو کنى تا نزد آنان خار شوى). ملاحظه مى شود که چگونه امام مفضل بن قیس را از آنچه موجب استرحام مى شود پرهیز مى دهد، چرا که به بیان امیرمؤمنان (علیه السّلام):
«أزرى بنفسه من استشعر الطمع، و رضى بالذل من کشف عن ضره ، و هانت علیه نفسه من أمر علیها لسانه.» 23
هر کس طمع در درون داشته باشد خود را حقیر کرده؛ و کسى که ناراحتیهایش را فاش کند به ذلت خویش راضى شده؛ و کسى که زبانش را بر خود امیر کند شخصیت خود را پایمال کرده است.
پیشوایان حق به گونهاى با مردم رفتار مىکردند که آنها خود را به خوارى و زبونى نکشند، بلکه عزت نفس و مناعت خود را حفظ کنند و به خود اعتماد کنند و گردن در مقابل غیر خدا کج نکنند این اصرار آنان تا آنجا بود که نقل شده است احمد ابن محمد بن ابى نصر 24 از حضرت رضا (علیه السّلام) تقاضا کرد که برایش توصیهاى به اسماعیل بن داود کاتب بنویسد تا شاید از او بهرهاى ببرد و امام به اوگفت : دریغم مى آید که مانند تویى چنین چیزى طلب کند . تو بر مال من تکیه کن و خود را بى نیاز سازد.25 آنها حتى توصیهاى که موجب خوارى شود نمى کردند . انسان عاقل ، فشار و سنگینى سختى و مشکلات را بر فشار و سنگینى خوارى و منت دیگران ترجیح مى دهد گفتهاند که «وقتى سقراط حکیم پیاده مىرفت در راهى، یکى وى را گفت : چند تن از ملوک و اشراف در تو اعتقاد دارند، چرا از کسى اسبى نخواهى تا پیاده نباید رفت؟! سقراط گفت : بار تن من بر پاى سبکتر مى آید که بار منت اسب دیگرى بر گردن من.» 26
چرا انسان پیش دیگران دست دراز کند و شرافت انسانى خود را زیر پا بگذارد، بهتر است به کم بسازد و دست پیش دیگران دراز نکند:
«التقلل ولا التوسل.» 27
قناعت به کم آرى ولى
دست نیاز به سوى دیگرى هرگز.
با این روحیه است که انسان از تن دادن به پستى آزاد مى شود. مردمى که سنگینى منت ونیازمندى به بیگانه را کمرشکن وکشنده نمىدانند، بوى آزادى و استقلال را نیز استشمام نخواهند کرد. تن دادن به سختیها بر انسان آزاده سهل است و تن دادن به پستیها هلاک کننده . آزاده مرگ را بر پستى استرحام ترجیح مى دهد:
«المنیه ولا الدنیه.» 28
مرگ آرى ، اما تن دادن به پستى هرگز.
آزاده ، سختى شرافتمندانه را بر راحتى زبون ساز اختیار مىکند و بدان افتخار مى نماید . شیخ فریدالدین عطار نیشابورى ، در داستانى این انتخاب با ارزش را به زیبایى تصویر مى کند. مىگوید اصمعى 29در راهى مىرفت و متوجه شد که چاه کنى در چاه مشغول کار است و با خود مىگوید: اى نفس من تو را بسیار گرامى داشتهام و از کارهاى پست دورت نگه داشتهام. اصمعى به او نهیب زد که این چه سخنى است ! توبه پستترین کارها (چاه کنى در میان نجاستها) مشغولى و این چنین سخن مىگویى؟ مگر پست تر از کار تو هم کارى هست؟ آن گاه مرد چاه کن به بیان عزت نفس خویش پرداخت که این کار صد بار از گردن خم کردن در مقابل مخلوق و استرحام نمودن بهتر است :
اصمعى مىرفت در راهى سوار
دید کناسى شده مشغول کار
نفس را مىگفت اى نفس نفیس
کردمت آزاد ازکار خسیس
هم ترا دایم گرامى داشتم
هم براى نیک نامى داشتم
اصمعى گفتش تو بارى این مگوى
این سخن اینجا در آن مسکین مگوى
چون تو هستى در نجاست کارگر
آن چه باشد در جهان زین خوارتر
گفت باشد خوارتر افتادنم
بر در همچون تویى استادنم
هر که پیش خلق خدمتگر بود
کار من صد بار ازو بهتر بود
گرچه ره جز سربریدن نبودم
گردن منت کشیدن نبودم 30
پی نوشت ها :
1- شیخ صدوق، من لایحضر الفقیه، ج 4، ص .373 مکارم الاخلاق، ص 444.
2- محمد بن محمد الشعیرى ،جامع الاخبار، تحقیق حسن المصطفوى، مرکز نشر الکتاب، طهران، 1382ق. ص 100؛ و از امام جواد (علیه السّلام) نقل شده: «عزالمؤمن غناؤه عن الناس.» الشیخ
عباس القمى، الانوار البهیه فى تواریخ الحجج الالهیه، تقدیم و تعلیق محمد کاظم الخراسانى (الشانه چى)، دارالاضواء، بیروت، 1404 ق. ص 221؛ مستدرک الوسائل، ج 7، ص 230.
3- از امام صادق (علیه السّلام) نقل شده است: «انه لابدلکم من الناس ان احداً لا یستغنى عن الناس حیاته و الناس لابد لبعضهم من بعض.» بى گمان کسى نیست که تا زنده است از مردم بىنیاز
باشد و ناچار مردم باید با یکدیگر همکارى و سازش داشته باشند) الکافى، ج 2، ص 635.
4- الجامع الصغیر، ج 1، ص 168؛ نهجالساده، ج 8، ص 276؛ مختصر تاریخ دمشق، ج 22، ص 177.
5- «لا یحل للمؤمن ان یذل نفسه.» پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، تاریخ الیعقوبى، ج 2، ص 67.
6- «محجوبان را چنان مىنامید که اعیان موجود شدهاند در خارج، و حال آنکه در حقیقت بویى از وجود خارجى به مشام ایشان نرسیده و همیشه بر عدم اصلى خود بودهاند و خواهند بود.
و آنچه موجود و مشهود است حقیقت وجود است اما به واسطه تلبس به احکام و آثار اعیان نه از حیثیت تجرد از آنها. الاعیان الثابته ما شمت رایحه الوجود ازلا و ابداً.» میرزا على اکبر
مدرس یزدى حکمى، رسائل حکمیه چاپ دوم، اداره کل انتشارات و تبلیغات وزارت ارشاد اسلامى، 1365 ش. صص 37 و 105.
7- غررالحکم، ج 1، ص 394.
8- الکافى، ج 2، ص 109، مستدرک الوسائل، ج 12، ص 210، الخصال، ج 1، ص 23.
9- الکافى، ج 2، ص 320؛ سفینه البحار، ج 2، ص 93.
10- الکافى، ج 2، ص 320، تحف العقول، ص 368 (از امام عسکرى (علیه السّلام).
11- تحف العقول، ص 298.
12- المواعظ، ص 58.
13- دیوان الامام على بن ابى طالب (علیه السّلام)، جمع و ترتیب عبدالعزیز الکرم، انتشارات کتابخانه ارومیه، قم، صص 105 – 106؛ نهج السعاده، ج 8، صص 298 – 299.
14- عده الداعى و نجاح الساعى، صححّه و علق علیه احمد الموحدى القمى، دارالمرتضى، دارالکتاب الاسلامى، بیروت، 1407 ق. ص 100؛ بحارالانوار، ج 96، ص 158؛ وسائل الشیعه، ج 6،
ص 310، .
15- پیکر هستى ز آثار خوردى است هر چه مىبینى ز اسرار خودى است.
کلیات اشعار فارسى، ص 11، و نیز ر.ک: صص 12 – 104 که بحث «خودى» و «بیخودى» کاملاً تبیین شده است .
16- همان، صص 18 – 19.
17- در توضیح مراد علامه اقبال، استاد احمد سروش درپا نوشت مىنویسد: «در اینجا مولانا (اقبال) به آن داستان اشاره مىفرماید که فاروق سوار شتر بود و تازیانهاش به زمین افتاد.
دیگران خواستند آن را برداشته به دستش بدهند ولى قبول نکرد و زیر بار منت خدمت دیگران نرفت و خود پیاده شد و تازیانه خود را برداشت. مؤمنین اسلام کوشش داشتند حتى المقدور
محتاج دیگران نباشند.»
18- الکافى،ج2،ص 139؛عده الداعى،ص 100؛سفینه البحار، ج 2، ص 451؛ مشکاه الانوار، صص 184 – 185.
19- الکافى، ج 2، ص 148.
20- همان؛ و وسائل الشیعه، ج 6، ص 314.
21- همان؛ و عده الداعى، ص 100، بحارالانوار، ج 96، ص 158؛ وسائل الشیعه، ج 6، ص 310 و 314؛ مشکاه الانوار، ص 185.
22- «علیک بالیأس عما فى ایدى الناس فانه الغنى الحاضر و ایاک و الطمع فانه الفقر الحاضر.» ابوجعفر احمد بن محمد بن خالدالبرقى، المحاسن، به اهتمام جمال الدین الحسینى المحدث،
دارالکتب الاسلامیه، طهران، 1370ق. ص 16؛ و قریب به همین: الجامع الصغیر، ج 2، ص 162؛ الفردوس بماثور الخطاب، ج 3، ص 32؛ المستطرف، ج 1، ص 110.
23- الکافى، ج 4، صص 21 – 22 ؛ وسائل الشیعه، ج 6، ص 311 و قریب به همین: صص 183 – 184؛ بحارالانوار، ج 47، صص 34 – 35.
24- نهجالبلاغه، حکمت 2؛ قریب به همین: تحف العقول، ص 139.
25- احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى از بزرگان علما و فقهاى شیعه و از اصحاب امام کاظم (علیه السّلام) بود و در خدمت حضرت رضا (علیه السّلام) و جواد (علیه السّلام) رتبتى بلند داشت و مورد اعتماد بود. وى داراى
آثارى ارزشمند بوده است از جمله کتابهایى به نام «الجامع» و «المسائل». درگذشت او به سال 221 ه’ ق بوده است. ر.ک: رجال کشى، ص 556؛ ابوالعباس احمد بن على بن العباس
النجاشى، فهرست اسماء مصنفى الشیعه، المعروف برجال النجاشى، مکتبه الداورى، قم، 1397ق. ص 54؛ تقى الدین الحسن ابن على بن داود الحلى، کتاب الرجال، حققه و قدم له
محمد صادق آل بحرالعلوم، المطبعه الحیدریه، النجف، 1392 ق. ص 42؛ ابوجعفر احمد بن ابى عبدالله البرقى، کتاب الرجال، انتشارات دانشگاه تهران، 1342 ش. ص 54؛ محمد بن على
الاردبیلى الغروى الحائرى، جامع الرواه، دارالاضوء، بیروت، 1403 ق. ج 1، ص 59.
26- الکافى، ج 2، ص 149؛ وسائل الشیعه، ج 6، ص 314.
27- رضى الدین نیشابورى، مکارم اخلاق، به کوشش محمد تقى دانش پژوه، انتشارات دانشگاه تهران، 1341 ش. ص 155.
28- نهجالبلاغه، حکمت 396.
29- همان، و تحف العقول، ص 143.
30- عبدالملک بن قریب بن عبدالملک بن اصمع باهلى، لغوى معروف عرب (122 – 216 ه’.ق) که در فن لغت به گردآورى واژههاى مخصوص به موضوعى واحد همت گماشت و کتب کوچک
بسیارى در موضوعهاى گوناگون تألیف کرد. احمد امین، ضحى الاسلام، الطبعه العاشره، دارالکتاب العربى، بیروت ج 1، ص 302؛ و در احوال او ر.ک: و فیات الاعیان و ج 3، صص 170-176؛
تاریخ بغداد، ج 10، صص 410-420؛ تهذیب التهذیب، ج 6، صص 368-369.
ادامه دارد ….